Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

تو بهار منی

September - 3 - 2013ADD COMMENTS

 

 

gol-2 

در شبان غم تنهايي خويش

عابد چشم سخنگوي توام

من در اين تاريکي

من در اين تيره شب جان فرسا

زائر ظلمت گيسوي توام

گيسوان تو پريشان تر از انديشه ي من

گيسوان تو شب بي پايان

جنگل عطرآلود

شکن گيسوي تو

موج درياي خيال

کاش با زورق انديشه شبي

از شط گيسوي مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر مي کردم

کاش بر اين شط مواج سياه

همه ي عمر سفر مي کردم

 

شب تهي از مهتاب

شب تهي از اختر

ابر خاکستري بي باران پوشانده

آسمان را يکسر

ابر خاکستري بي باران دلگير است

و سکوت تو پس پرده ي خاکستري سرد کدورت افسوس

سخت دلگيرتر است

شوق بازآمدن سوي توام هست

اما

تلخي سرد کدورت در تو

پاي پوينده ي راهم بسته

ابر خاکستري بي باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

 

واي ، باران

باران ؛

شيشه ي پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسي نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربي رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

مي پرد مرغ نگاهم تا دور

واي ، باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست

 

 

خواب رؤياي فراموشيهاست

خواب را دريابم

که در آن دولت خاموشيهاست

من شکوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم

و ندايي که به من مي گويد :

گر چه شب تاريک است

دل قوي دار ، سحر نزديک است

 

 

تو گل سرخ مني

تو گل ياسمني

تو چنان شبنم پاک سحري ؟

نه

از آن پاکتري

تو بهاري ؟

نه

بهاران از توست

از تو مي گيرد وام

هر بهار اين همه زيبايي را

هوس باغ و بهارانم نيست

اي بهين باغ و بهارانم تو

 

 

سیل سيال نگاه سبزت

همه بنيان وجودم را ويرانه کنان مي کاود

من به چشمان خيال انگيزت معتادم

و دراين راه تباه

عاقبت هستي خود را دادم

آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چراست ؟

در پي گمشده ي خود به کجا بشتابم ؟

مرغ آبي اينجاست

در خود آن گمشده را دريابم

 

شبي بود و چه فرخنده شبي

آن شب دور که چون خواب خوش از ديده پريد

کودک قلب من اين قصه ي شاد

از لبان تو شنيد

 

 

زندگي رويا نيست

زندگي زيبايي ست

مي توان

بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي

مي توان در دل اين مزرعه ي خشک و تهي بذري ريخت

مي توان

از ميان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو

هر دو بيزار از اين فاصله هاست

قصه ي شيريني ست

کودک چشم من از قصه ي تو مي خوابد

قصه ي نغز تو از غصه تهي ست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت

يادگاران تو اند

رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوکواران تو اند

در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد

رفته اي اينک ، اما ايا

باز برمي گردي ؟

چه تمناي محالي دارم

خنده ام مي گيرد

 

 

من گمان مي کردم

دوستي همچون سروي سرسبز

چارفصلش همه آراستگي ست

من چه مي دانستم

هيبت باد زمستاني هست

من چه مي دانستم

سبزه مي پژمرد از بي آبي

سبزه يخ مي زند از سردي دي

من چه مي دانستم

دل هر کس دل نيست

قلبها ز آهن و سنگ

قلبها بي خبر از عاطفه اند

 

 

 

من در ايينه رخ خود ديدم

و به تو حق دادم

آه مي بينم ، مي بينم

تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي

من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم

چه اميد عبثي

من چه دارم که تو را در خور ؟

هيچ

من چه دارم که سزاوار تو ؟

هيچ

تو همه هستي من ، هستي من

تو همه زندگي من هستي

تو چه داري ؟

همه چيز

تو چه کم داري ؟ هيچ

 

 

دشت ها نام تو را مي گويند

کوه ها شعر مرا مي خوانند

کوه بايد شد و ماند

رود بايد شد و رفت

دشت بايد شد و خواند

در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟

در تو اين قصه ي پرهيز که چه ؟

در من اين شعله ي عصيان نياز

در تو دمسردي پاييز که چه ؟

حرف را بايد زد

درد را بايد گفت

سخن از مهر من و جور تو نيست

سخن از تو

متلاشي شدن دوستي است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنايي با شور ؟

و جدايي با درد ؟

و نشستن در بهت فراموشي

يا غرق غرور ؟

سينه ام آينه اي ست

با غباري از غم

تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار

آشيان تهي دست مرا

مرغ دستان تو پر مي سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادي که به دستان تو دارد به فراموشي ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپيد دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد

من چه مي گويم ، آه

با تو اکنون چه فراموشي هاست

با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشيها ست

تو مپندار که خاموشي من

هست برهان فراموشي من

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه بر می خیزند

(با تلخیص)


عصمت صوفیه / رادیو زمانه

همیشه بوده‌اند شاعرانی که درد‌ها و بی‌عدالتی‌ها و نارسایی‌های فرهنگی را در قالب سروده‌هایشان به گوش دنیا رسانده‌اند. شیرکو بیکس یکی از این شاعران است. او بیش از پنج دهه شعر سرود و با شعر‌هایش زیست.

شیرکو بیکس، شاعر کرد

شیرکو در شعرش ناممکن‌ها را ممکن می‌کند. به هر پدیده‌ای و به هر جمادی جان می‌دهد. گیاهان و طبیعت و اشیاء و پدیده‌ها در شعر شیرکو دقیقاً مانند یک انسان، شادی و غم و خاطره دارند: رعد و برق عاشق می‌شود؛ گوشواره خودکشی می‌کند؛ صندلی خاطراتش را بازگو می‌کند.

شیرکو فقط شاعر زیبایی‌ها نیست. هرچند که موشکافانه به دنبال زیبایی‌ها می‌گردد، اما زمانی که قدرت، سیاست، فرهنگ، سنت و قانون این زیبایی‌ها را نازیبا می‌کنند، یا روح زیبایی را می‌کشند، عصیان می‌کند. آنگاه به تلخی اما در اوج زیبایی، نازیبایی‌ها را به تصویر می‌کشد.

شاعر آزادی، زن و زندگی

شیرکو بیکس شاعر آزادی، زن و زندگی ا‌ست. از دید او زندگی بدون آزادی بی‌معناست و آزادی بدون زن بی‌مفهوم است. زن و آزادی و نیز آزادی و زن به هم وابسته‌اند. در باور او تا زن به آزادی و رهایی و حرمت تمام و کمال انسانی نرسد، جامعه بشری روی خوشبختی و آزادی واقعی را نخواهد دید. شیرکو بیکس بر آن بود که اگر زن از آزادی برخوردار نباشد، مرد هم در چنین جامعه‌ای اسیر و زبون است. مگر می‌شود دم از آزادی زد و نیمی از جمعیت بشری را که زنان هستند در نظر نگرفت؟ اصولاً در شعر شیرکو، زن سرچشمه زندگی، چراغ و روشنایی است. از دید شیرکو بی‌کس، زن نه تنها سرچشمه تخیلات رمانتیک در شعر است که مهم‌تر از آن، بال دیگر زندگی، سرچشمه پایان‌ناپذیر انرژی، شالوده خوشبختی و خوشحالی و نیروی اصلی در کارزار زندگی است. در اندیشه او، زن و آزادی و زندگی، وجودشان به هم وابسته و لازم و ملزوم یکدیگر است.

بی‌کس هرگاه در شعرش وضعیت زنان، دختران، مادران، بیوه‌زنان و پیرزنان و درد‌هایشان را بیان می‌کند، قوی‌ترین واژه‌ها و تعبیر‌ها را به کار می‌گیرد.

او در مجموعه «گردنبند» (به کردی: ملوانکه) به تاریخ فرودستی زن بیان شاعرانه می‌دهد:

اینجا، گیاه توله (خطمی) ارزان‌تر است یا موی پیرزنی؟

اینجا لیف گران‌تر است یا پستان بیوه‌زنی؟

یک تار موی سبیل عشیره

چندین فریاد زن را برابر است؟

یا در شعر دیگری (در مجموعه شعر «از گل تا خاکستر») می‌گوید:

هنگامی که گل‌ها بیوه می‌شوند

بادها بدانها بیشتر نظر دارند

اگر هم فرصتی دست داد

میربایندشان!

او فرودستی نیمی از جامعه بشری را در جامعه مردسالار می‌بیند و در دفاع از این نیمه فرودست تیز‌ترین و برنده‌ترین کلمات را به کار می‌برد. از آن سوی ترس تا آن سوی ذلیلی زن را در جامعه مردسالار به تصویر می‌کشد و بر تمام زوایای فرهنگ مردسالاری می‌تازد.

بید مجنون

زنی است

لگدکوب خواهش مرد

گیس کشیده دست مرد

فرمانبردار مرد مست

این است

دلیل گوژپشتی

بید مجنون

گزیده‌ای از اشعار بی‌کس به نروژی

گزیده‌ای از اشعار بی‌کس به نروژی

شیرکو بیکس بر آن بود که اگر زن را از جهان شعر حذف کنند، شعر مانند ماهی‌ای که از آب بیرون بیفتد، خفه می‌شود و می‌میرد. او در گفت‌و‌گو با مؤسسه «الوارف» گفته است: «احساسات زنان، دوستی و عشقشان همچون رنگین‌کمانی است برای شعر‌هایم که تخیل را تقویت و قریحه و استعداد شعرسرایی را رنگین می‌کند.»

و در ادامه اضافه می‌کند: «در جوانی زن را از پنجره رمانتیکی نگاه می‌کردم، اما تجربیات زندگی به من آموخت که زن تنها سرچشمه تخیلات رمانتیک شعر نیست، مهم‌تر از همه اینکه زن بال دیگر زندگی، سرچشمه پایان‌ناپذیر انرژی، شالوده خوشبختی و خوشحالی و نیروی اصلی در کارزار زندگی است.» (ن. ک به «الوارف»)

در یکی از شعر‌هایش، شیرکو از لحظه‌ای سرنوشت‌ساز سخن می‌گوید که باید بین زن و شعر مجبور به انتخاب شود. او زن را انتخاب می‌کند و زمانی که این زن تمام زندگیش را در برمی‌گیرد، آنگاه به سروده‌ای ناب بدل می‌شود.

آری،

باید از میان زن و شعر یکی را برگزینم.

به شعر گفتم:

ناچارم از برگزیدن آن زیباروی!

دیگر سراینده ات نیستم.

شعر رفت و زن نزدم ماند،

اما زمانی که زن زیبا

به دیدگانم قدم گذاشت،

مقابل روحم ایستاد

و بی آنکه خود بداند

به قصیده ای بدل شد

بی‌کس تلاش می‌کند همه زیبایی‌ها و اشیاء را در خدمت زن به کار گیرد. در شعری می‌خواهد آیینه‌ای باشد اما تنها به این شرط که در اتاق زنی زیبا جلوه‌گر زیبایی او شود:

در شعر «آرزو» (به کردی: ئاوات) چنین می‌سراید:

کاش آیینه‌ای بودم

در اتاق زنی زیبا

تا جلوه‌گر زیبایی‌اش باشم.

کاش گل سرخی بودم

در روز والنتاین

تا تقدیم دختری گردم

هر کس که قلمی به دست گرفته، برای حقوق زنان متحد شود!

شیرکو بیکس به دلیل فعالیت و نوشته هایش در سال ۱۹۷۲ به شهر رمادیه در عراق تبعید شد. او مدت زمان زیادی هم در کوهستان‌ها در کنار پیشمرگان کرد به‌سر برد. حتی در مقطعی شعرهایش انگیزه‌بخش مقاومت در میان کردها بود. در آن سال‌ها صدام حسین با استناد به آیه «انفال» کردهای کردستان عراق را قتل عام کرد و روستاهایشان را به آتش کشید. در زمان جنگ ایران و عراق، حکومت بعث از شیرکو درخواست کرد که شعری درباره قادسیه و در ستایش صدام بنویسد و جایزه قادسیه را از آن خود کند. اما شیرکو نپذیرفت و ناگزیر شد دوباره به کوهستان پناه ببرد و در جمع پیشمرگان زندگی کند. او در سال ۱۹۷۰ هنگامی که نقش پیشگام موج ادبی نوگرای «روانگه» را بر عهده گرفت، از سوی اسلام‌گرایان تندرو هم تهدید به مرگ شد. شعار اصلی این حرکت این بود: هر کس که قلمی به دست گرفته، برای حقوق زنان متحد شود!

اسلام‌گرایان تندرو علیه او فتوا دادند و در صحن مساجد فتواهایی را علیه شیرکو آویختند. شیرکو در باریکه بین زندگی و مرگ نفس می‌کشید. تنها شعر بود که هنوز در او زنده بود و به زندگی‌اش انگیزه می‌داد. با کمک دوستانش از کردستان خارج شد. خود شیرکو بیکس می‌گوید: «من در کشور خودم تبعید شدم. من پرنده‌ای در قفس بودم. من بال داشتم اما نمی‌توانستم پرواز کنم.»

او به ایتالیا و سپس به سوئد آمد و در تبعید دوباره به نوشتن و سرودن پرداخت. شیرکو از نام، پست و مقام، از گلوله و همه چیز در دوره‌های مختلف زندگیش، فرار کرد و تنها پناهگاه و دوستش در تمام دوران زندگیش قلمش بود.


دویچه وله

در پی حمله مرگبار به قرارگاه اشرف در نزدیکی بغداد، پایتخت عراق و کشته شدن ده‌ها نفر از اعضای مجاهدین خلق در روز اول سپتامبر، دولت عراق و نمایندگان سازمان ملل متحد از این اردوگاه بازدید کردند.

نمایندگان سازمان ملل و دولت عراق در پی حمله مرگبار به اردوگاه اشرف از محل حادثه در روز دوشنبه (۲ سپتامبر/۱۱ شهریور) بازدید کردند. پس از “انکارهای” نخستین یکی از مسئولان دولت عراق تایید کرد که در مشاهدات اولیه جنازه دست‌کم ۵۲ نفر در قرارگاه اشرف پیدا شده است. یکی فرمانده ارشد پلیس نیز در گفت‌وگو با خبرگزاری فرانسه آمار منتشرشده از سوی سازمان مجاهدین خلق در مورد شمار کشته‌شدگان را درست خواند.

این فرمانده ارشد پلیس عضو کمیسیونی است که از سوی نوری مالکی، ‌نخست‌وزیر عراق برای رسیدگی به “کشتار” مجاهدین تشکیل شده است. بر طبق موازین بین‌المللی و تعهدات قبلی، دولت عراق مسئول حفاظت از جان اعضای مجاهدین در دو قرارگاه اشرف و لیبرتی است.

دولت عراق همچنان مدعی است که “کشتار” مجاهدین در پی “درگیری درونی” رخ داده و حمله‌ای صورت نگرفته است. دولت عراق نخست مدعی شده بود که انفجار مخزن‌های گاز سبب این حادثه در درون قرارگاه شده است. سازمان مجاهدین خلق دولت عراق را مسئول این کشتار می‌داند. در تصاویر منتشر شده جای اصابت گلوله در پیکر قربانیان دیده می‌شود. به گفته سازمان مجاهدین در زمان کشتار برخی از قربانیان “دست‌بند بر دست داشته‌اند”.

یک سخنگوی مجاهدین خلق، ارتش عراق را مسئول مستقیم “کشتار” اعضای خود معرفی کرد. در روز دوشنبه (۲ سپتامبر) نیز کمیسیون تحقیق سازمان ملل از قرارگاه اشرف بازدید کرد. این کمیسیون وظیفه روشنگری درباره حادثه‌ی اخیر را بر عهده ندارد.

الینا نبعه، سخنگوی سازمان ملل اعلام کرد که بازدید نمایندگان سازمان ملل جنبه انسان‌دوستانه دارد و این سازمان تنها در پی کمک‌رسانی است. خانم نعبه تصریح کرد که تحقیق رسمی در حیطه کار این گروه نیست.

وظیفه تحقیق ظاهراَ بر عهده دولت عراق است، اما سخنگوی سازمان مجاهدین گفته‌ است که این سازمان عتمادی به کمیسیون تحقیق دولت عراق ندارد. در بیانیه جدیدی که از سوی شورای ملی مقاومت منتشر شده، آمده است: «اظهارات مقامات امنیتی عراقی و سپاه پاسداران و وزیر اطلاعات ملایان در روز یک‌شنبه و به دنبال این کشتار خونین، هیچ تردیدی در نقش بالاترین مقام‌های دولت عراق و هماهنگی آنها با نیروهای تروریستی قدس باقی نمی‌گذارد.»

سپاه پاسداران در پیام خود درباره حمله به کمپ اشرف نوشت: «سپاه این انتقام الهی را از وعده‌های خداوند تبارک و تعالی می‌داند که در سالروز شهادت صالحان این امت، شهیدان رجایی و باهنر عنایت فرمود.» سپاه پاسداران بر خلاف ادعای دولت مالکی، “فرزندان مجاهدان عراقی” را مسئول این حمله دانسته و از این اقدام ابراز خوشنودی نموده است.

محمود علوی، وزیر اطلاعات ایران، نیز مسئولیت این حمله را به طور تلویحی به دوش دولت عراق افکند و گفت: «مدت مدیدی است بین دولت عراق و کسانی که در مقر اشرف هستند، بحث و گفت‌وگوست و ممکن است آنها با اراده حاکمیت عراق مقابله کرده باشند و عراق نیز از حاکمیت خود دفاع کرده باشد.»

واکنش بین‌المللی در قبال حمله به قرارگاه اشرف

دولت آمریکا و سازمان ملل متحد حمله به قرارگاه اشرف را در روز دوشنبه (۲ سپتامبر) محکوم کردند و به دولت عراق گوشزد کردند که حفاظت از جان ساکنان این قرارگاه بر عهده دولت این کشور است.

دولت فرانسه نیز ضمن محکوم نمودن این حمله خواستار تشکیل یک کمیسیون بی‌طرف برای تحقیق در باره این “کشتار” شد.

کاترین اشتون، مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا نیز “قویاَ کشتار کمپ اشراف” را محکوم کرد و خواستار روشنگری در باره این حمله و مجازات عاملان آن شد. اشتون همچنین از سازمان ملل خواست که کمیسیون تحقیق بی‌طرفی تشکیل دهد.

سازمان عفو بین‌الملل نیز دولت عراق را متهم کرد که در حملات گذشته به اعضای مجاهدین خلق در این کشور دست به تحقیق جدی نزده و رسیدگی به این کشتار را در صلاحیت “یک کمیسیون بی‌طرف” دانست.

از آنجایی که دولت عراق خود متهم به حمله به قرارگاه اشرف است، نهادهای حقوق‌بشری دولت مالکی را “مرجعی بی‌طرف و منصف” برای رسیدگی به این واقعه نمی‌دانند.

شیرین عبادی، دارنده صلح نوبل نیز دولت عراق را مسئول مستقیم در این “کشتار” دانست و تصریح کرد که اگر دولت مالکی مدعی است که در این باره مسئولیتی ندارد، “باید فوراَ استعفا دهد”. وی در گفت‌وگویی دولت‌های ایران و عراق رادر قبال حمله اردوگاه اشرف مسئول دانست.

پس از توافق میان سازمان مجاهدین و دولت عراق و با نظارت آمریکا و سازمان ملل، بیش از ۳ هزار ساکن اردوگاه اشرف به قرارگاه لیبرتی منتقل شدند، تا زمینه خروج آنان از عراق فراهم شود. تا کنون تنها بخش اندکی از اعضای مجاهدین به کشور آلبانی منتقل شده‌اند. به گفته مسئولان سازمان مجاهدین در قرارگاه اشرف نیز تنها ۱۰۰ نفر به منظور نگهداری و حفاظت از اموال موجود در زمان حمله حضور داشته‌اند.


اخبار روز: www.akhbar-rooz.com

دوشنبه  ۱۱ شهريور ۱٣۹۲ –  ۲ سپتامبر ۲۰۱٣

اخبار روز: علی بهبهانی فرزند شاعر آزاده کشورمان خانم سیمین بهبهانی در باره بیماری و علت بستری شدن ایشان در بیمارستان، به خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، گفت: صبح یکشنبه (۱۰ شهریور) که از بوداپست برگشتیم، حال خانم بهبهانی بحرانی شد و ایشان را به بیمارستان رساندیم. فشردگی برنامه‌های سفر خیلی فشار آورد. در حال حاضر، ضربان قلب‌شان نامنظم است و مقداری خون‌ریزی دارند.

او ابراز امیدواری کرد، این شاعر تا پس‌فردا (چهارشنبه) به بخش عمومی منتقل شود.

سیمین بهبهانی به تازگی جایزه‌ی «یانوس پانونیوس» را که عمدتا در حوزه‌ی شعر اهدا می‌شود، در بوداپست و از گزاسوچ – دبیرکل انجمن قلم مجارستان – دریافت کرده است.

سیمین هم شاعر بزرگی‌ست و هم انسان بزرگواری. سیمین در زمینه‌ی چگونه گفتن یکی از بزرگترین شاعران این روزگار است و در زمینه‌ی چه گفتن یکی از بزرگوارترین‌های ما. سیمین یکی از قله‌های نوآوری شعر امروز ایران به‌ ویژه در غزل و یکی از پیشتازان آزادی‌خواهی و آزادگی‌ست در جامعه امروز ایران. این جملات توصیف نقش، توانایی و جایگاه سیمین بهبهانی در عرصه شعر ایران از زبان اسماعیل خویی است.

سیمین بهبهانی به گفته خودش، اولین شعر را با این بیت شروع کرد: ای توده گرسنه و نالان چه می کنی/ ای ملت فقیر و پریشان چه می‌کنی؟

واضافه می کند: از اول بچگی تا حالا تمام مسائل کشورم را زیر نظر داشتم و آن‌ها را به صورت شعر درآوردم و نه به صورت شعار.

اما نگاه سیمین بهبهانی، آزادگی وانساندوستی وی محدود به مرزهای جغرافیایی ایران نیست. بهبهانی شاعری است جهان وطنی وبا عشقی جوشان به ایران که مسایل سیاسی و اجتماعی ایران و جهان از منشور شعر او می گذرند و برصفحه ادبیات نقش می بندند. بهبهانی با هفت دهه حضورفعال در صحنه ادبیات ما ، بخشی از تاریخ زنده شعر و تحولات آن در ایران است.

آنجا که “ظرافت شعر” ایجاب کرده، بهبهانی بارسخن خود را بر “دوش نثرش” گذاشته و در قالب خاطره، قصه و داستان حرف خود را زده است. بهبهانی در روایتی از دوران جوانی خود ، ایستادگی و عدم تمکین در برابر بی قانونی را چنین به نثر تصویر کرده است: “اولیای آموزشگاه از فعالیتم در سازمان جوانان حزب توده خبر داشتند. همچنین می‌دانستند که گهگاه چیزی می نویسم یا شعری می سرایم. تازه سال دوم مدرسه را شروع کرده بودم که گزارشی انتقادی و بی امضاء راجع به اوضاع ناهنجار مدرسه در یکی از روزنامه های آن زمان منتشر شد که رئیس آموزشگاه را سخت خشمگین کرد. نوشتن آن را به من نسبت دادند، در حالی که هنوز هم نمی دانم چه کسی آن را نوشته بود. با چهار نفر دیگر از همکلاس هایم به دفتر آموزشگاه احضار شدیم. رئیس (دکترجهانشاه صالح) مرا بی مقدمه مخاطب ساخت و ناسزائی نثار کرد. اهانتش را با یادآوری این نکته که حق ندارد به دانشجو توهین کند پاسخ گفتم، که بی درنگ سیلی سختش برصورتم نشست. سیلی من نیز بی درنگ و در پاسخ به گوش او نشست. تقریباً دست به گریبان شده بودیم، استاد و شاگرد!

“از آن تاریخ به بعد هدف شعرم مبارزه با ستم بود. هرجا که توانستم چهره این ستم را نقش زدم و رسوا کردم، آزادگی را شرط مقدم شاعری دانستم و به هیچ مقام و هیچ قدرتی سرفرو نیاوردم.”

بهبهانی متولد ۲٨ تیرماه ۱٣۰۶ است. از دوران نوجوانی شعرمی گوید. با تشویق پروین اعتصامی نمونه ای از اشعار نخستین خود را درمجله “نوبهار” به چاپ سپرده است. از همان زمان که اولین اشعارش را سروده، تا به امروز پیوسته در حال تجربه و تلاش برای نوآوری در سبک غزل شعر کلاسیک و ایجاد پلی بین گذشته و امروز شعر ما بوده است.

بهبهانی سال گذشته در هشتاد و پنجمین سالگرد تولد خود در مورد این که در طول چند دهه چگونه

سبک شعرخود را ورز داده و به بیان برخی منتقدان ادبی برآن مهرونشان خود را زده است،می گوید: “برای من زندگی همیشه تجربه است، تجربه ای پشت تجربه دیگر. شعر من هم بر پایه تجربه و آزمایش است. از غزل ساده شروع کردم به دو بیتی های نیمائی رسیدم. از چهار پاره های نیمائی باز به غزل پخته تری دست یافتم. قانع شدم به آن و به غزل هائی با وزن های تازه تر دست یافتم. مضامین روز با آن وزن‌هائی که اخت شده بود با مضامین عرفانی یا عشقی یا… هماهنگی نداشت. غریبگی می کرد. من دست به شکستن فرم موسیقی غزل زدم. سعی کردم آن ها را از حالت مالوف بیرون بیاورم. اوزان تازه ناگهان خودش آمد”

بهبهانی یکی از آن چهره های ماندگاری است که در سال های کشتار نویسندگان، همان زمان که مختاری، پوینده، میرعلایی، غفارحسینی و…به خواست رهبری حکومت توسط سعید اسلامی معاون وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی کارد آجین شدند، از موجودیت کانون، از حقی که در نامه سرگشاده تاریخی کانون به نام ” ما نویسنده ایم” تاکید شده بود، دفاع کرد و با استواری کناریاران نویسنده اش درکانون نویسندگان برابر استبداد ایستاد و نگذاشت گزمه های رژیم شعله فروزان آزادیخواهی اهل قلم ما را خاموش سازند.

امید آن که این آزاده زن شاعر ایران هرچه سریعتر بهبودی یابد و به سلامتی بیمارستان را ترک کند.


September - 2 - 2013ADD COMMENTS

،در میانِ بینهایتِ رفتن‏های تلخ

 ،رفتنِ پدر من

.شاید که مسئلۀ هیچکس نباشد

 مسئلۀ من

 ،که سی سال این طرف آب‏ها)

 ،چون او در آن طرف آب‏ها

 ،برای تازه کردن دیداری

 (.له له می‏زدم که هست

 !در خجالت خود بمیر

 :نظامی که اینهمه

،زشت بودی

،زشتی گستردی

،جدایی آفریدی

.مرگ کاشتی

 ،و هنوز هم از همه

 :از جمله

.از سایۀ نحس خود هم می‏ترسی

!برو بندۀ خدا

،تو کدام عقب ماندۀ جهانی

که سنگ این محکومانِ به فنا را

به سینۀ خود می‏زنی؟

.تلخم

.تلخِ تلخِ تلخ

.همه می‏روند، این را که می‏دانم

،اما این فلسفه‏ای که برای من زیر سئوال رفته

.سفتیِ زمینِ زیر پایم را از من گرفته

…و من یکی از همین روزها

خواهم افتاد؟

!نه

می‏خواهم همۀ درهای دنیا را بزنم

،می‏خواهم به همۀ شما

ای آشنایانِ نه چندان زیادم

،به تو که امیدِ منی

زنگ بزنم

:رها کنم خودم را در اشک و زار بزنم

.پدر من مرده است

:اما نه

!من یک ایلیاتی‏ام

!باید سنگ باشم

!طوری که خود سنگ هم باور بکند

!دنیا محل گذر است

چه کسی مانده است که پدر من بماند؟

!بگذار این سی سالی را که جهالت، جدایی آفرید، ندیده بگیریم

!مرگ راه حق است

ها ها ها

!باشد

!بر منکرش هم لعنتِ لعنت فرستان

چه ربطی دارد جهالتِ جدایی اندازان؟

!مسلمان

،مگر حق هر پدری نیست که بعدِ سی سال له له زدن

،حالا که در بسترِ رفتن

 ،اسم فرزند خود را صدا می‏زند

او را ببیند؟

از سر تا به پایت

،ای تف بر تو نظام نیستی

.نظام بی احساس و پستی


کشف دیوار حضور، داستانی بلند در صد و چهل صفحه منتشر شد
ویراستار: سیما غفارزاده زندی
طرح روی جلد: بهروز زمانی
صفحه آرایی: به گرافیک
چاپ و صحافی: پرینت دیپو
مرکز یخش و فروش آنلاین: کتابفروشی پان بهwww.PanBeh.com:

ماجرا در کلاس روانشناسی اتفاق افتاد. در آن بعدازظهر، بین من و استادم دکتر نعمت‏زاده بحث در گرفت. او بر علمی بودن پدیده‏ها اصرار داشت و بقیه‏ی باورها را مسخره می‏دانست. من که مدتی بود کتاب کهنه‏ای را که از یک دستفروش کنار خیابان خریده بودم، می‏خواندم نظر متفاوتی داشتم. کتاب که جلد و صفحات اولش را نداشت، در مورد جن و جادو و دنیاهای ناشناخته بود. دستورالعمل‏ها و وردهایی هم برای کارهای عجیب و غریب داشت. فرو کردنِ سوزن در لُپ و بیرون آوردن آن از داخل دهان بدون آنکه درد و خون‏ریزی داشته باشد، از ساده‏ترین وردهای آن کتاب بود. زمانی که مطلب را می‏خواندم، وسوسه شدم که آن کار را انجام بدهم اما ترسیدم. در آن بعد از ظهر بحثم با استاد به نقطه‏ای رسید که از لحاظ استدلال کم آوردم. مسئله ورد سوزن را مطرح کردم. کلاس ساکت شد. وقتی گفتم خودم سوزن دارم چند نفری به قلابی بودن سوزن شک کردند. استاد نعمت‏زاده سوزن را دید و گفت که کلکی در کار نیست. بعد از خواندن و فوت کردن ورد، سوزن را روی لُپم گذاشتم و شروع کردم به فشار دادن. کمی سوزش داشت اما به روی خودم نیاوردم. درست موقعی که نوک سوزن را کنار زبانم حس کردم، استاد خواست که توقف کنم. آمد و از نزدیک نگاه کرد. چند دانشجو هم  که این کار را کردند، سوزن را از داخل دهانم بیرون کشیدم. کلاس شلوغ شد و تقریباً همه با هم حرف می‏زدند. استاد لبخندی بر لب داشت. به نظر نمی‏آمد که عقب نشینی کرده باشد. کمی مکث کرد. کلاس که آرام‏تر شد، گفت:

 – چیزهایی هست که با علم قابل تفسیر نیستند…

باز هم لبخندی زد که معنی‏اش را نفهمیدم.
زنگ خورد و بحث به نفع من تمام شد. چند دانشجو دورم جمع شدند تا در مورد کاری که کرده بودم توضیح بدهم. مرجان هم در بین آنها بود. در طول سال با نگاه سعی کرده بودم به او بفهمانم که خاطرخواه او هستم. همیشه هر جا حضور داشت من هم خودم را می‏رساندم، ولی او از من فرار می‏کرد. روابط دختر و پسر در دانشگاه فاصله زیادی با روابط دختر و پسر در سطح جامعه نداشت اما دست کم در صحبت‏های معمولی و احوالپرسی‏ها، سردی کمتری بین رابطه‏ها وجود داشت. مرجان با سایر پسرها در حال و احوال کردن و شرکت در بحث‏های کلاس مشکلی نداشت اما در ارتباط با من همیشه با ناز و گریز برخورد می‏کرد. وقتی او را در جمع دانشجویانی ‏دیدم که به توضیحاتم گوش می‏دادند، با جرأت بیشتری در چشمانش نگاه ‏کردم. او نه تنها از نگاهم فرار نکرد بلکه متقابلاً به من خیره ‏شد و نشان ‏داد که به حرفهایم توجه می‏کند. پس از چند دقیقه، لبخندی زد و به سمت در کلاس رفت. من هم سر و ته حرف‏هایم را به هم آوردم و از کلاس بیرون رفتم. مرجان که بیرون کلاس منتظر بود به طرفم آمد و از من خواست با هم به کافه تریای دانشکده برویم!
اولین باری بود که شانه به شانه با دختری راه می‏رفتم. حتم دارم ضربان قلبم را می‏شنید. حرارت خونی را که در صورتم دویده بود حس می‏کردم. مرجان دختری بود سبزه و زیبا با چشمانی درشت و قدی بلند و در مجموع سرحال و خنده‏رو بود. اکثر دانشجویان پسر تلاش می‏کردند با او هم صحبت بشوند اما او با کسی رابطۀ دوستی برقرار نکرده بود. از نشستن با او سر یک میز، آن هم جلوی چشم دیگران در پوستم نمی‏گنجیدم. از آب میوه‏ای که گرفته بودم تشکر کرد. در مورد کلاس دکتر نعمت‏زاده و یکی دو استاد دیگر حرف زدیم. گرچه تمام حواسم به او بود اما از ولوله‏ای که بین پسرها افتاده بود هم غافل نبودم. مرجان از عجیب بودن کاری که با سوزن انجام داده بودم گفت و پرسید:
– واقعاً درد و سوزشی حس نکردی؟
وقتی پاسخ منفی‏ام را شنید گفت او هم باور دارد که مسائلی هست که با علم قابل تفسیر نیستند. نمی‏دانستم چه بگویم. چند ثانیه‏ای هر دو ساکت شدیم. مرجان پرسید:
– عقیده تو در مورد جن چیه؟!
گفتم:
– وجود دنیاهای موازی با دنیای شناخته شده‏ی ما چیزیه که برام جالبه.
او بدون توجه به جواب رسمی‏ام خیلی عادی گفت:
– خونه قدیمی ما پر از جن بود! هنوزم داره.
پرسید:
– تو این چیزا رو باور می‏کنی؟
از خانه پر درختی که در آن زندگی می‏کردم و صاحبخانه‏ام آقای قادری و آشنایی‏اش با وردهای عجیب و غریب گفتم. وقتی هیجان‏اش را دیدم از کتاب وردها هم گفتم اما وانمود کردم صاحب کتاب آقای قادری است. مرجان گفت در دوران کودکی‏اش در حیاط خانه قدیمی‏اشان از قسمت باغ سیاه بیشه پسری از میان انبوه درختان بیرون می‏آمده و با او بازی می‏کرده. پرسیدم:
– جن بود؟
گفت ماجرایش مفصل است. بعد توضیح داد که قبل از آنکه آن خانه را ترک کنند یک روز آن پسر می‏گوید اگر «دیوار حضور» را ببندند او دیگر نمی‏تواند بیاید. به یاد «ورد گذر از دیوار حضور» که در کتاب وردها دیده بودم افتادم اما قبل از آنکه حرفی بزنم تعدادی از دانشجویان پسر به میز کناری ما آمدند. مرجان بلند شد و گفت راننده به دنبالش خواهد آمد و باید برود و سریع از سلف سرویس خارج شد.
حس خوبی داشتم. با اتفاقی ساده به آرزویی بزرگ رسیده بودم. دانشجویان پچ و پچ می‏کردند. یکی از آن‏ها به نام علی‏اصغر حیدری که با هم در پروژه‏های درس بازاریابی هم گروه بودیم رو به من کرد و گفت:
– مبارک است.
حیدری دانشجویی بود که برای داشتن رابطه با دختران له له می‏زد اما حتی بین پسرها هم دوستی نداشت. چند بار دیده بودم که با مرجان حرف زده بود اما مرجان هم مثل سایر دختران به او بی محلی می‏کرد. بدون توجه به تبریک نه چندان دوستانه او، از تریا خارج شدم و به خانه رفتم.


از مجموعه: نامه‏هایی که ننوشتم

پس از تقدیم و عرض سلام، امیدوارم هنوز زنده باشید  و خدا کند این نامه را بخوانید. من همان دانش‏آموزی هستم که شما هر روز صدایم می‏زدید و می‏فرستادید پیش ناظم. همانطور که شما دستور می‏دادید من به ناظم می‏گفتم: معلم ما سلام رسوند و گفت من باز هم سر کلاس با بغل دستی‏ام صحبت کردم.

 ناظم می‏گفت بروم بیرون منتظر بمانم. من آنقدر منتظر می‏ماندم که پاهای‏ام خسته می‏شد اما ناظم یادش می‏رفت که من بیرون منتظرم. وقتی می‏نشستم از شانس بد من، او بلافاصله می‏آمد بیرون و یک شلاق بی هوا می‏زد که هر بار به یک جای من می‏خورد و خیلی درد می‏کرد. بعد می‏گفت:

 کره خر حرف هم می‏زنی و اینجا هم لم می‏دی؟

  بعد من باید کف دستهایم را بالا نگه می‏داشتم. او بر هر کف دستم دوتا شلاق محکم می‏زد و می‏گفت بروم گم بشوم،  اما من صاف می‏آمدم سر کلاس.

 آقا اجازه؟ من آنوقتها در دلم به شما خیلی فحش می‏دادم و دعا می‏کردم که شما بیفتید و کونتان بشکند. یکی دو بار هم من باد لاستیک دو چرخه شما را خالی کردم اما دیدم فراش دارد آن را برای شما باد می‏کند برای همین بعداً یک بار فنت لاستیک دو چرخه شما را دزدیدم و شما بیخودی به حسین زینلی شک کردید. وقتی او را فلک کردند من شبش خیلی گریه کردم و هزار بار صلوات فرستادم و دوباره هیچوقت فنت هیچ دوچرخه‏ای را ندزدیدم. آن دفعه‏ای را که زاهدان برف آمد یادتان هست؟ همان موقعی را می‏گویم که شما لیز خوردید و از بالای پله‏های دفتر افتادید پایین و سرتان خورد به لبه پله‏ها و شکست و یک عالمه خون آمد. آن موقع هم من دلم سوخت و خیلی ترسیده بودم که شاید خدا حرف مرا گوش داده و ممکن است شما را بکشد. یک قرانی را که مادرم داده بود آرد نخود چی بگیرم به یک گدا دادم تا دعا کند شما نمی‏رید. متأسفانه شما زود خوب شدید و دوباره که آمدید اصلاً از درسی که خداوند به شما داده بود هیچ چیز یاد نگرفته بودید که هیچ خودتان می‏آمدید و از من که رد می‏شدید، بی هوا به  من یک پس‏گردنی محکم می‏زدید که چشمهای من درد می‏گرفت. می‏دانید که اگر کانادا بودید پدرتان را در می‏آوردند؟ ولی خوب ایران بودیم و آنجا شما پدر مرا در آوردید. برای همین بود که من با تیر کمان چراغ دوچرخه شما را که جلوی مغازه کربلایی باقر به تیر چراق برق تکیه داده بودید شکستم. بعداً که شما سر کلاس نیامدید و گفتند شب در یک چاله افتاده‏اید و پایتان شکسته خیلی غصه خوردم. دلیلی که این نامه را حالا برایتان می‏نویسم این است که حسین زینلی را روی فیس بوک دیدم و همدیگر را شناختیم و اد کردیم. من از طریق او فهمیدم که شما چشم‏هایتان ضعیف بوده و عینک هم نمی‏توانسته برایتان کاری بکند. خیلی خجالت کشیدم و دلم گرفت. البته به حسین زینلی هم نگفتم که مقصر فلک شدن او من بودم ولی در عوض از روزی که او را اد کرده‏ام هر استاتس مزخرفی که روی فیس بوک می‏گذارد من لایک می‏زنم و آنرا به اشتراک می‏گذارم. برای شما کاری نمی‏توانم بکنم اما یک چیزی می‏گویم که با هم بی حساب بشویم. در آن زمان من چیزهایی را که شما روی تخته می‏نوشتید نمی‏دیدم و برای همین از بغل دستی‏ام می‏پرسیدم. آن خاک بر سر هم از ترس شما جواب مرا نمی‏داد. من حرف نمی‏زدم فقط او را التماس می‏کردم. شما فکر می‏کردید حرف می‏زنم و عصبانی می‏شدید. خدا را هزار مرتبه شکر کلاس نهم که بودم مادرم متوجه شد و توانست کلاس دهم پدرم را راضی کند که مرا پیش چشم پزشک ببرد و کلاس یازدهم برایم عینک بگیرد. همانموقع خواستم برای شما نامه بنویسم اما خیلی از شما بدم می‏آمد و فراش هم گفت شما منتقل شده‏اید.

بعد از تحریر1: راستی این را هم بگویم که پیش بینی شما که مرتب می‏گفتید من حمال خواهم شد اشتباه درآمد. خدا را هزار مرتبه شکر من برای خودم اینجا پیتزا دلیوری می‏کنم.

بعد از تحریر2: اگر آقا ناظم را می‏بینید به او بگویید بخدا من بیشتر از دو بار جلوی چرخ‏های ماشین او میخ نگذاشتم. بقیه را حسین زینلی گذاشت چون فلکش کرده بودند. من فقط میخ‏ها را به او می‏دادم.


دنیاهای زیر یک سقف
مجموعه داستان‏

نویسنده: عبدالقادر بلوچ
ناشر: انتشارات شهرگان – ونکوور کانادا
طراحی جلد: بهروز زمانی
نوبت چاپ: نخست
تاریخ انتشار: بهار ۱۳۹۱
محل انتشار: ونکوور، کانادا
تعداد صفحات: ۱۴۰ صفحه
—————————————————–

این کتاب شامل ۲۹ داستان کوتاه می‏باشد

با درود و مهر

سپاس فراوان دارم از هادی ابراهیمی عزیز سردبیر نشریه شهروند بی.سی و سایت شهرگان و همسر گرامی‏اشان عزیز پر مهر کتی دیلمی که تمام زحمات را به عهده گرفتند. برای تهیه کتاب اینجا کلیک بفرمایید.

  توجه: نسخه‏ای از این کتاب برای دوستان عزیزی که از طریق پی پال برای کتاب‏های قبلی من پول ارسال کرده‏اند پست خواهد شد.

…balouch.abdolghader{at} gmail


ترجمه آهنگ «نوروز» کاری از گروه پادیگ:

نسیم خوش نوروزی

زنده می‏کند بی نوشدارو

سرسبز می‏کند دشت و دمن را

صدا می‏کند و می‏خواند بلبلان را

بیایید که باز نوروز است

جان آورده بر کالبد زندگی

بیش از این نمی‏گذارد

جدا بماند بلبل از گل

نسیم خوش نوروزی

زنده می‏کند بی نوشدارو

با شادی خطابمان می‏کند

این بوده وعده‏ی من:

می‏آیم با خرامش گل

به هر شهر و کوی و برزن

می‏شویم صورت جهان را

نو و تازه می‏کنم هر کهنه را

به همراه دارم لباس نویی از حریر و اطلس

برای هر خانه و هر کس

نسیم خوش نوروزی

زنده می‏کند بی نوشدارو

می‏تکانم غصه را از هر خانه

شاد می‏کنم دل هر مجلسی را

عاشقان و دلدادگان

برقصند با جامه‏های نو

در دست بگیرند چنگ و رباب

نشسته بر زانوی من

بنوشند شراب

حالا هر شب پیر و جوان

آوازه خوانان جهانند

نسیم خوش نوروزی

زنده می‏کند بی نوشدارو

سرسبز می‏کند دشت و دمن را

صدا می‏کند و می‏خواند بلبلان را


February - 18 - 2012ADD COMMENTS


بلوچستان یکی از چهره‏های بزرگ خود را از دست داد.

نیک محمد شه‏بخش معروف به حاجی میرزا نیک محمد بخشی از تاریخ معاصر این خطه بود. تلخی جدایی سی و اندی سال بر تلخی این فقدان می‏افزاید. من از سال سوم دانشگاه رابطه‏ی نزدیکی با او داشتم. در دوازده سالگی که پدر و مادر خود را از دست داد، عموهای او به خاطر فقرِ تلخی که دست به گریبانِ بلوچستان بود او و دو برادرش را در میدان مالیه زاهدان رها کردند و رفتند.

یکی از برادرانش به نام گل محمد سر از هندوستان در آورد و برادر دیگرش رحیم که تا به امروز خبری از او در دست نیست در ایران گم شد و خود او توسط رندی به یک افسر ژاندارمری که فرزند نداشت فروخته شد و سر از تهران در آورد. آن خانواده به علت زندانی شدن افسری که پدر خوانده‏ی او شده بود متلاشی شد و او بی کس و تنها به بخش بیمارستان مسلولین و بخش بیماران بی علاج منتقل شد. پس از بهبودی معجزه وار در حالی که پشیزی نداشت از بیمارستان مرخص و آواره‏ی پایتخت شد. طی ماجراهایی داستان گونه سر از عکاسی در آورد و آنگاه که این حرفه را آموخت به ز اهدان برگشت و به عنوان اولین عکاس استان، خبرنگار روزنامه‏ی اطلاعات شد. از آن زمان تا لحظه‏ی مرگ خانه او محلی بود برای بلوچ‏هایی که گرفتاری‏های اداری داشتند.

به خاطر ارتباط نزدیک خود با او توانستم این افتخار را داشته باشم که شنونده‏ی خاطرات او باشم. او مردی بزرگ با روحیه‏ای بخشنده بود. هر گز از کسی کدورتی به دل راه نداد و حیرت خواهم کرد اگر کسی از او گله‏ای داشته باشد. خوشحالی من در این است که تشویق من باعث شد دست به قلم ببرد و خاطرات خود را تحت عنوان: بلوچی که از تهران آمد به رشته تحریر در آورد.

او فردی روشنفکر و خود ساخته بود که از تعصبات خشک به دور بود. در اوایل انقلاب و دستگیری‏ها و اعدام‏های کور با تلاش بی وقفه و استفاده از نفوذ کلامی و شخصیتی و منطقه‏ای خود جان دهها انسان را در آن شرایط حساس نجات داد.

پدر خانم من بود و چون پدر خود من عزیز و گرامی بود.

تسلیت به دو ایل بزرگ نوتی‏زهی و شه‏بخش.

تسلیت به بازماندگانش.

افسوس و اندوه که دوری و جدایی، در این غربت تحمیل شده اینهمه تلخی می‏بارد بر روح و روان‏ِ ما جدا مانده‏های وطن.


November - 24 - 2011ADD COMMENTS




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!