،در میانِ بینهایتِ رفتنهای تلخ
،رفتنِ پدر من
.شاید که مسئلۀ هیچکس نباشد
مسئلۀ من
،که سی سال این طرف آبها)
،چون او در آن طرف آبها
،برای تازه کردن دیداری
(.له له میزدم که هست
!در خجالت خود بمیر
:نظامی که اینهمه
،زشت بودی
،زشتی گستردی
،جدایی آفریدی
.مرگ کاشتی
،و هنوز هم از همه
:از جمله
.از سایۀ نحس خود هم میترسی
!برو بندۀ خدا
،تو کدام عقب ماندۀ جهانی
که سنگ این محکومانِ به فنا را
به سینۀ خود میزنی؟
.تلخم
.تلخِ تلخِ تلخ
.همه میروند، این را که میدانم
،اما این فلسفهای که برای من زیر سئوال رفته
.سفتیِ زمینِ زیر پایم را از من گرفته
…و من یکی از همین روزها
خواهم افتاد؟
!نه
میخواهم همۀ درهای دنیا را بزنم
،میخواهم به همۀ شما
ای آشنایانِ نه چندان زیادم
،به تو که امیدِ منی
زنگ بزنم
:رها کنم خودم را در اشک و زار بزنم
.پدر من مرده است
:اما نه
!من یک ایلیاتیام
!باید سنگ باشم
!طوری که خود سنگ هم باور بکند
!دنیا محل گذر است
چه کسی مانده است که پدر من بماند؟
!بگذار این سی سالی را که جهالت، جدایی آفرید، ندیده بگیریم
!مرگ راه حق است
ها ها ها
!باشد
!بر منکرش هم لعنتِ لعنت فرستان
چه ربطی دارد جهالتِ جدایی اندازان؟
!مسلمان
،مگر حق هر پدری نیست که بعدِ سی سال له له زدن
،حالا که در بسترِ رفتن
،اسم فرزند خود را صدا میزند
او را ببیند؟
از سر تا به پایت
،ای تف بر تو نظام نیستی
.نظام بی احساس و پستی