Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for April, 2013

کشف دیوار حضور منتشر شد

Posted by balouch On April - 11 - 2013

کشف دیوار حضور، داستانی بلند در صد و چهل صفحه منتشر شد
ویراستار: سیما غفارزاده زندی
طرح روی جلد: بهروز زمانی
صفحه آرایی: به گرافیک
چاپ و صحافی: پرینت دیپو
مرکز یخش و فروش آنلاین: کتابفروشی پان بهwww.PanBeh.com:

ماجرا در کلاس روانشناسی اتفاق افتاد. در آن بعدازظهر، بین من و استادم دکتر نعمت‏زاده بحث در گرفت. او بر علمی بودن پدیده‏ها اصرار داشت و بقیه‏ی باورها را مسخره می‏دانست. من که مدتی بود کتاب کهنه‏ای را که از یک دستفروش کنار خیابان خریده بودم، می‏خواندم نظر متفاوتی داشتم. کتاب که جلد و صفحات اولش را نداشت، در مورد جن و جادو و دنیاهای ناشناخته بود. دستورالعمل‏ها و وردهایی هم برای کارهای عجیب و غریب داشت. فرو کردنِ سوزن در لُپ و بیرون آوردن آن از داخل دهان بدون آنکه درد و خون‏ریزی داشته باشد، از ساده‏ترین وردهای آن کتاب بود. زمانی که مطلب را می‏خواندم، وسوسه شدم که آن کار را انجام بدهم اما ترسیدم. در آن بعد از ظهر بحثم با استاد به نقطه‏ای رسید که از لحاظ استدلال کم آوردم. مسئله ورد سوزن را مطرح کردم. کلاس ساکت شد. وقتی گفتم خودم سوزن دارم چند نفری به قلابی بودن سوزن شک کردند. استاد نعمت‏زاده سوزن را دید و گفت که کلکی در کار نیست. بعد از خواندن و فوت کردن ورد، سوزن را روی لُپم گذاشتم و شروع کردم به فشار دادن. کمی سوزش داشت اما به روی خودم نیاوردم. درست موقعی که نوک سوزن را کنار زبانم حس کردم، استاد خواست که توقف کنم. آمد و از نزدیک نگاه کرد. چند دانشجو هم  که این کار را کردند، سوزن را از داخل دهانم بیرون کشیدم. کلاس شلوغ شد و تقریباً همه با هم حرف می‏زدند. استاد لبخندی بر لب داشت. به نظر نمی‏آمد که عقب نشینی کرده باشد. کمی مکث کرد. کلاس که آرام‏تر شد، گفت:

 – چیزهایی هست که با علم قابل تفسیر نیستند…

باز هم لبخندی زد که معنی‏اش را نفهمیدم.
زنگ خورد و بحث به نفع من تمام شد. چند دانشجو دورم جمع شدند تا در مورد کاری که کرده بودم توضیح بدهم. مرجان هم در بین آنها بود. در طول سال با نگاه سعی کرده بودم به او بفهمانم که خاطرخواه او هستم. همیشه هر جا حضور داشت من هم خودم را می‏رساندم، ولی او از من فرار می‏کرد. روابط دختر و پسر در دانشگاه فاصله زیادی با روابط دختر و پسر در سطح جامعه نداشت اما دست کم در صحبت‏های معمولی و احوالپرسی‏ها، سردی کمتری بین رابطه‏ها وجود داشت. مرجان با سایر پسرها در حال و احوال کردن و شرکت در بحث‏های کلاس مشکلی نداشت اما در ارتباط با من همیشه با ناز و گریز برخورد می‏کرد. وقتی او را در جمع دانشجویانی ‏دیدم که به توضیحاتم گوش می‏دادند، با جرأت بیشتری در چشمانش نگاه ‏کردم. او نه تنها از نگاهم فرار نکرد بلکه متقابلاً به من خیره ‏شد و نشان ‏داد که به حرفهایم توجه می‏کند. پس از چند دقیقه، لبخندی زد و به سمت در کلاس رفت. من هم سر و ته حرف‏هایم را به هم آوردم و از کلاس بیرون رفتم. مرجان که بیرون کلاس منتظر بود به طرفم آمد و از من خواست با هم به کافه تریای دانشکده برویم!
اولین باری بود که شانه به شانه با دختری راه می‏رفتم. حتم دارم ضربان قلبم را می‏شنید. حرارت خونی را که در صورتم دویده بود حس می‏کردم. مرجان دختری بود سبزه و زیبا با چشمانی درشت و قدی بلند و در مجموع سرحال و خنده‏رو بود. اکثر دانشجویان پسر تلاش می‏کردند با او هم صحبت بشوند اما او با کسی رابطۀ دوستی برقرار نکرده بود. از نشستن با او سر یک میز، آن هم جلوی چشم دیگران در پوستم نمی‏گنجیدم. از آب میوه‏ای که گرفته بودم تشکر کرد. در مورد کلاس دکتر نعمت‏زاده و یکی دو استاد دیگر حرف زدیم. گرچه تمام حواسم به او بود اما از ولوله‏ای که بین پسرها افتاده بود هم غافل نبودم. مرجان از عجیب بودن کاری که با سوزن انجام داده بودم گفت و پرسید:
– واقعاً درد و سوزشی حس نکردی؟
وقتی پاسخ منفی‏ام را شنید گفت او هم باور دارد که مسائلی هست که با علم قابل تفسیر نیستند. نمی‏دانستم چه بگویم. چند ثانیه‏ای هر دو ساکت شدیم. مرجان پرسید:
– عقیده تو در مورد جن چیه؟!
گفتم:
– وجود دنیاهای موازی با دنیای شناخته شده‏ی ما چیزیه که برام جالبه.
او بدون توجه به جواب رسمی‏ام خیلی عادی گفت:
– خونه قدیمی ما پر از جن بود! هنوزم داره.
پرسید:
– تو این چیزا رو باور می‏کنی؟
از خانه پر درختی که در آن زندگی می‏کردم و صاحبخانه‏ام آقای قادری و آشنایی‏اش با وردهای عجیب و غریب گفتم. وقتی هیجان‏اش را دیدم از کتاب وردها هم گفتم اما وانمود کردم صاحب کتاب آقای قادری است. مرجان گفت در دوران کودکی‏اش در حیاط خانه قدیمی‏اشان از قسمت باغ سیاه بیشه پسری از میان انبوه درختان بیرون می‏آمده و با او بازی می‏کرده. پرسیدم:
– جن بود؟
گفت ماجرایش مفصل است. بعد توضیح داد که قبل از آنکه آن خانه را ترک کنند یک روز آن پسر می‏گوید اگر «دیوار حضور» را ببندند او دیگر نمی‏تواند بیاید. به یاد «ورد گذر از دیوار حضور» که در کتاب وردها دیده بودم افتادم اما قبل از آنکه حرفی بزنم تعدادی از دانشجویان پسر به میز کناری ما آمدند. مرجان بلند شد و گفت راننده به دنبالش خواهد آمد و باید برود و سریع از سلف سرویس خارج شد.
حس خوبی داشتم. با اتفاقی ساده به آرزویی بزرگ رسیده بودم. دانشجویان پچ و پچ می‏کردند. یکی از آن‏ها به نام علی‏اصغر حیدری که با هم در پروژه‏های درس بازاریابی هم گروه بودیم رو به من کرد و گفت:
– مبارک است.
حیدری دانشجویی بود که برای داشتن رابطه با دختران له له می‏زد اما حتی بین پسرها هم دوستی نداشت. چند بار دیده بودم که با مرجان حرف زده بود اما مرجان هم مثل سایر دختران به او بی محلی می‏کرد. بدون توجه به تبریک نه چندان دوستانه او، از تریا خارج شدم و به خانه رفتم.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!