کشف دیوار حضور، داستانی بلند در صد و چهل صفحه منتشر شد
ویراستار: سیما غفارزاده زندی
طرح روی جلد: بهروز زمانی
صفحه آرایی: به گرافیک
چاپ و صحافی: پرینت دیپو
مرکز یخش و فروش آنلاین: کتابفروشی پان بهwww.PanBeh.com:
ماجرا در کلاس روانشناسی اتفاق افتاد. در آن بعدازظهر، بین من و استادم دکتر نعمتزاده بحث در گرفت. او بر علمی بودن پدیدهها اصرار داشت و بقیهی باورها را مسخره میدانست. من که مدتی بود کتاب کهنهای را که از یک دستفروش کنار خیابان خریده بودم، میخواندم نظر متفاوتی داشتم. کتاب که جلد و صفحات اولش را نداشت، در مورد جن و جادو و دنیاهای ناشناخته بود. دستورالعملها و وردهایی هم برای کارهای عجیب و غریب داشت. فرو کردنِ سوزن در لُپ و بیرون آوردن آن از داخل دهان بدون آنکه درد و خونریزی داشته باشد، از سادهترین وردهای آن کتاب بود. زمانی که مطلب را میخواندم، وسوسه شدم که آن کار را انجام بدهم اما ترسیدم. در آن بعد از ظهر بحثم با استاد به نقطهای رسید که از لحاظ استدلال کم آوردم. مسئله ورد سوزن را مطرح کردم. کلاس ساکت شد. وقتی گفتم خودم سوزن دارم چند نفری به قلابی بودن سوزن شک کردند. استاد نعمتزاده سوزن را دید و گفت که کلکی در کار نیست. بعد از خواندن و فوت کردن ورد، سوزن را روی لُپم گذاشتم و شروع کردم به فشار دادن. کمی سوزش داشت اما به روی خودم نیاوردم. درست موقعی که نوک سوزن را کنار زبانم حس کردم، استاد خواست که توقف کنم. آمد و از نزدیک نگاه کرد. چند دانشجو هم که این کار را کردند، سوزن را از داخل دهانم بیرون کشیدم. کلاس شلوغ شد و تقریباً همه با هم حرف میزدند. استاد لبخندی بر لب داشت. به نظر نمیآمد که عقب نشینی کرده باشد. کمی مکث کرد. کلاس که آرامتر شد، گفت:
– چیزهایی هست که با علم قابل تفسیر نیستند…
باز هم لبخندی زد که معنیاش را نفهمیدم.
زنگ خورد و بحث به نفع من تمام شد. چند دانشجو دورم جمع شدند تا در مورد کاری که کرده بودم توضیح بدهم. مرجان هم در بین آنها بود. در طول سال با نگاه سعی کرده بودم به او بفهمانم که خاطرخواه او هستم. همیشه هر جا حضور داشت من هم خودم را میرساندم، ولی او از من فرار میکرد. روابط دختر و پسر در دانشگاه فاصله زیادی با روابط دختر و پسر در سطح جامعه نداشت اما دست کم در صحبتهای معمولی و احوالپرسیها، سردی کمتری بین رابطهها وجود داشت. مرجان با سایر پسرها در حال و احوال کردن و شرکت در بحثهای کلاس مشکلی نداشت اما در ارتباط با من همیشه با ناز و گریز برخورد میکرد. وقتی او را در جمع دانشجویانی دیدم که به توضیحاتم گوش میدادند، با جرأت بیشتری در چشمانش نگاه کردم. او نه تنها از نگاهم فرار نکرد بلکه متقابلاً به من خیره شد و نشان داد که به حرفهایم توجه میکند. پس از چند دقیقه، لبخندی زد و به سمت در کلاس رفت. من هم سر و ته حرفهایم را به هم آوردم و از کلاس بیرون رفتم. مرجان که بیرون کلاس منتظر بود به طرفم آمد و از من خواست با هم به کافه تریای دانشکده برویم!
اولین باری بود که شانه به شانه با دختری راه میرفتم. حتم دارم ضربان قلبم را میشنید. حرارت خونی را که در صورتم دویده بود حس میکردم. مرجان دختری بود سبزه و زیبا با چشمانی درشت و قدی بلند و در مجموع سرحال و خندهرو بود. اکثر دانشجویان پسر تلاش میکردند با او هم صحبت بشوند اما او با کسی رابطۀ دوستی برقرار نکرده بود. از نشستن با او سر یک میز، آن هم جلوی چشم دیگران در پوستم نمیگنجیدم. از آب میوهای که گرفته بودم تشکر کرد. در مورد کلاس دکتر نعمتزاده و یکی دو استاد دیگر حرف زدیم. گرچه تمام حواسم به او بود اما از ولولهای که بین پسرها افتاده بود هم غافل نبودم. مرجان از عجیب بودن کاری که با سوزن انجام داده بودم گفت و پرسید:
– واقعاً درد و سوزشی حس نکردی؟
وقتی پاسخ منفیام را شنید گفت او هم باور دارد که مسائلی هست که با علم قابل تفسیر نیستند. نمیدانستم چه بگویم. چند ثانیهای هر دو ساکت شدیم. مرجان پرسید:
– عقیده تو در مورد جن چیه؟!
گفتم:
– وجود دنیاهای موازی با دنیای شناخته شدهی ما چیزیه که برام جالبه.
او بدون توجه به جواب رسمیام خیلی عادی گفت:
– خونه قدیمی ما پر از جن بود! هنوزم داره.
پرسید:
– تو این چیزا رو باور میکنی؟
از خانه پر درختی که در آن زندگی میکردم و صاحبخانهام آقای قادری و آشناییاش با وردهای عجیب و غریب گفتم. وقتی هیجاناش را دیدم از کتاب وردها هم گفتم اما وانمود کردم صاحب کتاب آقای قادری است. مرجان گفت در دوران کودکیاش در حیاط خانه قدیمیاشان از قسمت باغ سیاه بیشه پسری از میان انبوه درختان بیرون میآمده و با او بازی میکرده. پرسیدم:
– جن بود؟
گفت ماجرایش مفصل است. بعد توضیح داد که قبل از آنکه آن خانه را ترک کنند یک روز آن پسر میگوید اگر «دیوار حضور» را ببندند او دیگر نمیتواند بیاید. به یاد «ورد گذر از دیوار حضور» که در کتاب وردها دیده بودم افتادم اما قبل از آنکه حرفی بزنم تعدادی از دانشجویان پسر به میز کناری ما آمدند. مرجان بلند شد و گفت راننده به دنبالش خواهد آمد و باید برود و سریع از سلف سرویس خارج شد.
حس خوبی داشتم. با اتفاقی ساده به آرزویی بزرگ رسیده بودم. دانشجویان پچ و پچ میکردند. یکی از آنها به نام علیاصغر حیدری که با هم در پروژههای درس بازاریابی هم گروه بودیم رو به من کرد و گفت:
– مبارک است.
حیدری دانشجویی بود که برای داشتن رابطه با دختران له له میزد اما حتی بین پسرها هم دوستی نداشت. چند بار دیده بودم که با مرجان حرف زده بود اما مرجان هم مثل سایر دختران به او بی محلی میکرد. بدون توجه به تبریک نه چندان دوستانه او، از تریا خارج شدم و به خانه رفتم.