Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for May, 2010

خودکشی

Posted by balouch On May - 29 - 2010

سه نفر دور یک میز نشسته بودند. باران به شدت می‏بارید و در کافه جای سوزن انداختن نبود. هوایِ همیشه بارانیِ کوکیتلام آنها را به کافه تیم هورتن معتاد کرده بود. صحبت کشید به خودکشیِ هفته قبل مردی که هر سه می‏شناختند. مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود گفت:

– او یک احمق به تمام معنا بود.

بعد نگاه سریعی به دوستانش کرد و با قاطعیت کمتری گفت:

– نمی‏ دونم. به نظر من، خودکشی یک جور فراره.

مردی که بلوز آستین کوتاه داشت همچنان به قهوه‏اش خیره بود و لیوان قهوه را سر جایش می‏چرخاند.

مردی که ته ریش داشت گفت:

– خوب شکی نیست که خودکشی یک نوع فراره.

مردی که بلوز آستین کوتاه داشت گفت:

– گاهی، تنها راهی که میمونه همین راهه.

مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود با تأکید گفت:

– نه آقا! او هزار تا راه داشت. و بعد ادامه داد:

– میگن وضع مالی‏اش خراب بود. کمی مکث کرد و رو به بقیه پرسید:

– درسته؟

مردی که ته ریش داشت گفت:

– من هم همینو شنیدم.

مردی که صحبت را شروع کرده بود گفت:

– به هر حال ما هم داریم زندگی می‏کنیم. گرفتاری داریم؛ اما می‏ریم با دوستی، رفیقی حرف می‏زنیم. درسته آدم پیش هرکی سفره ی دل اشو باز نمی کنه، اما یه وقتایی دیگه لازمه.

مرد ریش و سبیل تراشیده با حرارت حرف می‏زد. او مدام داشت در مورد چند راهی که مردِ خودکشی کرده می‏توانست برود توضیح می‏داد. حرف‏هایش منطقی بود. معلوم بود برای مردی که خودش را کشته ناراحت است و دلش می‏سوزد. حرف‏هایش که تمام شد شروع به نوشیدن قهوه‏اش کرد؛ اما معلوم بود که منتظر عکس‏العمل دوستان‏اش هم هست.

مردی که ته ریش داشت حواس‏اش به بحث نبود؛ دوسه خاطره بی ربط تعریف کرد و خودش که متوجه شد پرت و پلا می‏گوید، دوباره حرف‏های مرد قبلی را تکرار کرد.

مردی که بلوز آستین‏ کوتاه داشت آهسته و با تأنی گفت:

– قضیه کمی پیچیده‏تر میشه.

مرد ریش و سبیل تراشیده با حالتی اعتراضی و پرخاشگر گفت:

– کدوم پیچیدگی؟

مردی که داشت حرف می‏زد، کمی تن صدایش را بالا برد و گفت:

– زیر لایه‏ای از چیزایی که میگی یه دنیای تو درتو هم دهن باز می‏کنه…

بعد ساکت شد و همانطور آرام مثل قبل ادامه داد:

وقتی زمین زیر پای آدم سفتیشو از دست می‏ده…

مرد دیگر، به تلفن دستی‏اش که زنگی خورد و قطع شد نگاهی کرد و گفت:

– گوش‏ام با تویه.

مرد که انگار حرف زدن را بیهوده می‏دید، برای آنکه سر و ته قضیه را بهم بیاورد گفت:

– منظور اینه که گاهی، راهی جز فرار نمیمونه…

و بعد همانطور که صدایش آرام مانده بود یک نفس ادامه داد:

گاهی دریا هم جلو چشم‏ات سراب میشه و جفت شیش‏ات هم یک و دو! باور کنین؛ گاهی روز روشن هم میشه شب سیاه…

تلفن دستی مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود زنگ زد. مردی که حرف می‏زد ساکت شد و قهوه‏اش را تمام کرد.

مکالمه تلفنی مرد که تمام شد. اعلام کرد که باید دنبال دخترش برود. جمع، مرد خودکشی کرده را رها کرد و حال و هوایشان رفتنی شد. در حالی که بلند می‏شدند که بروند، قرار هفته بعد در همان ساعت را هم گذاشتند.

*****
کوکتیلام باز هم حسابی بارانی بود . مرد ریش و سبیل تراشیده که چند روزی است ریش و سبیلش را نتراشیده با مردی که ته ریشی دارد با هم رسیدند. نیمساعتی است که دو مرد، دور میز، نشسته‏اند و تقریباً لام تا کام حرف نمی‏زنند. مرد ریش و سبیل تراشیده که چند روزی است ریش و سبیلش را نتراشیده دارد قهوه‏اش را سر جایش می‏چرخاند. مردی که ته ریش دارد می‏گوید:

– واقعاً عجب احمقی بود! خودکشی یک راه فراره!

مرد ریش و سبیل تراشیده که حالا هم ریش و هم سبیلش را نتراشیده همانطور که به قهوه‏اش خیره است می گوید:

گاهی، تنها راهی که میمونه همین راهه.


خودکشی

Posted by balouch On May - 29 - 2010

سه نفر دور یک میز نشسته بودند. باران به شدت می‏بارید و در کافه جای سوزن انداختن نبود. هوایِ همیشه بارانیِ کوکیتلام آنها را به کافه تیم هورتن معتاد کرده بود. صحبت کشید به خودکشیِ هفته قبل مردی که هر سه می‏شناختند. مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود گفت:

– او یک احمق به تمام معنا بود.

بعد نگاه سریعی به دوستانش کرد و با قاطعیت کمتری گفت:

– نمی‏ دونم. به نظر من، خودکشی یک جور فراره.

مردی که بلوز آستین کوتاه داشت همچنان به قهوه‏اش خیره بود و لیوان قهوه را سر جایش می‏چرخاند.

مردی که ته ریش داشت گفت:

– خوب شکی نیست که خودکشی یک نوع فراره.

مردی که بلوز آستین کوتاه داشت گفت:

– گاهی، تنها راهی که میمونه همین راهه.

مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود با تأکید گفت:

– نه آقا! او هزار تا راه داشت. و بعد ادامه داد:

– میگن وضع مالی‏اش خراب بود. کمی مکث کرد و رو به بقیه پرسید:

– درسته؟

مردی که ته ریش داشت گفت:

– من هم همینو شنیدم.

مردی که صحبت را شروع کرده بود گفت:

– به هر حال ما هم داریم زندگی می‏کنیم. گرفتاری داریم؛ اما می‏ریم با دوستی، رفیقی حرف می‏زنیم. درسته آدم پیش هرکی سفره ی دل اشو باز نمی کنه، اما یه وقتایی دیگه لازمه.

مرد ریش و سبیل تراشیده با حرارت حرف می‏زد. او مدام داشت در مورد چند راهی که مردِ خودکشی کرده می‏توانست برود توضیح می‏داد. حرف‏هایش منطقی بود. معلوم بود برای مردی که خودش را کشته ناراحت است و دلش می‏سوزد. حرف‏هایش که تمام شد شروع به نوشیدن قهوه‏اش کرد؛ اما معلوم بود که منتظر عکس‏العمل دوستان‏اش هم هست.

مردی که ته ریش داشت حواس‏اش به بحث نبود؛ دوسه خاطره بی ربط تعریف کرد و خودش که متوجه شد پرت و پلا می‏گوید، دوباره حرف‏های مرد قبلی را تکرار کرد.

مردی که بلوز آستین‏ کوتاه داشت آهسته و با تأنی گفت:

– قضیه کمی پیچیده‏تر میشه.

مرد ریش و سبیل تراشیده با حالتی اعتراضی و پرخاشگر گفت:

– کدوم پیچیدگی؟

مردی که داشت حرف می‏زد، کمی تن صدایش را بالا برد و گفت:

– زیر لایه‏ای از چیزایی که میگی یه دنیای تو درتو هم دهن باز می‏کنه…

بعد ساکت شد و همانطور آرام مثل قبل ادامه داد:

وقتی زمین زیر پای آدم سفتیشو از دست می‏ده…

مرد دیگر، به تلفن دستی‏اش که زنگی خورد و قطع شد نگاهی کرد و گفت:

– گوش‏ام با تویه.

مرد که انگار حرف زدن را بیهوده می‏دید، برای آنکه سر و ته قضیه را بهم بیاورد گفت:

– منظور اینه که گاهی، راهی جز فرار نمیمونه…

و بعد همانطور که صدایش آرام مانده بود یک نفس ادامه داد:

گاهی دریا هم جلو چشم‏ات سراب میشه و جفت شیش‏ات هم یک و دو! باور کنین؛ گاهی روز روشن هم میشه شب سیاه…

تلفن دستی مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود زنگ زد. مردی که حرف می‏زد ساکت شد و قهوه‏اش را تمام کرد.

مکالمه تلفنی مرد که تمام شد. اعلام کرد که باید دنبال دخترش برود. جمع، مرد خودکشی کرده را رها کرد و حال و هوایشان رفتنی شد. در حالی که بلند می‏شدند که بروند، قرار هفته بعد در همان ساعت را هم گذاشتند.

*****
کوکتیلام باز هم حسابی بارانی بود . مرد ریش و سبیل تراشیده که چند روزی است ریش و سبیلش را نتراشیده با مردی که ته ریشی دارد با هم رسیدند. نیمساعتی است که دو مرد، دور میز، نشسته‏اند و تقریباً لام تا کام حرف نمی‏زنند. مرد ریش و سبیل تراشیده که چند روزی است ریش و سبیلش را نتراشیده دارد قهوه‏اش را سر جایش می‏چرخاند. مردی که ته ریش دارد می‏گوید:

– واقعاً عجب احمقی بود! خودکشی یک راه فراره!

مرد ریش و سبیل تراشیده که حالا هم ریش و هم سبیلش را نتراشیده همانطور که به قهوه‏اش خیره است می گوید:

گاهی، تنها راهی که میمونه همین راهه.


عیادت وبلاگی

Posted by balouch On May - 27 - 2010

عیادت وبلاگی چیزی است که من از خودم درآورده‏ام. از یک زاویه که نگاه کنید ترکیبی بی معنی است اما من نگران نیستم چون جا باز خواهد کرد. عصر شلوغ، ما را گرفتارتر از آن دارد تا از باز شدن یک روزنه‏ی فرار استفاده نکنیم. البته من از رفتن به بیمارستان و ملاقات هادی ابراهیمی روزنامه‏نگار شهرمان فرار نخواهم کرد اما تا وقتی که فرار می کنم از طریق همین وبلاگ به عیادتش می‏روم.

هادی ابراهیمی در اردیبهشت هزار و سیصد و سی و سه در رشت زاده شد. دوران دبستان را در روستای بازکیا گوراب گذراند و دوران دبیرستان را در لاهیجان سپری کرد. در همین اوان با شعر آشنا شد و نخستین شعر او در سال هزار و سیصد و پنجاه و یک در مجله‏ی فرهنگی ادبی نگین انتشار یافت. پس از آن به تناوب شعرهای او در مجلات نگین، فردوسی، گیله مرد، دفترهای هنر و ادبیات،شهروند، دفتر شناخت و گردون چاپ و منتشر شدند.

آموزش دانشگاهی او در پزشکی (علوم آزمایشگاهی) در سال هزار و نهصد و هشتاد و یک با آغاز جنگ ایران و عراق نا تمام ماند و در سال هزار و نهصد و هشتاد و پنج مجبور به ترک میهن شد. وی از سال هزار و نهصد و نود و دو ساکن ونکوور کاناداست. من که جزو آندسته از ایرانی‏هایی هستم که سالانه نه سنت برای کتاب خرج می‏کنند هم کتاب یک پنجره نسیم او را خوانده‏ام و شعر زیر شاخه گلی است که از آن کتاب کش رفته‏ام:

اتاق مالا مال تنهایی

بازی باد با پرده‏ی پنجره

و حلق آویز پرندگان ابریشمی

در تنِ کبود آسمان

به ذهنم

یک پنجره نسیم،

تعارف می‏شود

دسته گل و آهنگی می گذارم اینجا تا هر وقت که گذرش افتاد بداند با هم یادش کرده ایم.


عیادت وبلاگی

Posted by balouch On May - 27 - 2010

عیادت وبلاگی چیزی است که من از خودم درآورده‏ام. از یک زاویه که نگاه کنید ترکیبی بی معنی است اما من نگران نیستم چون جا باز خواهد کرد. عصر شلوغ، ما را گرفتارتر از آن دارد تا از باز شدن یک روزنه‏ی فرار استفاده نکنیم. البته من از رفتن به بیمارستان و ملاقات هادی ابراهیمی روزنامه‏نگار شهرمان فرار نخواهم کرد اما تا وقتی که فرار می کنم از طریق همین وبلاگ به عیادتش می‏روم.

هادی ابراهیمی در اردیبهشت هزار و سیصد و سی و سه در رشت زاده شد. دوران دبستان را در روستای بازکیا گوراب گذراند و دوران دبیرستان را در لاهیجان سپری کرد. در همین اوان با شعر آشنا شد و نخستین شعر او در سال هزار و سیصد و پنجاه و یک در مجله‏ی فرهنگی ادبی نگین انتشار یافت. پس از آن به تناوب شعرهای او در مجلات نگین، فردوسی، گیله مرد، دفترهای هنر و ادبیات،شهروند، دفتر شناخت و گردون چاپ و منتشر شدند.

آموزش دانشگاهی او در پزشکی (علوم آزمایشگاهی) در سال هزار و نهصد و هشتاد و یک با آغاز جنگ ایران و عراق نا تمام ماند و در سال هزار و نهصد و هشتاد و پنج مجبور به ترک میهن شد. وی از سال هزار و نهصد و نود و دو ساکن ونکوور کاناداست. من که جزو آندسته از ایرانی‏هایی هستم که سالانه نه سنت برای کتاب خرج می‏کنند هم کتاب یک پنجره نسیم او را خوانده‏ام و شعر زیر شاخه گلی است که از آن کتاب کش رفته‏ام:

اتاق مالا مال تنهایی

بازی باد با پرده‏ی پنجره

و حلق آویز پرندگان ابریشمی

در تنِ کبود آسمان

به ذهنم

یک پنجره نسیم،

تعارف می‏شود

دسته گل و آهنگی می گذارم اینجا تا هر وقت که گذرش افتاد بداند با هم یادش کرده ایم.


اعدام در بلوچستان

Posted by balouch On May - 26 - 2010

امروز جوان دیگری در استان ما حلق آویز شد. روابط عمومی دادگستری سیستان و بلوچستان که خود بر اساس روابط خصوصی شکل گرفته و اداره می‏شود فرموده که نامبرده جمشید میم نام دارد و کمتر از دو ماهی است که به اتهام تجاوز به عنف دستگیر شده. روابط عمومی دادگستری در گزارش خود اشاره‏ای که جوان مرحوم چه کسی را و چطور و در کجا مورد تجاوز قرار داده منتشر نکرده چون اینگونه اطلاعات سری، ممکن است به دست دشمنان نظام بیفتد و از آن بر علیه امنیت ملی و تهدید تمامیت ارضی استفاده کنند؛ در عوض در گزارش آمده که به اتهام نامبرده‏ای که چندان نامی هم از او نبرده‏اند در اسرع وقت رسیدگی و با عجله او را امروز اعدام کرده‏اند. برای آندسته از دوستانی که اشتباهاً در مورد اعدامهای این استان عکس العمل نشان می‏دهند روابط عمومی دادگستری ما فکری کرده ودر گزارشش که بزرگتر از پرونده آن مرحوم شده اضافه کرده که: حکم صادره به تأیید مراجع عالی قضایی کشور هم رسیده بود. خوب تا اینجا افرادی که در استان سیستان و بلوچستان اعدام می‏شوند: قاچاقچی، تروریست و تجاوزگران به «نوامیسند!» از شما دوست عزیز مبارز حقوق بشر هم نمی‏شود توقع داشت که در این موارد اعتراضی به نظام راستگو و درست کردار جمهوری اسلامی بکنید.

ما کماکان مرزنشینان غیور شما و شما هموطنان عزیز مایید.


اعدام در بلوچستان

Posted by balouch On May - 26 - 2010

امروز جوان دیگری در استان ما حلق آویز شد. روابط عمومی دادگستری سیستان و بلوچستان که خود بر اساس روابط خصوصی شکل گرفته و اداره می‏شود فرموده که نامبرده جمشید میم نام دارد و کمتر از دو ماهی است که به اتهام تجاوز به عنف دستگیر شده. روابط عمومی دادگستری در گزارش خود اشاره‏ای که جوان مرحوم چه کسی را و چطور و در کجا مورد تجاوز قرار داده منتشر نکرده چون اینگونه اطلاعات سری، ممکن است به دست دشمنان نظام بیفتد و از آن بر علیه امنیت ملی و تهدید تمامیت ارضی استفاده کنند؛ در عوض در گزارش آمده که به اتهام نامبرده‏ای که چندان نامی هم از او نبرده‏اند در اسرع وقت رسیدگی و با عجله او را امروز اعدام کرده‏اند. برای آندسته از دوستانی که اشتباهاً در مورد اعدامهای این استان عکس العمل نشان می‏دهند روابط عمومی دادگستری ما فکری کرده ودر گزارشش که بزرگتر از پرونده آن مرحوم شده اضافه کرده که: حکم صادره به تأیید مراجع عالی قضایی کشور هم رسیده بود. خوب تا اینجا افرادی که در استان سیستان و بلوچستان اعدام می‏شوند: قاچاقچی، تروریست و تجاوزگران به «نوامیسند!» از شما دوست عزیز مبارز حقوق بشر هم نمی‏شود توقع داشت که در این موارد اعتراضی به نظام راستگو و درست کردار جمهوری اسلامی بکنید.

ما کماکان مرزنشینان غیور شما و شما هموطنان عزیز مایید.


رونوشت برابر اصل

Posted by balouch On May - 26 - 2010

گفتم حالا که بیکاریم بشینیم دور هم یک استکان چایی بخوریم و یک تیکه از مصاحبه عباس جان کیا رستمی رو با هم بخونیم. از قدیم گفتن خوندن کی شود مثل فیلم دیدن. ایشون که ریش نداره حد اقل به ریش آقا بخندیم. گریه اتون گرفت مشکل خودتونه. فرقی هم به حال ایشون نمی کنه. دیگه آخر کارشه. اونایی که شنیداری و دیداریشو دوست دارن براشون لینک می گذارم که ندیده از دنیا نرن. صلوات یادتون نره. بسم الله:

….

من تا بدینجا رسیده کار من که بدانم که هیچی در مورد زنها نمی دانم واقعاً. و هیچ تلاشی برای فهم زن جواب نمیده. راه حل نهایی به نظر من اینه که تو دوست بداری بدون اینکه بفهمی. راه حل در اینه. چیزی که به نظر من مشکل امروز، به نظر اومده مشکل عدم تفاهمه؛ و چیزی نیست که قابل فهم باشه. برا اینکه دنیای مشترکی نداریم. ما یک دنیای کا ملاً متفاوتی داریم. مربوط میشه مسائل هورمونی شاید. مسائل مسئولیتهای اجتماعی و کارهای زیاد. همونطور که میدونید علائق مردها بیش از هر چیز به شغلشونه. وابستگیشون به کاری که دارن می کنن…

خبرنگار: خوب زناهم همینطور

استاد: نههه در اونا استثنا است در اونها قاعده نیست. استثناست. اگر دلشون نخواد کار کنن با افتخار میگن ما یه مدتی میخوام پامونوبذاریم سینه دیوار و زنانگی کنیم و نمیخواهیم کارکنیم و کاملاً منطق دارن ولی مردی که فکر نکن… یعنی فکر کنه که میتونه تعطیل کنه اولین کسی که خودشو تعطیل می کنه همسرشه. همچی چیزی یا حقوقی برا مرد در جهان در نظر گرفته نشده در طول تاریخ فکر می کنم مرد وابستگیش به کار یک چیزی مثل نفس کشیدنه مثل اختیاری نیست ولی زن… کار برای زن هنوز اختیاریه و این زیباست اتفاقاً به نظر من. هیچ نوع و.. و.. نگرش منفی یا مذهبی یا شرقی راجع به زن نداره. زن زیباست. زن انگیزه است برا کار مرد. یعنی حتی کاری که مرد داره انجام میده اگر خوب انجام بده بخش عمده ایش رو نشئت گرفته از انرژی است که از زن می گیره. بنابراین چیزی نیست این فکر کنیم که زن و مرد در این زمینه هم مشترکن. یعنی قبول می کنم توافق می کنم اگر فکر کنین که آقایون هم به اندازه خانمها قابلیت عشق ورزیدن دارن و احساساتشون لطیفه. اگر این فکرو بکنین منم میگم خانمها به اندازه آقایون میتونن کار کنن.

خبرنگار زن: نه من اونو قبول دارم ولی تو یک جایی تو فیلمت یک مقدار تعجب کردم برا اینکه

اولاً زنه اسم نداره. کراکتر زن. و بعد در یک جایی اون خانم پیری که به این نصیحت می کنه میگه همینقدر خوشحال باش که شوهر داری بلاخره. این جمله یه مقدار برا من عجیب بود.

استاد: این جمله برا هر خانمی میتونه عجیب باشه بخصوص وقتی که شوهر داره. این جمله رو باید از خانمی پرسید. نه اینکه بپرسیم حتی در بیانشم وقتی نداره نمیگه ولی ما این موهامون رو تو آسیاب سفید نریختیم. بنابراین یه مقداری من بر اساس واقعیتهای دور برم می بینم. ازدواج برا یه زن یک امر حیاتیه. نمیتونم بگم، کاریم ندارم اگر زنام دشمن من میشن چکار کنم دیگه فرقی هم نمی کنه دیگه آخر کارمونه

خبرنگار زن: من هیچ زنی رو نمیشناسم که دشمن تو باشه

استاد: خوب حالا به هر حال…

مصاحبه تمام می‏شود با خنده‏های خبرنگار زن



یک کیش کوچولو

Posted by balouch On May - 26 - 2010


رونوشت برابر اصل

Posted by balouch On May - 26 - 2010

گفتم حالا که بیکاریم بشینیم دور هم یک استکان چایی بخوریم و یک تیکه از مصاحبه عباس جان کیا رستمی رو با هم بخونیم. از قدیم گفتن خوندن کی شود مثل فیلم دیدن. ایشون که ریش نداره حد اقل به ریش آقا بخندیم. گریه اتون گرفت مشکل خودتونه. فرقی هم به حال ایشون نمی کنه. دیگه آخر کارشه. اونایی که شنیداری و دیداریشو دوست دارن براشون لینک می گذارم که ندیده از دنیا نرن. صلوات یادتون نره. بسم الله:

….

من تا بدینجا رسیده کار من که بدانم که هیچی در مورد زنها نمی دانم واقعاً. و هیچ تلاشی برای فهم زن جواب نمیده. راه حل نهایی به نظر من اینه که تو دوست بداری بدون اینکه بفهمی. راه حل در اینه. چیزی که به نظر من مشکل امروز، به نظر اومده مشکل عدم تفاهمه؛ و چیزی نیست که قابل فهم باشه. برا اینکه دنیای مشترکی نداریم. ما یک دنیای کا ملاً متفاوتی داریم. مربوط میشه مسائل هورمونی شاید. مسائل مسئولیتهای اجتماعی و کارهای زیاد. همونطور که میدونید علائق مردها بیش از هر چیز به شغلشونه. وابستگیشون به کاری که دارن می کنن…

خبرنگار: خوب زناهم همینطور

استاد: نههه در اونا استثنا است در اونها قاعده نیست. استثناست. اگر دلشون نخواد کار کنن با افتخار میگن ما یه مدتی میخوام پامونوبذاریم سینه دیوار و زنانگی کنیم و نمیخواهیم کارکنیم و کاملاً منطق دارن ولی مردی که فکر نکن… یعنی فکر کنه که میتونه تعطیل کنه اولین کسی که خودشو تعطیل می کنه همسرشه. همچی چیزی یا حقوقی برا مرد در جهان در نظر گرفته نشده در طول تاریخ فکر می کنم مرد وابستگیش به کار یک چیزی مثل نفس کشیدنه مثل اختیاری نیست ولی زن… کار برای زن هنوز اختیاریه و این زیباست اتفاقاً به نظر من. هیچ نوع و.. و.. نگرش منفی یا مذهبی یا شرقی راجع به زن نداره. زن زیباست. زن انگیزه است برا کار مرد. یعنی حتی کاری که مرد داره انجام میده اگر خوب انجام بده بخش عمده ایش رو نشئت گرفته از انرژی است که از زن می گیره. بنابراین چیزی نیست این فکر کنیم که زن و مرد در این زمینه هم مشترکن. یعنی قبول می کنم توافق می کنم اگر فکر کنین که آقایون هم به اندازه خانمها قابلیت عشق ورزیدن دارن و احساساتشون لطیفه. اگر این فکرو بکنین منم میگم خانمها به اندازه آقایون میتونن کار کنن.

خبرنگار زن: نه من اونو قبول دارم ولی تو یک جایی تو فیلمت یک مقدار تعجب کردم برا اینکه

اولاً زنه اسم نداره. کراکتر زن. و بعد در یک جایی اون خانم پیری که به این نصیحت می کنه میگه همینقدر خوشحال باش که شوهر داری بلاخره. این جمله یه مقدار برا من عجیب بود.

استاد: این جمله برا هر خانمی میتونه عجیب باشه بخصوص وقتی که شوهر داره. این جمله رو باید از خانمی پرسید. نه اینکه بپرسیم حتی در بیانشم وقتی نداره نمیگه ولی ما این موهامون رو تو آسیاب سفید نریختیم. بنابراین یه مقداری من بر اساس واقعیتهای دور برم می بینم. ازدواج برا یه زن یک امر حیاتیه. نمیتونم بگم، کاریم ندارم اگر زنام دشمن من میشن چکار کنم دیگه فرقی هم نمی کنه دیگه آخر کارمونه

خبرنگار زن: من هیچ زنی رو نمیشناسم که دشمن تو باشه

استاد: خوب حالا به هر حال…

مصاحبه تمام می‏شود با خنده‏های خبرنگار زن



یک کیش کوچولو

Posted by balouch On May - 25 - 2010


مجید توکلی بشویم

Posted by balouch On May - 25 - 2010

هنوز عکسها و عکس‏العملهای دفعه قبلی که همه مجید توکلی شدند در صدر صفحات انترنتی است. اما این دانشجوی شجاع بار دیگر روانه سلول انفرادی شده است.

حتم دارم که همه‏ی ما باور داریم لیاقت دانشجویان ما سلول‏های انفرادی و شکنجه‏های طاقت فرسا نیست. مجید توکلی اگر بار دیگر با یک حرکت دسته جمعی ما، «ما» نشود تنهاست و نظام جمهوری اسلامی بلای جان تنهاست. بیخودی دوان دوان با حلقه‏های گل به استقبال چاقوکشان نمی‏رود. یکی را از میان جمع می‎‏قاپد و در وقت هواخوری سربازان گمنام مجهز به اجسام سرد و سخت را به جانش می‏اندازد و بعد جان بیجانش را به سلول سرد می‏سپارد.

چاره نداریم و خستگی ما مرگ مبارزین ما خواهد شد. اگر می‏خواهیم شرمنده‏ی آخرین نگاه ندایمان نباشیم، باید به تعداد تمام مجید‏های در بندمان مجید توکلی بشویم.


هادی ابراهیمی در بیمارستان

Posted by balouch On May - 25 - 2010

هادی ابراهیمی سردبیر هفته نامه شهروند بی سی و سایت شهرگان دیروز به صورت اورژانس به بیمارستان رویال کلمبیا منتقل و ساعت یازده شب مورد عمل جراحی مغز قرار گرفت. منصور خرسندی که در بیمارستان حضور داشت علت ناراحتی ناگهانی این روزنامه نگار پرکار شهرمان را گرفتگی یکی از رگهای مغز اعلام کرد. بر اساس اظهارات منصور خرسندی عمل جراحی که بیش از یکساعت به درازا کشید موفقیت آمیز بوده. گرچه حال هادی ابراهیمی رضایت بخش گزارش شده به خاطر حساس بودن شرایط بیمار نامبرده تا دو روز آینده ملاقات نخواهد داشت.

هادی ابراهیمی روزنامه نگاری است که به همت او و کتی دیلمی شهروند بی سی یکی از قدیمی‏‏ترین نشریات فارسی زبان استان برتیش کلمبیا هر هفته به دست علاقه‏مندان رسیده. او اخیراً سایت شهرگان را هم راه اندازی کرد که به سرعت تبدیل به سایتی مشهور شد. راه اندازی برنامه رادیو شهرگان از آخرین فعالیتها او در شهر ماست. برای این روزنامه نگار پر کار آرزوی بهبودی دارم




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!