قبل از پخش: گوگوش در یکی از شهرهای توابع آذربایجان به نام سرچشمه زاده شد.
پدر و مادر او از ایرانیانی بودند که تبارشان به قفقاز میرسید.
قبل از پخش: گوگوش در یکی از شهرهای توابع آذربایجان به نام سرچشمه زاده شد.
پدر و مادر او از ایرانیانی بودند که تبارشان به قفقاز میرسید.
قبل از پخش: گوگوش در یکی از شهرهای توابع آذربایجان به نام سرچشمه زاده شد.
پدر و مادر او از ایرانیانی بودند که تبارشان به قفقاز میرسید.
جناب سخن، در مورد وبلاگ، سخن گفته و اظهار امیدواری کرده که ما نیز چنان کنیم.
به همین خاطر است که جرأت و جسارت میکنم.
من قبل از آنکه با کلمهی وبلاگ آشنا بشوم خود وبلاگ را دیدم و یک دل نه صد دل عاشقش شدم. در گشت و گذارهای انترنتی به وبلاگ بامداد زندی رسیدم. هِر را از بِر تشخیص نمیدادم و نمیدانستم که ایشان صاحب وبلاگی است و وبلاگ نویسی فرمودهاند، سخت دلباخته شدم که من نیز چنان کنم. آستین درخواست از طریق ایمیل بالا زدم که برای من هم یک دهنه «چیز» مثل چیز خودش راه بیندازد! ایشان بزرگواری فرمودند و پاسخ دادند.
بلانسبت، شرمندگی بود در ایمیلاشان؛ چرا که از مراحم بزرگوار دیگری بهرهمند شده بودند که توضیح دادند انسان شریفِ سخت گرفتاری است. آدم وقتی که برای راست کردن میخ کجی که یافته است، از دیگران نا امید بشود، میرود سراغ چکش خودش؛ من نیز دستها را به زانوی گوگل زدم و توکل کردم به انگلیسی خودم. نهایتاً چیزی راه انداختم که دوست نبیند و دشمن نشنود؛ اما وارد شاهراه اطلاعاتی شدم. وبلاگم حکم ماشین مشتی مملی را داشت اما باید بودید و میدیدید که پشت فرمانش چه بادی به غبغب انداخته بودم و چه تابی به این سبیلها میدادم…
و دیو که حالا همهی ما میشناسیمش آنقدر از گلستان ما گل چید و خورد که من همینجا کلاسیک شدم و سکته کردم. حالا دو چشمم را دوختهام که بخوانم خبر وزیدن دوبارهی نسیم را بر خاک پر شده از مرده و ماتمم.
دور اول ریاست جمهوری احمدی نژاد، زمانی که هنوز دل و دماغی بود و رادیو بلاگ را به روز میکردم این مصاحبه را با او انجام و پاسخها را از نطقهایش قرض گرفتم. حالا او دوباره عازم نیویورک شده؛ بهانه خوبی است برای باز پخش مجدد آن مصاحبه و شنیدن مجدد فرمایشات پرزیدنت.
داخل ایران و سرعت کم برای شنیدن اینجا کلیک بقرمایید
Mosahebeh ba Amadynejadahebeh from balouch.abdolghader on Vimeo.
جناب سخن، در مورد وبلاگ، سخن گفته و اظهار امیدواری کرده که ما نیز چنان کنیم.
به همین خاطر است که جرأت و جسارت میکنم.
من قبل از آنکه با کلمهی وبلاگ آشنا بشوم خود وبلاگ را دیدم و یک دل نه صد دل عاشقش شدم. در گشت و گذارهای انترنتی به وبلاگ بامداد زندی رسیدم. هِر را از بِر تشخیص نمیدادم و نمیدانستم که ایشان صاحب وبلاگی است و وبلاگ نویسی فرمودهاند، سخت دلباخته شدم که من نیز چنان کنم. آستین درخواست از طریق ایمیل بالا زدم که برای من هم یک دهنه «چیز» مثل چیز خودش راه بیندازد! ایشان بزرگواری فرمودند و پاسخ دادند.
بلانسبت، شرمندگی بود در ایمیلاشان؛ چرا که از مراحم بزرگوار دیگری بهرهمند شده بودند که توضیح دادند انسان شریفِ سخت گرفتاری است. آدم وقتی که برای راست کردن میخ کجی که یافته است، از دیگران نا امید بشود، میرود سراغ چکش خودش؛ من نیز دستها را به زانوی گوگل زدم و توکل کردم به انگلیسی خودم. نهایتاً چیزی راه انداختم که دوست نبیند و دشمن نشنود؛ اما وارد شاهراه اطلاعاتی شدم. وبلاگم حکم ماشین مشتی مملی را داشت اما باید بودید و میدیدید که پشت فرمانش چه بادی به غبغب انداخته بودم و چه تابی به این سبیلها میدادم…
و دیو که حالا همهی ما میشناسیمش آنقدر از گلستان ما گل چید و خورد که من همینجا کلاسیک شدم و سکته کردم. حالا دو چشمم را دوختهام که بخوانم خبر وزیدن دوبارهی نسیم را بر خاک پر شده از مرده و ماتمم.
دور اول ریاست جمهوری احمدی نژاد، زمانی که هنوز دل و دماغی بود و رادیو بلاگ را به روز میکردم این مصاحبه را با او انجام و پاسخها را از نطقهایش قرض گرفتم. حالا او دوباره عازم نیویورک شده؛ بهانه خوبی است برای باز پخش مجدد آن مصاحبه و شنیدن مجدد فرمایشات پرزیدنت.
داخل ایران و سرعت کم برای شنیدن اینجا کلیک بقرمایید
Mosahebeh ba Amadynejadahebeh from balouch.abdolghader on Vimeo.
امروز روز معلم است. از نامه شما به حضرت رهبر و بلایی که سر شما در آورد با خبریم اما این درست که شما معلم بودید ولی دایی ما که نبودید. فرزاد کمانگر هم دایی ما نیست، گیرم که معلم باشد و در صف اعدام ایستاده باشد. عجالتاً ما هر کدام کشته خود را تشیع جنازه میکنیم و کاری به درد همسایه نداریم. شما اگر سبز بودید سبزها و اگر قرمز بودید قرمزها و اگر بلوچ بودید من شما را حلوا حلوا میکردم. مکتبی هم اگر بودید نه تنها حضرت رهبر نکشته بودتان بلکه امروز با آن قلم و زبانی که ماشاء الله شما داشتید معلم نمونهای بودید که بغل صندلی آقا روی تشکچه نشسته بودید. البته روز معلم آدم باید این حرفها را بگذارد کنار. حالا که آقا، معلم نمونه انتخاب میکند من که در نکشتن از آقا آقاترم ای کشته ترا انتخاب میکنم تا از چهرهی سرشناس مردنت استفاده کرده گلی به گمنامی معلمان پر درد کشورم تقدیم کنم.
امروز روز معلم است. از نامه شما به حضرت رهبر و بلایی که سر شما در آورد با خبریم اما این درست که شما معلم بودید ولی دایی ما که نبودید. فرزاد کمانگر هم دایی ما نیست، گیرم که معلم باشد و در صف اعدام ایستاده باشد. عجالتاً ما هر کدام کشته خود را تشیع جنازه میکنیم و کاری به درد همسایه نداریم. شما اگر سبز بودید سبزها و اگر قرمز بودید قرمزها و اگر بلوچ بودید من شما را حلوا حلوا میکردم. مکتبی هم اگر بودید نه تنها حضرت رهبر نکشته بودتان بلکه امروز با آن قلم و زبانی که ماشاء الله شما داشتید معلم نمونهای بودید که بغل صندلی آقا روی تشکچه نشسته بودید. البته روز معلم آدم باید این حرفها را بگذارد کنار. حالا که آقا، معلم نمونه انتخاب میکند من که در نکشتن از آقا آقاترم ای کشته ترا انتخاب میکنم تا از چهرهی سرشناس مردنت استفاده کرده گلی به گمنامی معلمان پر درد کشورم تقدیم کنم.
جناب مرحوم خدابخش براهویی
مدتی است که از اعدام تو گذشته. اما خندهی تو به همان پر رنگی در ذهن من نشسته. میدانم که تو ابداً قصد نداشتی با دار فانی وداع بکنی اما نظام ما نظام شربت و شهادت و کشور ما جولانگاه شقاوت است.
یادم میآید که میگفتی زمانی که در زاهدان رئیسی شدم ترا هم استخدام کنم. نه تو میدانستی که من آواره میشوم و نه من میدانستم که ترا اعدام خواهند کرد؛ و الا حتمن از تو میپرسیدم که چه شد تو خاش را گذاشتی و سر از شیراز در آوردی و کارگر کارگاه موزاییک سازی شدی.
امروز روز کارگر است. شرط میبندم که تا موقعی که اعدامت کردند، خبر نداشتی که کارگران روزی هم دارند. کاش آن روزها من میدانستم و برای تو بستهای سیگار همایبیضی میخریدم. میدانم من خیلی نق میزدم که سیگار برای سلامتات سم است؛ چه میدانستم سم ولایت فقیه زودتر ترا خواهد کشت. قبل از آنکه اعدامت کنند یکسال زندان بودی؟ خداکند آن شب کسی به تو سیگاری داده باشد.
خدا کند کارگران کرد و ترک و بلوچ و فارسی که حالا زندانند بدانند که امروز روز آنها ست و خدا کند خواهر زادههای آنها بتوانند قبل از اعدام آنها به آنها سیگاری برسانند. دایی عزیزم من نتوانستم ؛ به همین خاطر روز کارگر که میشود دل من پر میشود از گریه.
· خدابخش براهویی دایی من بود که در سال شصت و یک در زاهدان اعدام شد.
· عکس تزیینی است. ربطی به کارگران بلوچ ندارد. یکی از سرمایهداران بزرگ بلوچ را در پمپ بنزینش نشان میدهد.
Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!