جناب سخن، در مورد وبلاگ، سخن گفته و اظهار امیدواری کرده که ما نیز چنان کنیم.
به همین خاطر است که جرأت و جسارت میکنم.
من قبل از آنکه با کلمهی وبلاگ آشنا بشوم خود وبلاگ را دیدم و یک دل نه صد دل عاشقش شدم. در گشت و گذارهای انترنتی به وبلاگ بامداد زندی رسیدم. هِر را از بِر تشخیص نمیدادم و نمیدانستم که ایشان صاحب وبلاگی است و وبلاگ نویسی فرمودهاند، سخت دلباخته شدم که من نیز چنان کنم. آستین درخواست از طریق ایمیل بالا زدم که برای من هم یک دهنه «چیز» مثل چیز خودش راه بیندازد! ایشان بزرگواری فرمودند و پاسخ دادند.
بلانسبت، شرمندگی بود در ایمیلاشان؛ چرا که از مراحم بزرگوار دیگری بهرهمند شده بودند که توضیح دادند انسان شریفِ سخت گرفتاری است. آدم وقتی که برای راست کردن میخ کجی که یافته است، از دیگران نا امید بشود، میرود سراغ چکش خودش؛ من نیز دستها را به زانوی گوگل زدم و توکل کردم به انگلیسی خودم. نهایتاً چیزی راه انداختم که دوست نبیند و دشمن نشنود؛ اما وارد شاهراه اطلاعاتی شدم. وبلاگم حکم ماشین مشتی مملی را داشت اما باید بودید و میدیدید که پشت فرمانش چه بادی به غبغب انداخته بودم و چه تابی به این سبیلها میدادم…
و دیو که حالا همهی ما میشناسیمش آنقدر از گلستان ما گل چید و خورد که من همینجا کلاسیک شدم و سکته کردم. حالا دو چشمم را دوختهام که بخوانم خبر وزیدن دوبارهی نسیم را بر خاک پر شده از مرده و ماتمم.