Archive for August, 2009
عمق فاجعه
تقدیم به مصطفی که این داستان اوست و به تمام کسانی که سر و کارشان با حیواناتی است که حکومت در دست آنهاست.
اوایلی که در سلول میافتی هنوز هوش و حواست کار میکند و مشکل «جنسی» مسئلهای میشود، اما تجسم و تخیل و دستی میخواهد. ماندن در انفرادی که کمی طولانی میشود آهسته آهسته اعضای انسان هم از کار میافتند، اما بدن کار میکند و تولیداتش سر جایش هست. خواب دیدن کمک بزرگی است. نه تنها آدم ارضاء میشود بلکه امکان مییابد که به حمام برود.
آنجا به ما علامتی داده بودند که هر وقت واجب الحمام میشدیم آنرا از زیر در بیرون میگذاشتیم. نگهبانی میآمد، در را باز میکرد شورت را تحویل میگرفت و برای بازدید پیش حاج آقا میبرد. اگر آثار ساختگی و با براده صابون بود کتک مفصلی انتظارمان را میکشید تا دوباره برای حمام رفتن کلک نزنیم. اما اگر جنسها اصلی بود و از «جنب» بودن مطمئن میشدند حمام رفتن شرعی و در نتیجه حتمی بود. انفرادی که به شیش هفت ماه میکشید هوش و حواس هم از کار میافتاد اما چون بدن کار میکرد این چیزها، منظورم همین چیزهاست! تولید میشد ولی آدم هر کاری میکرد که مصنوعی بتواند کاری بکند نمیشد. دوران در بند که بیشتر میشد خواب هم به سراغ آدم نمیآمد. هیچ مدلش نه جنسی نه غیر جنسی. در نتیجه تولیدات جمع میشد و چون دفع نمیشد یکهو و ناگهانی درد شدیدی ترا به هم میپیچید. آنقدر کشنده که صدای فریادهایت را چند سلول آنطرفتر هم میشنیدند. زندانبانان جریان را میدانستند، میآمدند دستبند و چشمبندی میزدند و به درمانگاهت میبردند. دکتر میگفت: «پروستاتش گرفته.» سوزنی دردناک میزد اما همه چیز رها میشد. آدم چیزی نمیفهمید ولی میدید که تمام شده است. مجبور میشد شانس حمامی را که گیر آمده استفاده کند. دقیق یادم نیست ولی در سه سالی که در انفرادی بودم این ماجرا تکرار شد. چند بار؟ نمیدانم، حدسش با شما. عاقبت به خیر گذشت و آزاد شدم.
به کانادا که رسیدم زیبایی ونکوور در من شور و حالی به وجود آورد. روزی در پارک زیبا و بزرگ استنلی چشمم به دختری افتاد به غایت زیبا با چشمانی به رنگ دریا. وقتی میخندید دلم که از پر کشیدن افتاده بود دو باره بال و پری میزد. خیلی زود فهمیدم که از من هم خوشش میآید هر چه بیشتر نشستیم و بر خاستیم بهتر گفتیم و شنیدیم و عمیقتر فهمیدیم که برای هم ساخته شدهایم. ازدواج کردیم. بعد ازدواج دو برابر آنچه که گفته بود و دیده بودم خوب و دوست داشتنیبود، اما من مشکلی داشتم، از آن مشکلها! مشکلهای کاملاً مردانه! نمیشد! جایی که باید آنطور میشد، نمیشد! خانمم چیزها میدانست، فایده نداشت. کتابی نماند که ورق نزدیم. هر چه دوا . عکس و مجله و فیلم که مشاوران خانگی تجویز کردند نتوانست در چیزی که زمانی مثل منار جنبان اصفهان بود کوچکترین تکانی بوجود آورد. میدیدم لطف و صفا و عشق و علاقهی او را و کشش و نیاز و تمنای خودم را. پیش متخصص رفتیم. از گذشته که پرسید، ماجرای زندان را که گفتم، عقب عقب رفت و روی صندلیاش نشست. با دقت به حرفهایم گوش داد. چیزهایی را که به شما هم رویم نمیشود بگویم گفتم. وقتی توضیحاتم تمام شد گفت:
متأسفم. هیچکدام از دواها برایت کاری نخواهد کرد. دواها را برای مریضها ساختهاند ترا بیمارانی ناقص کردهاند. آن سوزنها، آن تخلیههای مصنوعی ضربهی خودش را زده این تا آخر عمر با توست.
حالا مدتی است که آن نازنینِ شیرینِ من در کنارم نمیخندد و مادرم هر وقت که زنگ میزند میپرسد:
پس کی میخوای ازدواج کنی؟ خونواده داشتن خوبه. خندهی بچه قشنگه! و من با خودم میاندیشم که هیچکس عمق فاجعه را درک نکرد.
عمق فاجعه
تقدیم به مصطفی که این داستان اوست و به تمام کسانی که سر و کارشان با حیواناتی است که حکومت در دست آنهاست.
اوایلی که در سلول میافتی هنوز هوش و حواست کار میکند و مشکل «جنسی» مسئلهای میشود، اما تجسم و تخیل و دستی میخواهد. ماندن در انفرادی که کمی طولانی میشود آهسته آهسته اعضای انسان هم از کار میافتند، اما بدن کار میکند و تولیداتش سر جایش هست. خواب دیدن کمک بزرگی است. نه تنها آدم ارضاء میشود بلکه امکان مییابد که به حمام برود.
آنجا به ما علامتی داده بودند که هر وقت واجب الحمام میشدیم آنرا از زیر در بیرون میگذاشتیم. نگهبانی میآمد، در را باز میکرد شورت را تحویل میگرفت و برای بازدید پیش حاج آقا میبرد. اگر آثار ساختگی و با براده صابون بود کتک مفصلی انتظارمان را میکشید تا دوباره برای حمام رفتن کلک نزنیم. اما اگر جنسها اصلی بود و از «جنب» بودن مطمئن میشدند حمام رفتن شرعی و در نتیجه حتمی بود. انفرادی که به شیش هفت ماه میکشید هوش و حواس هم از کار میافتاد اما چون بدن کار میکرد این چیزها، منظورم همین چیزهاست! تولید میشد ولی آدم هر کاری میکرد که مصنوعی بتواند کاری بکند نمیشد. دوران در بند که بیشتر میشد خواب هم به سراغ آدم نمیآمد. هیچ مدلش نه جنسی نه غیر جنسی. در نتیجه تولیدات جمع میشد و چون دفع نمیشد یکهو و ناگهانی درد شدیدی ترا به هم میپیچید. آنقدر کشنده که صدای فریادهایت را چند سلول آنطرفتر هم میشنیدند. زندانبانان جریان را میدانستند، میآمدند دستبند و چشمبندی میزدند و به درمانگاهت میبردند. دکتر میگفت: «پروستاتش گرفته.» سوزنی دردناک میزد اما همه چیز رها میشد. آدم چیزی نمیفهمید ولی میدید که تمام شده است. مجبور میشد شانس حمامی را که گیر آمده استفاده کند. دقیق یادم نیست ولی در سه سالی که در انفرادی بودم این ماجرا تکرار شد. چند بار؟ نمیدانم، حدسش با شما. عاقبت به خیر گذشت و آزاد شدم.
به کانادا که رسیدم زیبایی ونکوور در من شور و حالی به وجود آورد. روزی در پارک زیبا و بزرگ استنلی چشمم به دختری افتاد به غایت زیبا با چشمانی به رنگ دریا. وقتی میخندید دلم که از پر کشیدن افتاده بود دو باره بال و پری میزد. خیلی زود فهمیدم که از من هم خوشش میآید هر چه بیشتر نشستیم و بر خاستیم بهتر گفتیم و شنیدیم و عمیقتر فهمیدیم که برای هم ساخته شدهایم. ازدواج کردیم. بعد ازدواج دو برابر آنچه که گفته بود و دیده بودم خوب و دوست داشتنیبود، اما من مشکلی داشتم، از آن مشکلها! مشکلهای کاملاً مردانه! نمیشد! جایی که باید آنطور میشد، نمیشد! خانمم چیزها میدانست، فایده نداشت. کتابی نماند که ورق نزدیم. هر چه دوا . عکس و مجله و فیلم که مشاوران خانگی تجویز کردند نتوانست در چیزی که زمانی مثل منار جنبان اصفهان بود کوچکترین تکانی بوجود آورد. میدیدم لطف و صفا و عشق و علاقهی او را و کشش و نیاز و تمنای خودم را. پیش متخصص رفتیم. از گذشته که پرسید، ماجرای زندان را که گفتم، عقب عقب رفت و روی صندلیاش نشست. با دقت به حرفهایم گوش داد. چیزهایی را که به شما هم رویم نمیشود بگویم گفتم. وقتی توضیحاتم تمام شد گفت:
متأسفم. هیچکدام از دواها برایت کاری نخواهد کرد. دواها را برای مریضها ساختهاند ترا بیمارانی ناقص کردهاند. آن سوزنها، آن تخلیههای مصنوعی ضربهی خودش را زده این تا آخر عمر با توست.
حالا مدتی است که آن نازنینِ شیرینِ من در کنارم نمیخندد و مادرم هر وقت که زنگ میزند میپرسد:
پس کی میخوای ازدواج کنی؟ خونواده داشتن خوبه. خندهی بچه قشنگه! و من با خودم میاندیشم که هیچکس عمق فاجعه را درک نکرد.
به این دعوت جواب مثبت بدهید
بسیاری از دوستان دبیرستانی خودم که دخترانی از ۱۵ تا ۱۸ ساله بودند و برای گروههای مجاهد و فدایی و پیکار اعلامیه پخش میکردند و روزنامه میفروختند به همین سرنوشت از این دنیا رفتند …دو نفر از بهترین و پاکترین این دختران لاله (الهه) دکنما و دیگری سارا برومند بودند که در موقع دستگیری به ترتیب ۱۸ و ۱۷ سال بیشتر سن نداشت لاله و سارا را به اتهام بودن در جلسه ای که ۴۰ دختر دیگر هم در آن شرکت داشتند در خرداد سال ۶۰ دستگیر کردند و یکماه بعد هم هر دو در زندان عادل آباد شیراز اعدام شدند. ۲ روز بعد از اعدام این دختران صبح زود به در خانه لاله رفتند و پدرش رو خواستند وقتی ایشون دم در رفتند ۲ پاسدار با خبر اعدام دخترش بسته ای را به او تحویل دادند . بسته حاوی پیراهن و روسری لاله بود و مقداری قند و مقدار کمی پول بود و بهش گفتند که پدر میتونه بره و جسد رو تحویل بگیره . پیراهن از ناحیه پایین تنه خونی بوده و پشت پیراهن رو لاله با خون نوشته بوده که بهش تجاوز شده . پدر این دختر که یکی از نزدیکان ما بود… بقیه را اینجا بخوانید
*************
دراین بازی وبلاگی از همه خواسته شده به منظور افشاگری، داستانهای خود از ماجراهای تجاوز در زندانهای جمهوری اسلامی را بنویسند. چنانچه وبلاگ ندارید این کار را در قسمت نظرات بکنید تا همه آگاه شوند و پی به عمق فاجعه ببرند.
به این دعوت جواب مثبت بدهید
بسیاری از دوستان دبیرستانی خودم که دخترانی از ۱۵ تا ۱۸ ساله بودند و برای گروههای مجاهد و فدایی و پیکار اعلامیه پخش میکردند و روزنامه میفروختند به همین سرنوشت از این دنیا رفتند …دو نفر از بهترین و پاکترین این دختران لاله (الهه) دکنما و دیگری سارا برومند بودند که در موقع دستگیری به ترتیب ۱۸ و ۱۷ سال بیشتر سن نداشت لاله و سارا را به اتهام بودن در جلسه ای که ۴۰ دختر دیگر هم در آن شرکت داشتند در خرداد سال ۶۰ دستگیر کردند و یکماه بعد هم هر دو در زندان عادل آباد شیراز اعدام شدند. ۲ روز بعد از اعدام این دختران صبح زود به در خانه لاله رفتند و پدرش رو خواستند وقتی ایشون دم در رفتند ۲ پاسدار با خبر اعدام دخترش بسته ای را به او تحویل دادند . بسته حاوی پیراهن و روسری لاله بود و مقداری قند و مقدار کمی پول بود و بهش گفتند که پدر میتونه بره و جسد رو تحویل بگیره . پیراهن از ناحیه پایین تنه خونی بوده و پشت پیراهن رو لاله با خون نوشته بوده که بهش تجاوز شده . پدر این دختر که یکی از نزدیکان ما بود… بقیه را اینجا بخوانید
*************
دراین بازی وبلاگی از همه خواسته شده به منظور افشاگری، داستانهای خود از ماجراهای تجاوز در زندانهای جمهوری اسلامی را بنویسند. چنانچه وبلاگ ندارید این کار را در قسمت نظرات بکنید تا همه آگاه شوند و پی به عمق فاجعه ببرند.
افسردگی
وقتی سوار تاکسی شدم در جا فهمیدم که پیرمردِ راننده، ایرانی است. اما باز هم آدرس را به انگلیسی گفتم. ولی خیر، ویلکن نبود:
-ایرانی هستی؟
با دلخوری جواب دادم:
– بعله
سریع گرفت. ساکت شد. اما رانندهی تاکسی باشی و بتونی دو دقیقه دندون روی جگر بگذاری؟ از محالاته! گفت:
– آدم دلخور زیاد سوار میکنم، اما دلخورتر از شما حداقل امروز سوار نکردم.
اول خواستم فقط نیشامو نشونش بدم و توی دامی که داشت پهن میکرد نیفتم. اما مسیر طولانی بود و میدونستم که رانندهی تاکسی اگه حرف نزنه دیوونه میشه. گفتم:
– بر پدرشون لعنت که ما رو دچار این سرنوشت کردن!
چیزی نگفت اما وقتی نیشاشو بدجنسانه باز کرد و توی آینه نگاه معنی داری به من انداخت کفرم در اومد و گفتم:
– حالا اگه تو مملکت خودمون بودیم این بدبختیارو نداشتیم.
در جا گفت:
– برعکس خیلی بدبختیهای بیشتری داشتیم.
و بدون اینکه منتظر بمونه ادامه داد:
اینجا که این همه آزادی و امکانات هست ما اینطوری مثل خر تو گل موندیم توی مملکت ما نصف این امکانات نیست و کلی قانون نانوشتهی عمه و عمو و خاله هم قوزِ بالا قوز میشه.
فهمیدم که احتمالاً دو سه تا کتابم خونده و پاکِ پاک هم راننده نیست. برای اینکه جلویِ نطاقیشو گرفته باشم گفتم:
– اشتباه نکنم جزو اون دسته از افراد هستی که معتقدن باید مشکلات جامعه رو از زاویه فرهنگی نگاه کرد.
در جا و بی رحمانه جواب داد:
– نه هیچ هم اینطور نیست! مشکلات سیاسی ما اونقده برجسته هست که نمیشه ندیدهاشون گرفت.
تُن صدا رو به اندازهی یکی دو امتیاز، دوستانه کرده گفتم:
– پس داریم یک حرف و میزنیم اما متفاوت نگاه میکنیم.
خیلی خشکتر جواب داد:
اتفاقاً در دو مسیر مخالف نگاه میکنیم و توی دو قایق جدا پارو میزنیم!
داشت بیشتر از کوپنش حرف میزد، ساکت شدم. واقعاً رفتن با اتوبوس به مراتب بهتر از تاکسیه. حالا اگه ایرانی هم نبود همین آش و کاسه بود. کاناداییها که بدتر به محض سوار شدن یقهات رو میچسپن که بازی هاکی شب قبل و دیدی یا نه! بگی ها بدبختیه بگی نه بدبختت میکنن از سئوال کردن.
پیر مرد از توی آینه با اون چشمای موذیاش پیله کرده بود به روان من. مجبور شدم حرف بزنم:
من واقعاً دلخورم و ناراحت! تا مغز استخون از همه چیز بدم میاد. از خودم. از زمین، آسمون، از همه چیز…
حرفم و قطع کرد و پرسید:
– آقا میدونی توی این شهر چنتا رانندهی تاکسی هست؟
تعجب زده گفتم:
– چی میدونم. حتماً هزارتا!
گفت:
– نه! چهار هزار و پونصدتا! و من یکی از اونا هستم، من شبی پنجاه تا مست و از میخونه میرسونم خونههاشون. به اندازهی نفتی که آمریکا از عراق میبره هر شب مشروب میره تو شکم اینا. میدونی چرا؟
بعد بدون اینکه من جواب بدم پرسید:
– اینام مهاجرت کردن؟
بعد خودش جواب داد:
– نه جانم، اینا هم همین مشکل ترو دارن!
با تعجب پرسیدم:
– مشکل من چیه که من خبر ندارم؟!
با قاطعیت گفت:
– افسردگی!
خندیدم و گفتم:
– اُ عجب! من نمیدونستم شما دکتر هم هستین.
خیلی جدی و محکم گفت:
– بعله، دکترِ روانشناس. من ایران مطب داشتم!
افسردگی
وقتی سوار تاکسی شدم در جا فهمیدم که پیرمردِ راننده، ایرانی است. اما باز هم آدرس را به انگلیسی گفتم. ولی خیر، ویلکن نبود:
-ایرانی هستی؟
با دلخوری جواب دادم:
– بعله
سریع گرفت. ساکت شد. اما رانندهی تاکسی باشی و بتونی دو دقیقه دندون روی جگر بگذاری؟ از محالاته! گفت:
– آدم دلخور زیاد سوار میکنم، اما دلخورتر از شما حداقل امروز سوار نکردم.
اول خواستم فقط نیشامو نشونش بدم و توی دامی که داشت پهن میکرد نیفتم. اما مسیر طولانی بود و میدونستم که رانندهی تاکسی اگه حرف نزنه دیوونه میشه. گفتم:
– بر پدرشون لعنت که ما رو دچار این سرنوشت کردن!
چیزی نگفت اما وقتی نیشاشو بدجنسانه باز کرد و توی آینه نگاه معنی داری به من انداخت کفرم در اومد و گفتم:
– حالا اگه تو مملکت خودمون بودیم این بدبختیارو نداشتیم.
در جا گفت:
– برعکس خیلی بدبختیهای بیشتری داشتیم.
و بدون اینکه منتظر بمونه ادامه داد:
اینجا که این همه آزادی و امکانات هست ما اینطوری مثل خر تو گل موندیم توی مملکت ما نصف این امکانات نیست و کلی قانون نانوشتهی عمه و عمو و خاله هم قوزِ بالا قوز میشه.
فهمیدم که احتمالاً دو سه تا کتابم خونده و پاکِ پاک هم راننده نیست. برای اینکه جلویِ نطاقیشو گرفته باشم گفتم:
– اشتباه نکنم جزو اون دسته از افراد هستی که معتقدن باید مشکلات جامعه رو از زاویه فرهنگی نگاه کرد.
در جا و بی رحمانه جواب داد:
– نه هیچ هم اینطور نیست! مشکلات سیاسی ما اونقده برجسته هست که نمیشه ندیدهاشون گرفت.
تُن صدا رو به اندازهی یکی دو امتیاز، دوستانه کرده گفتم:
– پس داریم یک حرف و میزنیم اما متفاوت نگاه میکنیم.
خیلی خشکتر جواب داد:
اتفاقاً در دو مسیر مخالف نگاه میکنیم و توی دو قایق جدا پارو میزنیم!
داشت بیشتر از کوپنش حرف میزد، ساکت شدم. واقعاً رفتن با اتوبوس به مراتب بهتر از تاکسیه. حالا اگه ایرانی هم نبود همین آش و کاسه بود. کاناداییها که بدتر به محض سوار شدن یقهات رو میچسپن که بازی هاکی شب قبل و دیدی یا نه! بگی ها بدبختیه بگی نه بدبختت میکنن از سئوال کردن.
پیر مرد از توی آینه با اون چشمای موذیاش پیله کرده بود به روان من. مجبور شدم حرف بزنم:
من واقعاً دلخورم و ناراحت! تا مغز استخون از همه چیز بدم میاد. از خودم. از زمین، آسمون، از همه چیز…
حرفم و قطع کرد و پرسید:
– آقا میدونی توی این شهر چنتا رانندهی تاکسی هست؟
تعجب زده گفتم:
– چی میدونم. حتماً هزارتا!
گفت:
– نه! چهار هزار و پونصدتا! و من یکی از اونا هستم، من شبی پنجاه تا مست و از میخونه میرسونم خونههاشون. به اندازهی نفتی که آمریکا از عراق میبره هر شب مشروب میره تو شکم اینا. میدونی چرا؟
بعد بدون اینکه من جواب بدم پرسید:
– اینام مهاجرت کردن؟
بعد خودش جواب داد:
– نه جانم، اینا هم همین مشکل ترو دارن!
با تعجب پرسیدم:
– مشکل من چیه که من خبر ندارم؟!
با قاطعیت گفت:
– افسردگی!
خندیدم و گفتم:
– اُ عجب! من نمیدونستم شما دکتر هم هستین.
خیلی جدی و محکم گفت:
– بعله، دکترِ روانشناس. من ایران مطب داشتم!
خانم شارلوت
قبل از آنکه بیمار بعدی وارد بشود، آقای دکتر باتلر برای دکتر انترن توضیح داد:
– این بیچاره هم ظاهراً با بچهاش مشکل داره. حالا بچهاش رو خواهی دید.
خانم شارلوت که شصت سالی داشت با کالسکه وارد شد. گودمورنینگی گفت و خیلی آهسته که بچه بیدار نشود رو به دکتر ادامه داد:
– همین چند دقیقه پیش خواب رفت. تمام دیشب یکریز گریه میکرد. سرتا پا یک ساعت هم نگذاشت بخوابم.
بعد در حالیکه پتو را کمی از روی صورت بچه کنار میزد رو به دکتر انترن کرد و گفت:
– شما باید دکتر جدید باشین. ببینید چه دختر زیبایی است.
دکتر جوان نگاهی به کالسکه و خانم شارلوت کرد. سری تکان داد، اما از جایش تکان نخورد. دکتر باتلر گفت:
– خوب خودت چطوری شارلوت؟
شارلوت گفت:
– اگه این تخم جن بگذاره منم بد نیستم. و اشاره کرد به کالسکه. بعد بدون معطلی ادامه داد:
– خب همه میگن من از سن بچه داریم گذشته، اما باور کنین خیلی بهتر از این دخترای پونزده، شونزده ساله که هنوز دهنشون بوی شیر میده از بچه مواظبت میکنم. اونا بچه رو با عروسک اشتباه گرفتن. اصلاً میدونی چیه؟ باور کن خیلی از اونا هنوز از عروسک بازی سیر نشدن ولی روشون نمیشه، زن گندهای شدن عروسک بگیرن بغلشون؟ اینه که حامله میشن.
بعد رویش را کرد به دکتر انترن و گفت:
– اگه من میخواستم اینطوری حامله بشم میدونی حالا چندتا بچه داشتم؟
دکتر انترن که به نوع اعصاب خوردکنی داشت با خودکارش بازی میکرد باز هم فقط لبخندی زد و سری تکان داد، ولی خودکارش از دستش افتاد و وقتی خواست اونو تو هوا بقاپه دستش خورد به لیوان قهوه و لیوان افتاد کف دفتر و شکست. خانم شارلوت با عجله بچه را از داخل کالسکه برداشت و با غیظ و غضب به دکتر جوان نگاه کرد.
دکتر باتلر که نسخه نویسیاش تمام شده بود برای آنکه سر و ته قضیه را به هم بیاورد گوشی را برداشت و در حالیکه نسخه را به طرف خانم شارلوت دراز میکرد گفت:
این نسخه خودته. فعلاً دواهاتو کمی افزایش دادم.
شارلوت انگشتش را گذاشت روی نک دماغش و به دکتر باتلر که اصلاً رعایت حال بچه را نمیکرد و بلند بلند حرف میزد گفت:
-هیسسسسسسسسسسسسسس
دکتر گفت:
-ایرادی نداره. خوب شد بیدار شد. بد نیست معاینهاش کنم.
خانم شارلوت بچه را گذاشت داخل کالسکه و در حالیکه داشت بیرون میرفت گفت:
– دکتر تو که میدونی این یه عروسکه! تو دیگه چرا خودتو به دیوونگی میزنی؟!
دکتر انترن با تعجب از دکتر باتلر که به طرف میزش بر میگشت پرسید:
– وقتی او اینقدر هوشیاره چرا ما فکر میکنیم دیوانه است؟
دکتر باتلر در حالیکه پرونده بیمار بعدی را بر میداشت گفت:
-به همین دلیل ساده که ما نمیتونیم درکش کنیم.