Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for August, 2009

لاریجانی تکثیر باید گردد

Posted by balouch On August - 21 - 2009


خانم شارلوت

Posted by balouch On August - 21 - 2009

قبل از آنکه بیمار بعدی وارد بشود، آقای دکتر باتلر برای دکتر انترن توضیح داد:
– این بیچاره هم ظاهراً با بچه‏اش مشکل داره. حالا بچه‏اش رو خواهی دید.
خانم شارلوت که شصت سالی داشت با کالسکه وارد شد. گودمورنینگی گفت و خیلی آهسته که بچه بیدار نشود رو به دکتر ادامه داد:
– همین چند دقیقه پیش خواب رفت. تمام دیشب یک‏ریز گریه می‏کرد. سرتا پا یک ساعت هم نگذاشت بخوابم.
بعد در حالیکه پتو را کمی از روی صورت بچه کنار می‏زد رو به دکتر انترن کرد و گفت:
– شما باید دکتر جدید باشین. ببینید چه دختر زیبایی است.
دکتر جوان نگاهی به کالسکه و خانم شارلوت کرد. سری تکان داد، اما از جایش تکان نخورد. دکتر باتلر گفت:
– خوب خودت چطوری شارلوت؟
شارلوت گفت:
– اگه این تخم جن بگذاره منم بد نیستم. و اشاره کرد به کالسکه. بعد بدون معطلی ادامه داد:
– خب همه میگن من از سن بچه داریم گذشته، اما باور کنین خیلی بهتر از این دخترای پونزده، شونزده ساله که هنوز دهنشون بوی شیر میده از بچه مواظبت می‏کنم. اونا بچه رو با عروسک اشتباه گرفتن. اصلاً میدونی چیه؟ باور کن خیلی از اونا هنوز از عروسک بازی سیر نشدن ولی روشون نمیشه، زن گنده‏ای شدن عروسک بگیرن بغلشون؟ اینه که حامله میشن.
بعد رویش را کرد به دکتر انترن و گفت:
– اگه من می‏خواستم اینطوری حامله بشم می‏دونی حالا چندتا بچه داشتم؟
دکتر انترن که به نوع اعصاب خوردکنی داشت با خودکارش بازی می‏کرد باز هم فقط لبخندی زد و سری تکان داد، ولی خودکارش از دستش افتاد و وقتی خواست اونو تو هوا بقاپه دستش خورد به لیوان قهوه و لیوان افتاد کف دفتر و شکست. خانم شارلوت با عجله بچه را از داخل کالسکه برداشت و با غیظ و غضب به دکتر جوان نگاه کرد.
دکتر باتلر که نسخه نویسی‏اش تمام شده بود برای آنکه سر و ته قضیه را به هم بیاورد گوشی را برداشت و در حالیکه نسخه را به طرف خانم شارلوت دراز می‏کرد گفت:
این نسخه خودته. فعلاً دواهاتو کمی افزایش دادم.
شارلوت انگشتش را گذاشت روی نک دماغش و به دکتر باتلر که اصلاً رعایت حال بچه را نمی‏کرد و بلند بلند حرف می‏زد گفت:
-هیسسسسسسسسسسسسسس
دکتر گفت:
-ایرادی نداره. خوب شد بیدار شد. بد نیست معاینه‏اش کنم.
خانم شارلوت بچه را گذاشت داخل کالسکه و در حالیکه داشت بیرون می‏رفت گفت:
– دکتر تو که می‏دونی این یه عروسکه! تو دیگه چرا خودتو به دیوونگی می‏زنی؟!
دکتر انترن با تعجب از دکتر باتلر که به طرف میزش بر می‏گشت پرسید:
– وقتی او اینقدر هوشیاره چرا ما فکر می‏کنیم دیوانه است؟
دکتر باتلر در حالیکه پرونده بیمار بعدی را بر می‏داشت گفت:
-به همین دلیل ساده که ما نمی‏تونیم درکش کنیم.


لاریجانی تکثیر باید گردد

Posted by balouch On August - 21 - 2009


سکوت فِرِپ

Posted by balouch On August - 20 - 2009

مدتها بود که حس می‏کردم گربه‏ام فِرِپ وسط میومیو کردنهایش دو سه کلمه حرف هم می‏زند، اما احتیاط می‏کردم و به خانمم چیزی نمی‏گفتم. امروز صبح که من و خانم داشتیم صبحانه می‏خوردیم فرپ پرید روی میز و جلوی او گفت:
– باید منتظر باشی! ممکنه هر لحظه احضارت کنن!
با تعجب به خانم نگاه کردم، اما او طوری رفتار کرد که انگار چیزی نشنیده. تیکه‏ای از نان کره زده را به گربه دادم. فقط آن را بو کشید و در حالیکه پایین می‏پرید گفت:
– میومیو.
بعد دوان دوان به طرف پله‏ها دوید و رفت بالا.
– گربه‏ها معمولاً یا یک میو می‏کنند یا سه‏تا. چرا فِرِپ دوتا میو کرد؟
خانم گفت:
– این قانون رو از کجا در آوردی؟ می‏تونن دو تا یا چهارتا میو هم بکنن.
پرسیدم:
– حرف چی؟ حرفم می‏تونن بزنن؟
جواب نداد. فقط چپ چپ نگاهم کرد.
بلند شدم بروم دنبال فِرِپ. خانم یادآوری کرد که باید او را سر کار و بچه‏ها را مدرسه برسانم. نگاهی به فرپ که بالای پله‏ها نشسته بود انداختم ولی سویچ ماشین را برداشتم و همراه خانم و بچه‏ها بیرون رفتم. وقتی همه داخل ماشین نشستیم، قبل از آنکه ماشین را روشن کنم، فِرِپ از پنجره فریاد زد:
– احضار شدی!
با عجله همه را پیاده کردم و داد زدم:
-احضار شدم.
خانم به فرپ نگاهی کرد و گفت:
– ما که با هم بودیم! چطور احضار شدی؟
نوبت من بود که چپ چپ نگاهش کنم. بعد گفتم:
– از یک وجبی صدای فرپ رو نشنیدی. چطور توقع داشته باشم از اون بالا بشنوی؟
بعد اشاره کردم به پنجره‏ای که فرپ از آن به ما نگاه می‏کرد. قبل از آنکه حرفی بزند راه افتادم.
هنوز به بزرگراه نرسیده بودم که یادم آمد آدرس را از فِرِپ نگرفتم. می‏دانستم وقت بسیار تنگ است. در آینه نگاه کردم و در جا دور زدم. صدای جیغ لاستیک‏ها را شنیدم. یکی دو ماشین برایم بوق زدند اما به روی خودم نیاوردم و تخته گاز به طرف خانه راندم. جلوی پنجره شروع کردم بوق زدن، اما معلوم نبود فِرِپ دیوانه کدام گوری رفته بود:
– بوق. بوق. بوووووووووووووق.
دوباره:
– بوق. بوق. بوووووووووووووووووووق.
شیشه را پایین کشیدم. داد زدم:
– اهای فِرِپ! آدرس رو یادت رفت بدی!
دوسه‏تا از همسایه‏ها بیرون آمدند. برایم فرقی نداشت. فرپ آمد لب پنجره. داد زدم:
– دختر! آدرس را ندادی، نزدیک بود تصادف کنم.
فرپ گفت:
– احتیاط کن همسایه روبرویی هم داره میاد بیرون.
به پشت سرم نگاه کردم. دیدم آن همسایه پر حرف و دیوانه هم آمد بیرون. رو به فِرِپ کردم و داد زدم:
– برام مهم نیست. بگو کجا باید برم؟
فِرِپ شروع کرد میو میو کردن! همسایه رو برویی با صدای بلند بدون ذره‏ای شرم و حیا خطاب به بقیه همسایه‏ها گفت:
– به شما گفته بودم زده به سرش! خودتون ببینین داره با گربه حرف می‏زنه.
برگشتم. هرچی از دهانم در می‏آمد نثارش کردم و گفتم:
– به گوش‏های دراز خودت که اعتماد داری، خوب دقت کن که بعد زیرش نزنی.
بعد رو کردم به فرپ و گفتم:
– فِرِپ حالا وقتشه. جلوی همه بگو که سگ همسایه رو کدوم حیوون آزاری کشت.
فرپ شد عین یک مجسمه! هر چه التماس کردم بی فایده بود. آخرش هم رفت تو. همسایه روبرویی از خنده ریسه می‏رفت. همسایه‏های دیگه بدون اینکه حرفی بزنند یکی یکی رفتند داخل منازلشان.
دارم از عصبانیت خفه می‏شوم. مخصوصاً که حس می‏کنم شما هم باور نمی‏کنید که گربه حرف می‏زند. پس تعریف کردن این داستان چه فایده‏ای دارد؟ بهتر است بروم بالا تکلیفم را با این گربه‏ی احمق روشن کنم.


بازی با دمب شیر

Posted by balouch On August - 20 - 2009


سکوت فِرِپ

Posted by balouch On August - 20 - 2009

مدتها بود که حس می‏کردم گربه‏ام فِرِپ وسط میومیو کردنهایش دو سه کلمه حرف هم می‏زند، اما احتیاط می‏کردم و به خانمم چیزی نمی‏گفتم. امروز صبح که من و خانم داشتیم صبحانه می‏خوردیم فرپ پرید روی میز و جلوی او گفت:
– باید منتظر باشی! ممکنه هر لحظه احضارت کنن!
با تعجب به خانم نگاه کردم، اما او طوری رفتار کرد که انگار چیزی نشنیده. تیکه‏ای از نان کره زده را به گربه دادم. فقط آن را بو کشید و در حالیکه پایین می‏پرید گفت:
– میومیو.
بعد دوان دوان به طرف پله‏ها دوید و رفت بالا.
– گربه‏ها معمولاً یا یک میو می‏کنند یا سه‏تا. چرا فِرِپ دوتا میو کرد؟
خانم گفت:
– این قانون رو از کجا در آوردی؟ می‏تونن دو تا یا چهارتا میو هم بکنن.
پرسیدم:
– حرف چی؟ حرفم می‏تونن بزنن؟
جواب نداد. فقط چپ چپ نگاهم کرد.
بلند شدم بروم دنبال فِرِپ. خانم یادآوری کرد که باید او را سر کار و بچه‏ها را مدرسه برسانم. نگاهی به فرپ که بالای پله‏ها نشسته بود انداختم ولی سویچ ماشین را برداشتم و همراه خانم و بچه‏ها بیرون رفتم. وقتی همه داخل ماشین نشستیم، قبل از آنکه ماشین را روشن کنم، فِرِپ از پنجره فریاد زد:
– احضار شدی!
با عجله همه را پیاده کردم و داد زدم:
-احضار شدم.
خانم به فرپ نگاهی کرد و گفت:
– ما که با هم بودیم! چطور احضار شدی؟
نوبت من بود که چپ چپ نگاهش کنم. بعد گفتم:
– از یک وجبی صدای فرپ رو نشنیدی. چطور توقع داشته باشم از اون بالا بشنوی؟
بعد اشاره کردم به پنجره‏ای که فرپ از آن به ما نگاه می‏کرد. قبل از آنکه حرفی بزند راه افتادم.
هنوز به بزرگراه نرسیده بودم که یادم آمد آدرس را از فِرِپ نگرفتم. می‏دانستم وقت بسیار تنگ است. در آینه نگاه کردم و در جا دور زدم. صدای جیغ لاستیک‏ها را شنیدم. یکی دو ماشین برایم بوق زدند اما به روی خودم نیاوردم و تخته گاز به طرف خانه راندم. جلوی پنجره شروع کردم بوق زدن، اما معلوم نبود فِرِپ دیوانه کدام گوری رفته بود:
– بوق. بوق. بوووووووووووووق.
دوباره:
– بوق. بوق. بوووووووووووووووووووق.
شیشه را پایین کشیدم. داد زدم:
– اهای فِرِپ! آدرس رو یادت رفت بدی!
دوسه‏تا از همسایه‏ها بیرون آمدند. برایم فرقی نداشت. فرپ آمد لب پنجره. داد زدم:
– دختر! آدرس را ندادی، نزدیک بود تصادف کنم.
فرپ گفت:
– احتیاط کن همسایه روبرویی هم داره میاد بیرون.
به پشت سرم نگاه کردم. دیدم آن همسایه پر حرف و دیوانه هم آمد بیرون. رو به فِرِپ کردم و داد زدم:
– برام مهم نیست. بگو کجا باید برم؟
فِرِپ شروع کرد میو میو کردن! همسایه رو برویی با صدای بلند بدون ذره‏ای شرم و حیا خطاب به بقیه همسایه‏ها گفت:
– به شما گفته بودم زده به سرش! خودتون ببینین داره با گربه حرف می‏زنه.
برگشتم. هرچی از دهانم در می‏آمد نثارش کردم و گفتم:
– به گوش‏های دراز خودت که اعتماد داری، خوب دقت کن که بعد زیرش نزنی.
بعد رو کردم به فرپ و گفتم:
– فِرِپ حالا وقتشه. جلوی همه بگو که سگ همسایه رو کدوم حیوون آزاری کشت.
فرپ شد عین یک مجسمه! هر چه التماس کردم بی فایده بود. آخرش هم رفت تو. همسایه روبرویی از خنده ریسه می‏رفت. همسایه‏های دیگه بدون اینکه حرفی بزنند یکی یکی رفتند داخل منازلشان.
دارم از عصبانیت خفه می‏شوم. مخصوصاً که حس می‏کنم شما هم باور نمی‏کنید که گربه حرف می‏زند. پس تعریف کردن این داستان چه فایده‏ای دارد؟ بهتر است بروم بالا تکلیفم را با این گربه‏ی احمق روشن کنم.


بازی با دمب شیر

Posted by balouch On August - 20 - 2009


پر رو جدید

Posted by balouch On August - 19 - 2009


پر رو جدید

Posted by balouch On August - 19 - 2009


تجاوز و جمهوری اسلامی

Posted by balouch On August - 19 - 2009
درود بر زنان شجاعی که اینهمه زجر را تحمل می‏کنند تا ما بدانیم تجاوز در جمهوری اسلامی فقط به کهریزک و امروز و دیروز محدود نمی‏شود.
کاری از رضا علامه‏زاده:


تجاوز و جمهوری اسلامی

Posted by balouch On August - 18 - 2009
درود بر زنان شجاعی که اینهمه زجر را تحمل می‏کنند تا ما بدانیم تجاوز در جمهوری اسلامی فقط به کهریزک و امروز و دیروز محدود نمی‏شود.
کاری از رضا علامه‏زاده:


سقوط

Posted by balouch On August - 18 - 2009

شخصی در بالای ساختمانی مرتفع از میله‌ای آویزان است. عده‌ای در پایین ساختمان جمع هستند و مرتب به شخص یاد آوری می‌کنند که باید مقاومت کند. او می‌داند که سقوط از آن ارتفاع یعنی چه. با اینکه صدای همه را می‌شنود، حوا سش آنقدر جمع هست که برای صرفه جویی درانرژی حتی جواب یکی را هم ندهد.
یکی از پایین داد می‌زند که:
– باورت را از دست نده، باید به خودت اطمینان داشته باشی.
این تذکر با همه‌ی خوبیش کاملا بیفایده است. شخص قبل از شنیدن این توصیه هم هر دو دستش را به دور میله قلاب کرده. شرایط کاملا او را ترسانده. پایینی‌ها نمی‌دانند، اما او همانجا که اصلا جایی برای هیچ کاری جز نگرانی نیست، ازسنگینی بدن خود قفلی ساخته است.
یکی از پایین داد می‌زند:
– ایمان داشته باش، خدا بزرگ است.
شخص آنرا می‌شنود، و حتی در دلش می‌گوید: یا خدای بزرگ.
مرد باورش را از دست نداده. به خودش اطمینان دارد، ولی می‌داند سقوط یعنی نیستی. بیشتر از هر زمان دیگر ایمان دارد که خداوند قادر است هر کاری بکند. ولی دستهایش دارند بی ایمانی می‌کنند.
شخص برای اولین بار داد می‌زند:
– دیگه نمیشه، من دارم می‌افتم!
و همه از پایین داد می‌زنند که باید مقاومت کند. حتی یکی عصبانی می‌شود و داد می‌زند که بچه نیست وبا تشر می‌گوید:
– دارم می‌افتم یعنی چه؟ خودتو محکم نگهدار.
شخص با تمام قوا به دستهایش دستور می‌دهد که دست از نفهمی بردارند ومحکم به میله بچسبند. اما این دستور را عصبها تا سر شانه می‌برند واز آنجا به بعد پاسخی نمی‌آید.
دستها دست از کار کشیده‌اند. شخص نمی‌تواند با آنها ارتباط برقرارکند. حالا فقط قفلی که سنگینی بدن شخص با استفاده ازنیروی جاذبه ساخته انگشتهای درهم قلاب شده را به میله چسبانده است.
شخص دیگر گوش نمی‌دهد. شاید هم درستش این است که نوشته شود، گوش شخص دیگر نمی‌شنود. اینجاست که شخص از اشخاص جدا می‌شود.
خودش هم حس نکرد که کی قفل دستهایش شکست.
از پایین هر کس به فراخور دانش خود اظهار ناراحتی می‌کند. یکی حتی با فحش دادن به شخص، غم عمیق خود را از سقوطش بیان می‌کند. گر چه قلبش چنان می‌زند که چه بسا قبل از سقوط کامل به مرگش بینجامد، اما هوشش هنوز سر جاست. با خودش می‌گوید:
– شاید اگر یکی از اینهایی که از پایین حرف می‌‌زدند بفکر چاره بودند، من سقوط نمی‌کردم.
پایان این داستان را در صفحه‌ی حوادث فردا بخوانید.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!