Archive for August, 2009
ما همسایه مستر گاوین بودیم
گاوین با اینکه حداقل شصت سال را داشت همیشه سرحال بود. گاهی از درد قفسه سینه مینالید اما جان معتقد بود کلک میزند. خانه یک اتاق خوابه کنار پلهها مال او بود. ما میدانستیم برقش را دو ماهی بود قطع کرده بودند. دِبرا، همسایه بغلی من که در مشروب فروشی کار میکرد میگفت:
-اگر سمیرانف را بشکهای میفروختن گاوین حتماً هفتهای دو سه بشکه میخرید.
جان روبروی ما زندگی میکرد و دیو روبروی خانه دبرا. داخل آن مجموعه کنار خانه گاوین دوسه تا خانواده چینی و فیلیپینی بودند که به قول گاوین با خودشان هم قهر بودند.
من و جان و دیو و دبرا که بعد از ظهرها برای کشیدن سیگار به حیاط خانه میآمدیم، از پشت نردهها گاهی نیمساعت رودهدرازی میکردیم. گاوین اگر خانه بود با شنیدن صدای ما میآمد بیرون و برای گرفتن یک نخ سیگار یا حتی چند پک ساده، خراب یکی از ما میشد. هر وقت نبود سوژهای میشد برای غیبت کردن. دبرا گفت:
– اونقدر ودکا میخره که همین روزاست معدهاش سوراخ بشه.
جان غرید که:
-اونوقت به بهانه فرستادن برا بچهاش صد دلار از من قرض گرفته.
دیو با عصبانیت گفت:
– شصت دلار هم از من گرفت که بره اونو ببینه.
دبرا گفت: گاوین شب و روز تلپ کازینوست. شما چطوری به اون پول قرض دادین؟
جان گفت:
-نه. تا دو روز دیگه اگه پولو نده بنا شده تلویزیونشو من ببرم.
بعد رو کرد به من و گفت:
– تلویزیونش از این جدیداست.
و بعد با دست نشون داد که خیلی بزرگه.
دیو سیگارش رو رو نردهها خاموش کرد. یک فحش به مادر گاوین داد و به جان گفت:
-پس شریکیم! چون به منم همین قولو داده.
چهار روزی بود که گاوین غیبش زده بود. اصلاً بحث از همینجا شروع شد. دبرا گفت:
-زده به چاک پس فردا کرایه هم نده.
جان و دیو داشتند صحبت میکردند که از در حیاط گاوین که خراب بود بروند و تلویزیونش را بیاورند.
دبرا از من پرسید ترو تیغ نزده؟
گفتم:
– پنج شیش روز قبل سینهاش درد میکرد ازم خواست برسونمش بیمارستان اونجا سی دلاری خواست. دادم.
دبرا و جان و دیو قاه قاه زدند زیر خنده. دیو گفت:
-پس به بهانه مریضی ترتیب ترو هم داده.
همسایه چینی آنطرف گاوین بر خلاف همیشه برو بیایی راه انداخته بود و با همسایه فیلیپینیاش چیزهایی میگفت و به خانه گاوین اشاره میکرد. جان گفت:
-دارن غیبت گاوین رو میکنن.
-دیو گفت:
-احتمالاً اونارم دوشیده.
دبرا زد زیر خنده و گفت:
-شرکای تلویزیون دارن زیاد میشن.
یکهو صدای آژیرهای پلیس و آتش نشانی محله را پر کرد.
من و دبرا و جان و دیو جزو اولین نفرها بودیم که خودمان را به نردههای خانه گاوین رسانده و به پلهها که منتهی
میشد به خیابان خیره شدیم.
ماشینهای پلیس پارک میکردند که آتش نشانی و آمبولانس هم رسیدند.
اولین اکیپ پلیس از پلهها بالا آمدند و با کمال تعجب به طرف خانه گاوین رفتند.
دبرا که کنار من ایستاده بود آهسته گفت:
-گاهی وقتها دزدی هم میکنه.
پلیسها با مشت لگد دیوانهوار میکوبیدند به در خانه گاوین و از او میخواستند در را باز کند.
دو نفر ازمأموران آتش نشانی که پریده بودند داخل حیاط. درِ داخل حیاط را که ما مطمئن بودیم به خاطر خرابی باز هست، فشار دادند. وقتی دیدند در باز هست طوری که پلیسها بشنوند داد زدند:
– در عقب بازه!
یکی از آنها سرش را برد داخل و فریاد زد:
-مستر گاوین…
اما بلافاصله سرش را بیرون آورد و شروع کرد عق زدن.
نیم ساعتی طول کشید تا مأمورین اورژانس جنازه آقای گاوین را به آمبولانس منتقل کردند.
ترس
کنارخانه ما قبرستانی است. مدتیست آنجا پاتوق من شده. یادم نیست چطور شد که پایم به قبرستان باز شد. اما حالا هر روز به انجا میروم.
چند روزپیش کارعجیبی کردم. کنار یکی از قبرها قبری حاضر و آماده بود. هوس کردم بروم آن تو دراز بکشم تعجب میکردم. پیشترها تا اسم قبرستان را میآوردند میگفتند:
به دوراز جان، به دور از آبادی.
حالا را باش که آدم وسوسه میشود در یکی از آنها دراز بکشد!
دوروبرم را نگاه کردم. خبری نبود. آهسته پریدم داخل قبرو دراز کشیدم.
یکهو انگار که آن پایین پنجرهای باشد داخل قبر بغل را دیدم. پیرمردی آرام برای خودش دراز کشیده بود. پیرمرد برگشت نگاهی به من کرد. انگارمرا میشناخت پرسید: آمدی؟
باور کنید یک سر سوزن ضربان قلبم عوض نشد که هیچ، بنظرم خیلی هم عادی آمد. پیرمرد خیلی آرام داشت مردنش را میکرد. توی کارش وارد شده بود. پرسیدم حوصلهات سر نمیرود؟ خندید وگفت: نه جانم من سخت در حال تحقیقم! حتی فرصت نمیکنم با همسایهها صحبتی بکنم.
حالانوبت خندیدن من شده بود. خندهای دیوانهوار که کنترلش برایم مشکل بود. فکر کردم اگر از آنجا بیرون نروم خنده مرا خواهد کشت. در عمرم چنان از ته دل نخندیده بودم. حیفم آمد که چنان پیرمرد با مزهای مرده باشد.
بدون خداحافظی وبا چالاکی بیرون آمدم. وحشت وجودم را فراگرفت. غروب شده بود. زمان به سرعت گذشته بود. با عجله خودم را به خانه رساندم. بچهها جلوی تلویزیون مسخ شده بودند. حتی نگاهی نکردند که ببینند چه کسی وارد خانه شد. روی میز پاکت مک دونالد افتاده بود. خانم نگاهی کرد و بعد دوباره مشغول شستن ظرفها شد.
دخترم هنوز سر کار بود. پسر بزرگم روی کامپیوترمشغول بازی بود. اشتها نداشتم. به رختخواب رفتم.
ساعت ده صبح روز بعد بود که بیدار شدم. همه رفته بودند. گرسنه نبودم. خیلی دلم اشتهای حرف زدن داشت. تا شب که دوباره همه از سر کار و مدرسه برمیگشتند وقت بود.
توی راه متوجه شدم که مثل مسخ شدهها بطرف قبرستان میرفتم. نگران شدم. این چه علاقهای است که در من افتاده!
قبرهنوز خالی بود. داخلش پریدم و دراز کشیدم. پیر مرد سرحال توی قبرش نشسته بود. بدون اینکه بمن نگاه کند پرسید: کجا بودی؟
محکم و بلند جواب دادم: خانهام.
ازتمام قبرها صدای شلیک خنده بلند شد. پیرمرد داشت ازخنده ریسه میرفت. با عصبانیت پرسیدم: به چه میخندی؟
درجا خندهاش را قطع کرد و گفت: به تو… واقعا وضع خندهداری داری. حضرتعالی مدتهاست که مردهای اما هنوزهم خبر نداری. و باز شروع کرد به خندیدن…هوا داشت تاریک میشد. من میترسیدم که به خانهام برگردم.
ترس
کنارخانه ما قبرستانی است. مدتیست آنجا پاتوق من شده. یادم نیست چطور شد که پایم به قبرستان باز شد. اما حالا هر روز به انجا میروم.
چند روزپیش کارعجیبی کردم. کنار یکی از قبرها قبری حاضر و آماده بود. هوس کردم بروم آن تو دراز بکشم تعجب میکردم. پیشترها تا اسم قبرستان را میآوردند میگفتند:
به دوراز جان، به دور از آبادی.
حالا را باش که آدم وسوسه میشود در یکی از آنها دراز بکشد!
دوروبرم را نگاه کردم. خبری نبود. آهسته پریدم داخل قبرو دراز کشیدم.
یکهو انگار که آن پایین پنجرهای باشد داخل قبر بغل را دیدم. پیرمردی آرام برای خودش دراز کشیده بود. پیرمرد برگشت نگاهی به من کرد. انگارمرا میشناخت پرسید: آمدی؟
باور کنید یک سر سوزن ضربان قلبم عوض نشد که هیچ، بنظرم خیلی هم عادی آمد. پیرمرد خیلی آرام داشت مردنش را میکرد. توی کارش وارد شده بود. پرسیدم حوصلهات سر نمیرود؟ خندید وگفت: نه جانم من سخت در حال تحقیقم! حتی فرصت نمیکنم با همسایهها صحبتی بکنم.
حالانوبت خندیدن من شده بود. خندهای دیوانهوار که کنترلش برایم مشکل بود. فکر کردم اگر از آنجا بیرون نروم خنده مرا خواهد کشت. در عمرم چنان از ته دل نخندیده بودم. حیفم آمد که چنان پیرمرد با مزهای مرده باشد.
بدون خداحافظی وبا چالاکی بیرون آمدم. وحشت وجودم را فراگرفت. غروب شده بود. زمان به سرعت گذشته بود. با عجله خودم را به خانه رساندم. بچهها جلوی تلویزیون مسخ شده بودند. حتی نگاهی نکردند که ببینند چه کسی وارد خانه شد. روی میز پاکت مک دونالد افتاده بود. خانم نگاهی کرد و بعد دوباره مشغول شستن ظرفها شد.
دخترم هنوز سر کار بود. پسر بزرگم روی کامپیوترمشغول بازی بود. اشتها نداشتم. به رختخواب رفتم.
ساعت ده صبح روز بعد بود که بیدار شدم. همه رفته بودند. گرسنه نبودم. خیلی دلم اشتهای حرف زدن داشت. تا شب که دوباره همه از سر کار و مدرسه برمیگشتند وقت بود.
توی راه متوجه شدم که مثل مسخ شدهها بطرف قبرستان میرفتم. نگران شدم. این چه علاقهای است که در من افتاده!
قبرهنوز خالی بود. داخلش پریدم و دراز کشیدم. پیر مرد سرحال توی قبرش نشسته بود. بدون اینکه بمن نگاه کند پرسید: کجا بودی؟
محکم و بلند جواب دادم: خانهام.
ازتمام قبرها صدای شلیک خنده بلند شد. پیرمرد داشت ازخنده ریسه میرفت. با عصبانیت پرسیدم: به چه میخندی؟
درجا خندهاش را قطع کرد و گفت: به تو… واقعا وضع خندهداری داری. حضرتعالی مدتهاست که مردهای اما هنوزهم خبر نداری. و باز شروع کرد به خندیدن…هوا داشت تاریک میشد. من میترسیدم که به خانهام برگردم.
داستانی مشترک
در این داستان من به تنهایی سراغ قهرمان داستان نخواهم رفت. با هم و یواش یواش به سراغش میرویم. مواظب باشید ممکن است من بر اثر عادت یکهو وسط همین کاغذ دار و طناب و اعدام یا شلاق و تعزیر راه بیندازم حتماً به من گوشزد کنید چون در این داستان بنانیست کسی بمیرد یا سرطان بگیرد یا زانوی غم در بغل بگیرد. به خود قهرمان داستان هم اگر خواست گریه و زاری راه بیندازد بی محلی کنید. فقط بر اثر عادت این کار را میکند.
قهرمان داستان در مرکز شهر ونکوور در یک آپارتمان زیبا زندگی میکند. حالا ساعت هفت بعد از ظهر است. همینطوری که منتظرش هستیم سوت بزنید. سوت زدن داستان را شادتر میکند. نگران نباشید یواش یواش سر و کلهاش پیدا میشود. ببینید! آنجاست. تیپش را نگاه کنید:
شلوارک و پبراهن “تامی” و کلاه بیسبالی!
نترسید! حواسش به قدری پرت است که ما را نخواهد دید. میرود داخل آن قهوه خانه. این کار آخر هفتههای اوست. اُ امروز کلی ولخرجی کرد! کیکِ هویج!
بیایید برویم سراغش. اصلاً نگران نباشید من با او طرف میشوم. بیایید دنبال من.
– سلام آقا
– ؟
– اِهه. من نویسنده هستم!
– به عجب سعادتی. آقا شما رو به خدا کمی از بدبختیهای ما بنویسین!
چه بدبختیای جناب؟ شما مگر حالا توی یکی از بزرگترین شهرهای جهان که در یکی از زیباترین استانهای دنیا واقع شده توی یک قهوه خانهی شیک در حال میل کردن کیک و قهوه نیستید؟
– ای ی ی ی آقا از دلِ بنده که خبر نیستین!
– آقا! دل و بگذارین کنار جواب من و بدین!
– دِ مشکل همینجاست دیگه! دل و نمیشه گذاشت کنار.
– عجب پس دلِ سرکار سوار جنابعالیست؟
– یعنی چه؟ این همه کشت و کشتار و خون و خون ریزی و تجاوز…
– ببخشین شما جزو چه حزب و گروهی هستین؟
– اُ نه نه نه، اشتباه نکنین من جزو هیچ حزب و گروه و دستهای نیستم. اصلاً از همون کوچکیها از اینطور ادا بازیها بدم میومد.
– پس به شما چی که کی کی رو میکشه.
– بعله؟! یعنی عکسالعمل نشون دادن در مقابل ظلم و جور و ستم لازمهاش اینه که آدم جزو چریکهای…
– نه جانم. نه. لازمهاش اینه که اون عکسالعمل و بری هونجایی که ظلم و جور و ستم میشه نشون بدی. اینجا عجالتاً کیک و قهوهای رو که پولش و دادی میل کن.
– قاه قاه قاه. اینا کیا هستن؟
– اینا خوانندههای من هستن. حواست باشه که با هزار بدبختی تا اینجا با من اومدن. منتظر بهانه هستن. فراریشون ندی ها!
– شما بهش چیزی بگین! من سه نفر از افراد خونواده مو از دست دادم. دنیا داره غارت میشه. آدم داره توی یه زندون بزرگ خفه میشه…
– آقا، آقا! اینا دیگه حالشون از این حرفا به هم میخوره. حوصلهی اینطور چیزارو ندارن. بسه دیگه! چقدر شرح بدیم که چطوری میگیرن، چطوری شکنجه میدن، چطوری میکشن؟ خیلی دلخورید برید یک کاری بکنین.
– چه کاری؟ مگه به همین راحتیه؟
– نه خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی سخته. ولی دلیل نمیشه چون اون سخته شما تن بدین به کار آسون و بیهوده.
– قاه قاه قاه اصلاً میدونی چیه من شک دارم که شما نویسنده باشین. شما مأمور دولتین! آره یک جاسوس کثیف و ضد مردم. این خوانندههای تو هم یه مشت آدمای بی درد هستن!
خانمها! آقایان! بیایید برویم. من اجازه نمیدهم قهرمان داستان من و یا هر قهرمانی به خوانندههای من توهین کند.
برویم از نم نم باران لذت ببریم. نگاه کنید به قهرمان داستان که چه چشم غرهای میرود به مردی که روی میزش نشست. بدش میآید. میخواهد تنها باشد. یکساعت همینجا همینطوری مینشیند. بعد میرود جنسها را از پشت ویترینها نگاه میکند. در همهی مدت غصه میخورد. آخرش میرود میخوابد. صبح زود باید برود سرِ کار. قسط خانه دارد. قسط ماشین دارد. تازگیها سرویس کامل اتاق خواب هم خریده. میخواهد برای آخر هفته ها هم یک کار پیدا کند. پیش خودمان بماند آن کار را که پیدا کرد، قهوه خانه آمدنش هم تمام میشود.
داستانی مشترک
در این داستان من به تنهایی سراغ قهرمان داستان نخواهم رفت. با هم و یواش یواش به سراغش میرویم. مواظب باشید ممکن است من بر اثر عادت یکهو وسط همین کاغذ دار و طناب و اعدام یا شلاق و تعزیر راه بیندازم حتماً به من گوشزد کنید چون در این داستان بنانیست کسی بمیرد یا سرطان بگیرد یا زانوی غم در بغل بگیرد. به خود قهرمان داستان هم اگر خواست گریه و زاری راه بیندازد بی محلی کنید. فقط بر اثر عادت این کار را میکند.
قهرمان داستان در مرکز شهر ونکوور در یک آپارتمان زیبا زندگی میکند. حالا ساعت هفت بعد از ظهر است. همینطوری که منتظرش هستیم سوت بزنید. سوت زدن داستان را شادتر میکند. نگران نباشید یواش یواش سر و کلهاش پیدا میشود. ببینید! آنجاست. تیپش را نگاه کنید:
شلوارک و پبراهن “تامی” و کلاه بیسبالی!
نترسید! حواسش به قدری پرت است که ما را نخواهد دید. میرود داخل آن قهوه خانه. این کار آخر هفتههای اوست. اُ امروز کلی ولخرجی کرد! کیکِ هویج!
بیایید برویم سراغش. اصلاً نگران نباشید من با او طرف میشوم. بیایید دنبال من.
– سلام آقا
– ؟
– اِهه. من نویسنده هستم!
– به عجب سعادتی. آقا شما رو به خدا کمی از بدبختیهای ما بنویسین!
چه بدبختیای جناب؟ شما مگر حالا توی یکی از بزرگترین شهرهای جهان که در یکی از زیباترین استانهای دنیا واقع شده توی یک قهوه خانهی شیک در حال میل کردن کیک و قهوه نیستید؟
– ای ی ی ی آقا از دلِ بنده که خبر نیستین!
– آقا! دل و بگذارین کنار جواب من و بدین!
– دِ مشکل همینجاست دیگه! دل و نمیشه گذاشت کنار.
– عجب پس دلِ سرکار سوار جنابعالیست؟
– یعنی چه؟ این همه کشت و کشتار و خون و خون ریزی و تجاوز…
– ببخشین شما جزو چه حزب و گروهی هستین؟
– اُ نه نه نه، اشتباه نکنین من جزو هیچ حزب و گروه و دستهای نیستم. اصلاً از همون کوچکیها از اینطور ادا بازیها بدم میومد.
– پس به شما چی که کی کی رو میکشه.
– بعله؟! یعنی عکسالعمل نشون دادن در مقابل ظلم و جور و ستم لازمهاش اینه که آدم جزو چریکهای…
– نه جانم. نه. لازمهاش اینه که اون عکسالعمل و بری هونجایی که ظلم و جور و ستم میشه نشون بدی. اینجا عجالتاً کیک و قهوهای رو که پولش و دادی میل کن.
– قاه قاه قاه. اینا کیا هستن؟
– اینا خوانندههای من هستن. حواست باشه که با هزار بدبختی تا اینجا با من اومدن. منتظر بهانه هستن. فراریشون ندی ها!
– شما بهش چیزی بگین! من سه نفر از افراد خونواده مو از دست دادم. دنیا داره غارت میشه. آدم داره توی یه زندون بزرگ خفه میشه…
– آقا، آقا! اینا دیگه حالشون از این حرفا به هم میخوره. حوصلهی اینطور چیزارو ندارن. بسه دیگه! چقدر شرح بدیم که چطوری میگیرن، چطوری شکنجه میدن، چطوری میکشن؟ خیلی دلخورید برید یک کاری بکنین.
– چه کاری؟ مگه به همین راحتیه؟
– نه خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی سخته. ولی دلیل نمیشه چون اون سخته شما تن بدین به کار آسون و بیهوده.
– قاه قاه قاه اصلاً میدونی چیه من شک دارم که شما نویسنده باشین. شما مأمور دولتین! آره یک جاسوس کثیف و ضد مردم. این خوانندههای تو هم یه مشت آدمای بی درد هستن!
خانمها! آقایان! بیایید برویم. من اجازه نمیدهم قهرمان داستان من و یا هر قهرمانی به خوانندههای من توهین کند.
برویم از نم نم باران لذت ببریم. نگاه کنید به قهرمان داستان که چه چشم غرهای میرود به مردی که روی میزش نشست. بدش میآید. میخواهد تنها باشد. یکساعت همینجا همینطوری مینشیند. بعد میرود جنسها را از پشت ویترینها نگاه میکند. در همهی مدت غصه میخورد. آخرش میرود میخوابد. صبح زود باید برود سرِ کار. قسط خانه دارد. قسط ماشین دارد. تازگیها سرویس کامل اتاق خواب هم خریده. میخواهد برای آخر هفته ها هم یک کار پیدا کند. پیش خودمان بماند آن کار را که پیدا کرد، قهوه خانه آمدنش هم تمام میشود.