Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for August, 2009

جراید و ولایت فقیه

Posted by balouch On August - 27 - 2009


ما همسایه مستر گاوین بودیم

Posted by balouch On August - 27 - 2009

گاوین با اینکه حداقل شصت سال را داشت همیشه سرحال بود. گاهی از درد قفسه سینه می‏نالید اما جان معتقد بود کلک می‏زند. خانه یک اتاق خوابه کنار پله‏ها مال او بود. ما می‏دانستیم برقش را دو ماهی بود قطع کرده بودند. دِبرا، همسایه بغلی من که در مشروب فروشی کار می‏کرد می‏گفت:
-اگر سمیرانف را بشکه‏ای می‏فروختن گاوین حتماً هفته‏ای دو سه بشکه می‏خرید.
جان روبروی ما زندگی می‏کرد و دیو روبروی خانه دبرا. داخل آن مجموعه کنار خانه گاوین دوسه تا خانواده چینی و فیلیپینی بودند که به قول گاوین با خودشان هم قهر بودند.
من و جان و دیو و دبرا که بعد از ظهرها برای کشیدن سیگار به حیاط خانه می‏آمدیم، از پشت نرده‏ها گاهی نیمساعت روده‏درازی می‏کردیم. گاوین اگر خانه بود با شنیدن صدای ما می‏آمد بیرون و برای گرفتن یک نخ سیگار یا حتی چند پک ساده، خراب یکی از ما می‏شد. هر وقت نبود سوژه‏ای می‏شد برای غیبت کردن. دبرا گفت:
– اونقدر ودکا می‏خره که همین روزاست معده‏اش سوراخ بشه.
جان غرید که:
-اونوقت به بهانه فرستادن برا بچه‏اش صد دلار از من قرض گرفته.
دیو با عصبانیت گفت:
– شصت دلار هم از من گرفت که بره اونو ببینه.
دبرا گفت: گاوین شب و روز تلپ کازینوست. شما چطوری به اون پول قرض دادین؟
جان گفت:
-نه. تا دو روز دیگه اگه پولو نده بنا شده تلویزیونشو من ببرم.
بعد رو کرد به من و گفت:
– تلویزیونش از این جدیداست.
و بعد با دست نشون داد که خیلی بزرگه.
دیو سیگارش رو رو نرده‏ها خاموش کرد. یک فحش به مادر گاوین داد و به جان گفت:
-پس شریکیم! چون به منم همین قولو داده.
چهار روزی بود که گاوین غیبش زده بود. اصلاً بحث از همینجا شروع شد. دبرا گفت:
-زده به چاک پس فردا کرایه هم نده.
جان و دیو داشتند صحبت می‏کردند که از در حیاط گاوین که خراب بود بروند و تلویزیونش را بیاورند.
دبرا از من پرسید ترو تیغ نزده؟
گفتم:
– پنج شیش روز قبل سینه‏اش درد می‏کرد ازم خواست برسونمش بیمارستان اونجا سی دلاری خواست. دادم.
دبرا و جان و دیو قاه قاه زدند زیر خنده. دیو گفت:
-پس به بهانه مریضی ترتیب ترو هم داده.
همسایه چینی آنطرف گاوین بر خلاف همیشه برو بیایی راه انداخته بود و با همسایه فیلیپینی‏اش چیزهایی می‏گفت و به خانه گاوین اشاره می‏کرد. جان گفت:
-دارن غیبت گاوین رو می‏کنن.
-دیو گفت:
-احتمالاً اونارم دوشیده.
دبرا زد زیر خنده و گفت:
-شرکای تلویزیون دارن زیاد می‏شن.
یکهو صدای آژیرهای پلیس و آتش نشانی محله را پر کرد.
من و دبرا و جان و دیو جزو اولین نفرها بودیم که خودمان را به نرده‏های خانه گاوین رسانده و به پله‏ها که منتهی
می‏شد به خیابان خیره شدیم.
ماشینهای پلیس پارک می‏کردند که آتش نشانی و آمبولانس هم رسیدند.
اولین اکیپ پلیس از پله‏ها بالا آمدند و با کمال تعجب به طرف خانه گاوین رفتند.
دبرا که کنار من ایستاده بود آهسته گفت:
-گاهی وقتها دزدی هم می‏کنه.
پلیس‏ها با مشت لگد دیوانه‏وار می‏کوبیدند به در خانه گاوین و از او می‏خواستند در را باز کند.
دو نفر ازمأموران آتش نشانی که پریده بودند داخل حیاط. درِ داخل حیاط را که ما مطمئن بودیم به خاطر خرابی باز هست، فشار دادند. وقتی دیدند در باز هست طوری که پلیس‏ها بشنوند داد زدند:
– در عقب بازه!
یکی از آنها سرش را برد داخل و فریاد زد:
-مستر گاوین…
اما بلافاصله سرش را بیرون آورد و شروع کرد عق زدن.
نیم ساعتی طول کشید تا مأمورین اورژانس جنازه آقای گاوین را به آمبولانس منتقل کردند.


جراید و ولایت فقیه

Posted by balouch On August - 27 - 2009


بدون شرح

Posted by balouch On August - 26 - 2009


بدون شرح

Posted by balouch On August - 26 - 2009


ترس

Posted by balouch On August - 25 - 2009

کنارخانه ما قبرستانی است. مدتیست آنجا پاتوق من شده. یادم نیست چطور شد که پایم به قبرستان باز شد. اما حالا هر روز به انجا می‌روم.
چند روزپیش کارعجیبی کردم. کنار یکی از قبرها قبری حاضر و آماده بود. هوس کردم بروم آن تو دراز بکشم تعجب می‌کردم. پیشترها تا اسم قبرستان را می‌آوردند می‌گفتند:
به دوراز جان، به دور از آبادی.
حالا را باش که آدم وسوسه می‌شود در یکی از آنها دراز بکشد!
دوروبرم را نگاه کردم. خبری نبود. آهسته پریدم داخل قبرو دراز کشیدم.
یکهو انگار که آن پایین پنجره‌ای باشد داخل قبر بغل را دیدم. پیرمردی آرام برای خودش دراز کشیده بود. پیرمرد برگشت نگاهی به من کرد. انگارمرا می‌شناخت پرسید: آمدی؟
باور کنید یک سر سوزن ضربان قلبم عوض نشد که هیچ، بنظرم خیلی هم عادی آمد. پیرمرد خیلی آرام داشت مردنش را می‌کرد. توی کارش وارد شده بود. پرسیدم حوصله‌ات سر نمی‌رود؟ خندید وگفت: نه جانم من سخت در حال تحقیقم! حتی فرصت نمی‌کنم با همسایه‌ها صحبتی بکنم.
حالانوبت خندیدن من شده بود. خنده‌ای دیوانه‌وار که کنترلش برایم مشکل بود. فکر کردم اگر از آنجا بیرون نروم خنده مرا خواهد کشت. در عمرم چنان از ته دل نخندیده بودم. حیفم آمد که چنان پیرمرد با مزه‌ای مرده باشد.
بدون خداحافظی وبا چالاکی بیرون آمدم. وحشت وجودم را فراگرفت. غروب شده بود. زمان به سرعت گذشته بود. با عجله خودم را به خانه رساندم. بچه‏ها جلوی تلویزیون مسخ شده بودند. حتی نگاهی نکردند که ببینند چه کسی وارد خانه شد. روی میز پاکت مک دونالد افتاده بود. خانم نگاهی کرد و بعد دوباره مشغول شستن ظرفها شد.
دخترم هنوز سر کار بود. پسر بزرگم روی کامپیوترمشغول بازی بود. اشتها نداشتم. به رختخواب رفتم.
ساعت ده صبح روز بعد بود که بیدار شدم. همه رفته بودند. گرسنه نبودم. خیلی دلم اشتهای حرف زدن داشت. تا شب که دوباره همه از سر کار و مدرسه برمی‌گشتند وقت بود.
توی راه متوجه شدم که مثل مسخ شده‌ها بطرف قبرستان می‌رفتم. نگران شدم. این چه علاقه‌ای است که در من افتاده!
قبرهنوز خالی بود. داخلش پریدم و دراز کشیدم. پیر مرد سرحال توی قبرش نشسته بود. بدون اینکه بمن نگاه کند پرسید: کجا بودی؟
محکم و بلند جواب دادم: خانه‌ام.
ازتمام قبرها صدای شلیک خنده بلند شد. پیرمرد داشت ازخنده ریسه می‌رفت. با عصبانیت پرسیدم: به چه می‌خندی؟
درجا خنده‌اش را قطع کرد و گفت: به تو… واقعا وضع خنده‌داری داری. حضرتعالی مدتهاست که مرده‌ای اما هنوزهم خبر نداری. و باز شروع کرد به خندیدن…هوا داشت تاریک می‌شد. من می‌ترسیدم که به خانه‌ام برگردم.


استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی

Posted by balouch On August - 25 - 2009


ترس

Posted by balouch On August - 24 - 2009

کنارخانه ما قبرستانی است. مدتیست آنجا پاتوق من شده. یادم نیست چطور شد که پایم به قبرستان باز شد. اما حالا هر روز به انجا می‌روم.
چند روزپیش کارعجیبی کردم. کنار یکی از قبرها قبری حاضر و آماده بود. هوس کردم بروم آن تو دراز بکشم تعجب می‌کردم. پیشترها تا اسم قبرستان را می‌آوردند می‌گفتند:
به دوراز جان، به دور از آبادی.
حالا را باش که آدم وسوسه می‌شود در یکی از آنها دراز بکشد!
دوروبرم را نگاه کردم. خبری نبود. آهسته پریدم داخل قبرو دراز کشیدم.
یکهو انگار که آن پایین پنجره‌ای باشد داخل قبر بغل را دیدم. پیرمردی آرام برای خودش دراز کشیده بود. پیرمرد برگشت نگاهی به من کرد. انگارمرا می‌شناخت پرسید: آمدی؟
باور کنید یک سر سوزن ضربان قلبم عوض نشد که هیچ، بنظرم خیلی هم عادی آمد. پیرمرد خیلی آرام داشت مردنش را می‌کرد. توی کارش وارد شده بود. پرسیدم حوصله‌ات سر نمی‌رود؟ خندید وگفت: نه جانم من سخت در حال تحقیقم! حتی فرصت نمی‌کنم با همسایه‌ها صحبتی بکنم.
حالانوبت خندیدن من شده بود. خنده‌ای دیوانه‌وار که کنترلش برایم مشکل بود. فکر کردم اگر از آنجا بیرون نروم خنده مرا خواهد کشت. در عمرم چنان از ته دل نخندیده بودم. حیفم آمد که چنان پیرمرد با مزه‌ای مرده باشد.
بدون خداحافظی وبا چالاکی بیرون آمدم. وحشت وجودم را فراگرفت. غروب شده بود. زمان به سرعت گذشته بود. با عجله خودم را به خانه رساندم. بچه‏ها جلوی تلویزیون مسخ شده بودند. حتی نگاهی نکردند که ببینند چه کسی وارد خانه شد. روی میز پاکت مک دونالد افتاده بود. خانم نگاهی کرد و بعد دوباره مشغول شستن ظرفها شد.
دخترم هنوز سر کار بود. پسر بزرگم روی کامپیوترمشغول بازی بود. اشتها نداشتم. به رختخواب رفتم.
ساعت ده صبح روز بعد بود که بیدار شدم. همه رفته بودند. گرسنه نبودم. خیلی دلم اشتهای حرف زدن داشت. تا شب که دوباره همه از سر کار و مدرسه برمی‌گشتند وقت بود.
توی راه متوجه شدم که مثل مسخ شده‌ها بطرف قبرستان می‌رفتم. نگران شدم. این چه علاقه‌ای است که در من افتاده!
قبرهنوز خالی بود. داخلش پریدم و دراز کشیدم. پیر مرد سرحال توی قبرش نشسته بود. بدون اینکه بمن نگاه کند پرسید: کجا بودی؟
محکم و بلند جواب دادم: خانه‌ام.
ازتمام قبرها صدای شلیک خنده بلند شد. پیرمرد داشت ازخنده ریسه می‌رفت. با عصبانیت پرسیدم: به چه می‌خندی؟
درجا خنده‌اش را قطع کرد و گفت: به تو… واقعا وضع خنده‌داری داری. حضرتعالی مدتهاست که مرده‌ای اما هنوزهم خبر نداری. و باز شروع کرد به خندیدن…هوا داشت تاریک می‌شد. من می‌ترسیدم که به خانه‌ام برگردم.


استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی

Posted by balouch On August - 24 - 2009


داستانی مشترک

Posted by balouch On August - 24 - 2009

در این داستان من به تنهایی سراغ قهرمان داستان نخواهم رفت. با هم و یواش یواش به سراغش می‏رویم. مواظب باشید ممکن است من بر اثر عادت یکهو وسط همین کاغذ دار و طناب و اعدام یا شلاق و تعزیر راه بیندازم حتماً به من گوشزد کنید چون در این داستان بنانیست کسی بمیرد یا سرطان بگیرد یا زانوی غم در بغل بگیرد. به خود قهرمان داستان هم اگر خواست گریه و زاری راه بیندازد بی محلی کنید. فقط بر اثر عادت این کار را می‏کند.
قهرمان داستان در مرکز شهر ونکوور در یک آپارتمان زیبا زندگی می‏کند. حالا ساعت هفت بعد از ظهر است. همینطوری که منتظرش هستیم سوت بزنید. سوت زدن داستان را شادتر می‏کند. نگران نباشید یواش یواش سر و کله‏اش پیدا می‏شود. ببینید! آنجاست. تیپش را نگاه کنید:
شلوارک و پبراهن “تامی” و کلاه بیسبالی!
نترسید! حواسش به قدری پرت است که ما را نخواهد دید. می‏رود داخل آن قهوه خانه. این کار آخر هفته‏های اوست. اُ امروز کلی ول‏خرجی کرد! کیکِ هویج!
بیایید برویم سراغش. اصلاً نگران نباشید من با او طرف می‏شوم. بیایید دنبال من.

– سلام آقا
– ؟
– اِهه. من نویسنده هستم!
– به عجب سعادتی. آقا شما رو به خدا کمی از بدبختیهای ما بنویسین!
چه بدبختی‏ای جناب؟ شما مگر حالا توی یکی از بزرگترین شهرهای جهان که در یکی از زیباترین استانهای دنیا واقع شده توی یک قهوه خانه‏ی شیک در حال میل کردن کیک و قهوه نیستید؟
– ای ی ی ی آقا از دلِ بنده که خبر نیستین!
– آقا! دل و بگذارین کنار جواب من و بدین!
– دِ مشکل همینجاست دیگه! دل و نمیشه گذاشت کنار.
– عجب پس دلِ سرکار سوار جنابعالیست؟
– یعنی چه؟ این همه کشت و کشتار و خون و خون ریزی و تجاوز…
– ببخشین شما جزو چه حزب و گروهی هستین؟
– اُ نه نه نه، اشتباه نکنین من جزو هیچ حزب و گروه و دسته‏ای نیستم. اصلاً از همون کوچکیها از اینطور ادا بازیها بدم میومد.
– پس به شما چی که کی کی رو میکشه.
– بعله؟! یعنی عکس‏العمل نشون دادن در مقابل ظلم و جور و ستم لازمه‏اش اینه که آدم جزو چریکهای…
– نه جانم. نه. لازمه‏اش اینه که اون عکس‏العمل و بری هونجایی که ظلم و جور و ستم میشه نشون بدی. اینجا عجالتاً کیک و قهوه‏ای رو که پولش و دادی میل کن.
– قاه قاه قاه. اینا کیا هستن؟
– اینا خواننده‏های من هستن. حواست باشه که با هزار بدبختی تا اینجا با من اومدن. منتظر بهانه هستن. فراریشون ندی ها!
– شما بهش چیزی بگین! من سه نفر از افراد خونواده مو از دست دادم. دنیا داره غارت میشه. آدم داره توی یه زندون بزرگ خفه میشه…
– آقا، آقا! اینا دیگه حالشون از این حرفا به هم می‏خوره. حوصله‏ی اینطور چیزارو ندارن. بسه دیگه! چقدر شرح بدیم که چطوری میگیرن، چطوری شکنجه میدن، چطوری میکشن؟ خیلی دلخورید برید یک کاری بکنین.
– چه کاری؟ مگه به همین راحتیه؟
– نه خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی سخته. ولی دلیل نمیشه چون اون سخته شما تن بدین به کار آسون و بیهوده.
– قاه قاه قاه اصلاً میدونی چیه من شک دارم که شما نویسنده باشین. شما مأمور دولتین! آره یک جاسوس کثیف و ضد مردم. این خواننده‏های تو هم یه مشت آدمای بی درد هستن!
خانمها! آقایان! بیایید برویم. من اجازه نمی‏دهم قهرمان داستان من و یا هر قهرمانی به خواننده‏های من توهین کند.
برویم از نم نم باران لذت ببریم. نگاه کنید به قهرمان داستان که چه چشم غره‏ای می‏رود به مردی که روی میزش نشست. بدش می‏آید. می‏خواهد تنها باشد. یکساعت همینجا همینطوری می‏نشیند. بعد می‏رود جنسها را از پشت ویترینها نگاه می‏کند. در همه‏ی مدت غصه می‏خورد. آخرش می‏رود می‏خوابد. صبح زود باید برود سرِ کار. قسط خانه دارد. قسط ماشین دارد. تازگیها سرویس کامل اتاق خواب هم خریده. می‏خواهد برای آخر هفته ها هم یک کار پیدا کند. پیش خودمان بماند آن کار را که پیدا کرد، قهوه خانه آمدنش هم تمام می‏شود.


حکومت ولایت فقیه

Posted by balouch On August - 24 - 2009


داستانی مشترک

Posted by balouch On August - 23 - 2009

در این داستان من به تنهایی سراغ قهرمان داستان نخواهم رفت. با هم و یواش یواش به سراغش می‏رویم. مواظب باشید ممکن است من بر اثر عادت یکهو وسط همین کاغذ دار و طناب و اعدام یا شلاق و تعزیر راه بیندازم حتماً به من گوشزد کنید چون در این داستان بنانیست کسی بمیرد یا سرطان بگیرد یا زانوی غم در بغل بگیرد. به خود قهرمان داستان هم اگر خواست گریه و زاری راه بیندازد بی محلی کنید. فقط بر اثر عادت این کار را می‏کند.
قهرمان داستان در مرکز شهر ونکوور در یک آپارتمان زیبا زندگی می‏کند. حالا ساعت هفت بعد از ظهر است. همینطوری که منتظرش هستیم سوت بزنید. سوت زدن داستان را شادتر می‏کند. نگران نباشید یواش یواش سر و کله‏اش پیدا می‏شود. ببینید! آنجاست. تیپش را نگاه کنید:
شلوارک و پبراهن “تامی” و کلاه بیسبالی!
نترسید! حواسش به قدری پرت است که ما را نخواهد دید. می‏رود داخل آن قهوه خانه. این کار آخر هفته‏های اوست. اُ امروز کلی ول‏خرجی کرد! کیکِ هویج!
بیایید برویم سراغش. اصلاً نگران نباشید من با او طرف می‏شوم. بیایید دنبال من.

– سلام آقا
– ؟
– اِهه. من نویسنده هستم!
– به عجب سعادتی. آقا شما رو به خدا کمی از بدبختیهای ما بنویسین!
چه بدبختی‏ای جناب؟ شما مگر حالا توی یکی از بزرگترین شهرهای جهان که در یکی از زیباترین استانهای دنیا واقع شده توی یک قهوه خانه‏ی شیک در حال میل کردن کیک و قهوه نیستید؟
– ای ی ی ی آقا از دلِ بنده که خبر نیستین!
– آقا! دل و بگذارین کنار جواب من و بدین!
– دِ مشکل همینجاست دیگه! دل و نمیشه گذاشت کنار.
– عجب پس دلِ سرکار سوار جنابعالیست؟
– یعنی چه؟ این همه کشت و کشتار و خون و خون ریزی و تجاوز…
– ببخشین شما جزو چه حزب و گروهی هستین؟
– اُ نه نه نه، اشتباه نکنین من جزو هیچ حزب و گروه و دسته‏ای نیستم. اصلاً از همون کوچکیها از اینطور ادا بازیها بدم میومد.
– پس به شما چی که کی کی رو میکشه.
– بعله؟! یعنی عکس‏العمل نشون دادن در مقابل ظلم و جور و ستم لازمه‏اش اینه که آدم جزو چریکهای…
– نه جانم. نه. لازمه‏اش اینه که اون عکس‏العمل و بری هونجایی که ظلم و جور و ستم میشه نشون بدی. اینجا عجالتاً کیک و قهوه‏ای رو که پولش و دادی میل کن.
– قاه قاه قاه. اینا کیا هستن؟
– اینا خواننده‏های من هستن. حواست باشه که با هزار بدبختی تا اینجا با من اومدن. منتظر بهانه هستن. فراریشون ندی ها!
– شما بهش چیزی بگین! من سه نفر از افراد خونواده مو از دست دادم. دنیا داره غارت میشه. آدم داره توی یه زندون بزرگ خفه میشه…
– آقا، آقا! اینا دیگه حالشون از این حرفا به هم می‏خوره. حوصله‏ی اینطور چیزارو ندارن. بسه دیگه! چقدر شرح بدیم که چطوری میگیرن، چطوری شکنجه میدن، چطوری میکشن؟ خیلی دلخورید برید یک کاری بکنین.
– چه کاری؟ مگه به همین راحتیه؟
– نه خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی سخته. ولی دلیل نمیشه چون اون سخته شما تن بدین به کار آسون و بیهوده.
– قاه قاه قاه اصلاً میدونی چیه من شک دارم که شما نویسنده باشین. شما مأمور دولتین! آره یک جاسوس کثیف و ضد مردم. این خواننده‏های تو هم یه مشت آدمای بی درد هستن!
خانمها! آقایان! بیایید برویم. من اجازه نمی‏دهم قهرمان داستان من و یا هر قهرمانی به خواننده‏های من توهین کند.
برویم از نم نم باران لذت ببریم. نگاه کنید به قهرمان داستان که چه چشم غره‏ای می‏رود به مردی که روی میزش نشست. بدش می‏آید. می‏خواهد تنها باشد. یکساعت همینجا همینطوری می‏نشیند. بعد می‏رود جنسها را از پشت ویترینها نگاه می‏کند. در همه‏ی مدت غصه می‏خورد. آخرش می‏رود می‏خوابد. صبح زود باید برود سرِ کار. قسط خانه دارد. قسط ماشین دارد. تازگیها سرویس کامل اتاق خواب هم خریده. می‏خواهد برای آخر هفته ها هم یک کار پیدا کند. پیش خودمان بماند آن کار را که پیدا کرد، قهوه خانه آمدنش هم تمام می‏شود.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!