Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

ترس

August - 25 - 2009

کنارخانه ما قبرستانی است. مدتیست آنجا پاتوق من شده. یادم نیست چطور شد که پایم به قبرستان باز شد. اما حالا هر روز به انجا می‌روم.
چند روزپیش کارعجیبی کردم. کنار یکی از قبرها قبری حاضر و آماده بود. هوس کردم بروم آن تو دراز بکشم تعجب می‌کردم. پیشترها تا اسم قبرستان را می‌آوردند می‌گفتند:
به دوراز جان، به دور از آبادی.
حالا را باش که آدم وسوسه می‌شود در یکی از آنها دراز بکشد!
دوروبرم را نگاه کردم. خبری نبود. آهسته پریدم داخل قبرو دراز کشیدم.
یکهو انگار که آن پایین پنجره‌ای باشد داخل قبر بغل را دیدم. پیرمردی آرام برای خودش دراز کشیده بود. پیرمرد برگشت نگاهی به من کرد. انگارمرا می‌شناخت پرسید: آمدی؟
باور کنید یک سر سوزن ضربان قلبم عوض نشد که هیچ، بنظرم خیلی هم عادی آمد. پیرمرد خیلی آرام داشت مردنش را می‌کرد. توی کارش وارد شده بود. پرسیدم حوصله‌ات سر نمی‌رود؟ خندید وگفت: نه جانم من سخت در حال تحقیقم! حتی فرصت نمی‌کنم با همسایه‌ها صحبتی بکنم.
حالانوبت خندیدن من شده بود. خنده‌ای دیوانه‌وار که کنترلش برایم مشکل بود. فکر کردم اگر از آنجا بیرون نروم خنده مرا خواهد کشت. در عمرم چنان از ته دل نخندیده بودم. حیفم آمد که چنان پیرمرد با مزه‌ای مرده باشد.
بدون خداحافظی وبا چالاکی بیرون آمدم. وحشت وجودم را فراگرفت. غروب شده بود. زمان به سرعت گذشته بود. با عجله خودم را به خانه رساندم. بچه‏ها جلوی تلویزیون مسخ شده بودند. حتی نگاهی نکردند که ببینند چه کسی وارد خانه شد. روی میز پاکت مک دونالد افتاده بود. خانم نگاهی کرد و بعد دوباره مشغول شستن ظرفها شد.
دخترم هنوز سر کار بود. پسر بزرگم روی کامپیوترمشغول بازی بود. اشتها نداشتم. به رختخواب رفتم.
ساعت ده صبح روز بعد بود که بیدار شدم. همه رفته بودند. گرسنه نبودم. خیلی دلم اشتهای حرف زدن داشت. تا شب که دوباره همه از سر کار و مدرسه برمی‌گشتند وقت بود.
توی راه متوجه شدم که مثل مسخ شده‌ها بطرف قبرستان می‌رفتم. نگران شدم. این چه علاقه‌ای است که در من افتاده!
قبرهنوز خالی بود. داخلش پریدم و دراز کشیدم. پیر مرد سرحال توی قبرش نشسته بود. بدون اینکه بمن نگاه کند پرسید: کجا بودی؟
محکم و بلند جواب دادم: خانه‌ام.
ازتمام قبرها صدای شلیک خنده بلند شد. پیرمرد داشت ازخنده ریسه می‌رفت. با عصبانیت پرسیدم: به چه می‌خندی؟
درجا خنده‌اش را قطع کرد و گفت: به تو… واقعا وضع خنده‌داری داری. حضرتعالی مدتهاست که مرده‌ای اما هنوزهم خبر نداری. و باز شروع کرد به خندیدن…هوا داشت تاریک می‌شد. من می‌ترسیدم که به خانه‌ام برگردم.


5 Responses to “ترس”

  1. Anonymous says:

    خیلی از کسانی که در ستون کنار نوشتید در زندان آزاد شدند.بد نیست این ستون به روز شود

  2. minna says:

    A little Edgar Allen Poe. You are sad.

  3. روزنامه نگار ناموجود says:

    کار خوبی بود. اول فکر کردم واقعا رفتی تو قبر خوابیدی. بعد دیدم نه بابا داستانه.

  4. Anonymous says:

    این کار قشنگی …منم وسوسه میشم برم یک بار قبل از مرگم امتحان کنم!
    البته نمی دونم شما کدوم قبرستون رفتید …اینجا تو بهشت زهرا اولا یک نردبون می خواد که بری ان پایین بعد اگه رفتی دیگه بالا آمدنت شانسیست..یک وقت دیدی دیگه نذاشتن بیای بالا گفتن غلط کردی رفتی ان پایین جاسوسی جانباختگان سیاسی !!
    اینه که من یک کم تردید کردم در این کار!

  5. Anonymous says:

    سلام بلوچ جان. استثنائی بود.

    رویا

Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!