Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for August, 2009

از میان ایمیل ها

Posted by balouch On August - 31 - 2009

سلام

من با اینکه مهندس مکانیک هستم و در این حوزه فعالیت می‏کنم، پس از پی بردن به ماهیت کثیف دنیا، تا حدودی زندگی راحت را کنار گذاشتم و به نوبه خود در جهت آگاهی دادن و افشای این قاتل کذاب می‏کوشم، اطلاع دارید که قرار است قاتل کذاب، به آمریکا بیاید و بار دیگر با گفتار الهی، اعمال شیطانی خویش را کتمان کند و جهانیان را به ورطه گمراهی بکشاند، همگان باید در جهت رسوا کردن این قاتل کذاب بکوشیم، من گرافیست نیستم، ولی آنچه از من برمی آمد تهیه کردم با اینکه مطمئن هستم، این اثر گرافیکی کار شاخصی نیست اما به باور من، پیام را میرساند، هدف اینست که گرافیستها و طراحان اطراف خود را تشویق به تهیه چنین پوسترهایی کنیم که به منظور افشای ماهیت اصلی این قاتل کذاب در نیویورک بکار گرفته شود با آرزوی توفیق و رهایی هموطنان درون مرز از چنگالهای جنایتکارانی که در وحشیگری و دروغگویی نظیر ندارند.


دگردیسی

Posted by balouch On August - 31 - 2009


دگردیسی

Posted by balouch On August - 31 - 2009


مسواک یزدی

Posted by balouch On August - 30 - 2009


مسواک یزدی

Posted by balouch On August - 29 - 2009


راننده تاکسی کانادایی

Posted by balouch On August - 29 - 2009

باید حتماً به وست برادوی می‌رفتیم. پول اتوبوس شهری برای من و خانم سه زونه بود یعنی می‌شد9 دلار. برای دختر و پسرم، چهار و نیم دلار که با هم می‌شد سیزده و نیم دلار که سر راست بگیر پونزده دلار. فکر کردم اگر هم یک دلار انعام به راننده تاکسی بدهیم بیشتر از این نخواهد شد. خانم استدلال را پذیرفت. به محض اینکه توی تاکسی نشستیم و راننده تاکسی‏متر رازد، دو دلار و جهل سنت افتاد! نرسیده به چهار راه خیابان خودمان که می‌پیچید توی خیابان جانسون، بالا رفتن ده سنت ده سنت تاکسی‏متر شروع شد. تا وست برادوی من سه راه بلد بودم. یکی مسیر اتوبوس شهری. یکی بزرگراه شماره یک و یکی هم کمربندی برونت که به خاطر رد شدن از بغل اقیانوس ما اسمشو گذاشته بودیم خط کناره. تاکسی وسطای خیابان سنت جان پیچید توی یک فرعی و بعد مسیرها و خیابانهایی را رفت که تا آن زمان ندیده بودم. یک کانادایی سر حال و سر دماغ. مرتب سعی داشت ما رو به حرف بکشه اما تلق تلق بالا رفتن ده سنت، ده شنتِ کرایه حواسی برای من نگذاشته بود. اگر کرایه از سی و پنج دلار تجاوز می‌کرد باید پیاده می‌شدیم. تمام دارایی من پنجاه دلار بود. باید فکر برگشتن و خوراک هم بودم. راننده اول از خوبی هوا شروع کرد. وقتی دید هوا زیاد مسئله‌ی ما نیست بحث را کشید به بازی هاکی شب قبل. رک گفتم که ما با فوتبال حال می‌کنیم. پسرم یکهو گفت:
پدر این یارو از جاهای عوضی می‌ره. خانمم انگار منتظر فرصت بود گفت: هنوز هیج جا نرسیده شده هشت دلار و هفتاد و پنج سنت. پسرم که می‌فهمید انگلیسی حرف زدن برایم سخته گفت: من بهش می‌گم که داره تقلب می‌کنه و ما بهش پول نمی‌دیم و به پلیس زنگ می‌زنیم. راننده که می‌دید خانوادگی حرف می‌زنیم ساکت شده بود و گاهی روی صفحه‌ی کامپیوتری که بغل تاکسی‏متر بود دکمه‌هایی را فشار می‌داد. خانمم گفت: وقتی داری می‌بینی که دزدی می‌کنه رو دروایستی معنی نداره. روت نمیشه حد اقل تا دیر نشده پیاده بشیم.
تاکسی از جاهای بسیار خلوت و پر پیچ و خم که دو طرف آن را درختان سر به فلک کشیده پوشانده بود به سرعت جلو می‌رفت. برایم شکی نمانده بود که کلاهبرداری حرفه‌ای بود. با صدای بلند به پسرم گفتم احتمالاً احتیاج داره. پنج دلار اضافه مهم نیست. با اینکه تقلبه ولی مهم نیست. واژه‌های «احتیاج»، «پنج دلار اضافه» و «تقلب» رو عمداً به انگلیسی توی حرفای فارسی‌ام قاطی کردم و موقع ادا کردنشان کمی خودم را به طرف راننده خم می‌کردم تا حتماً بشنود.
راننده که از توی آینه نگاهش با نگاهم گره خورده بود با انگلیسی غلیظی پرسید: مشکلی هست آقا؟
گفتم:
فکر می‌کنی تا مقصد چقدر بشه؟ و به تاکسی‏متر اشاره کردم.
خندید و گفت:
چند صد دلاری!
با لحنی معنی دار گفتم: همینطوری به نظر می‌رسه!
نگاهی به تاکسی‏متر کرد وگفت: بد نیست! تا حالا شده دوازده دلار و بیست و پنج سنت!!
خانمم خطاب به من گفت: بهش بگو تا اونجا برسیم سر از دویست دلار هم در میاره.
پسرم گفت: پدر بهش بگم ترمز بگیره؟ داره تقلب می‌کنه.
مرد رادیو را روشن کرد و خودش شروع کرد آهنگ: نگران نباش. شاد باش، باب مارلی را زمزمه کردن. او با مهارت زیاد از کوچه‌ای تنگ وارد شد و از خیابانی فراخ سر در آورد. خیابان وست برادوی بود. درست چهار راه بعد ساختمانی بود که باید پیاده می‌شدیم. کیلومتر چهارده دلار و بیست سنت را نشان می‌داد. پیاده شدیم پنجاه دلاری را دادم و گفتم لطفاً سر راست پانزده دلار حسابش کن. گفت: امروز روز مجانی است کرایه نمی گیرم. در یک صدم ثانیه حافظه‌ام را گشتم. روز تاریخی بخصوصی به ذهنم نرسید. شک کرده بودم. در کانادا رسومات زیادی هست ولی روز مجانی تاکسی نشنیده بودم. راننده تاکسی گفت: تعجب می‌کنم تا حالا از روز تاکسی مجانی نشنیده بودی؟
می‌خواستم مطمئن شوم که همه‌ی کمپانی‌های تاکسی در آن روز مجانی هستند تا برگشتن بیخود سراغ اتوبوس‏ها نرویم. راننده زد زیر خنده و به فارسی دری گفت شوخی می‌کند ولی کرایه را میهمان او هستیم. خانمم بدون خداحافظی دست دخترم را گرفت و رفت. من مرتب احوالپرسی می‌کردم و اصرار داشتم همه‌ی پنجاه دلار را بردارد. اما مرد افغانستانی امتناع کرد و گفت: به امان خدا

و بعد گاز داد و رفت. پسرم رو به تاکسی‌ای که دور می‌شد دست تکان می‌داد و تکرار می‌کرد: ساری آقای راننده.


بدون شرح

Posted by balouch On August - 29 - 2009


راننده تاکسی کانادایی

Posted by balouch On August - 28 - 2009

باید حتماً به وست برادوی می‌رفتیم. پول اتوبوس شهری برای من و خانم سه زونه بود یعنی می‌شد9 دلار. برای دختر و پسرم، چهار و نیم دلار که با هم می‌شد سیزده و نیم دلار که سر راست بگیر پونزده دلار. فکر کردم اگر هم یک دلار انعام به راننده تاکسی بدهیم بیشتر از این نخواهد شد. خانم استدلال را پذیرفت. به محض اینکه توی تاکسی نشستیم و راننده تاکسی‏متر رازد، دو دلار و جهل سنت افتاد! نرسیده به چهار راه خیابان خودمان که می‌پیچید توی خیابان جانسون، بالا رفتن ده سنت ده سنت تاکسی‏متر شروع شد. تا وست برادوی من سه راه بلد بودم. یکی مسیر اتوبوس شهری. یکی بزرگراه شماره یک و یکی هم کمربندی برونت که به خاطر رد شدن از بغل اقیانوس ما اسمشو گذاشته بودیم خط کناره. تاکسی وسطای خیابان سنت جان پیچید توی یک فرعی و بعد مسیرها و خیابانهایی را رفت که تا آن زمان ندیده بودم. یک کانادایی سر حال و سر دماغ. مرتب سعی داشت ما رو به حرف بکشه اما تلق تلق بالا رفتن ده سنت، ده شنتِ کرایه حواسی برای من نگذاشته بود. اگر کرایه از سی و پنج دلار تجاوز می‌کرد باید پیاده می‌شدیم. تمام دارایی من پنجاه دلار بود. باید فکر برگشتن و خوراک هم بودم. راننده اول از خوبی هوا شروع کرد. وقتی دید هوا زیاد مسئله‌ی ما نیست بحث را کشید به بازی هاکی شب قبل. رک گفتم که ما با فوتبال حال می‌کنیم. پسرم یکهو گفت:
پدر این یارو از جاهای عوضی می‌ره. خانمم انگار منتظر فرصت بود گفت: هنوز هیج جا نرسیده شده هشت دلار و هفتاد و پنج سنت. پسرم که می‌فهمید انگلیسی حرف زدن برایم سخته گفت: من بهش می‌گم که داره تقلب می‌کنه و ما بهش پول نمی‌دیم و به پلیس زنگ می‌زنیم. راننده که می‌دید خانوادگی حرف می‌زنیم ساکت شده بود و گاهی روی صفحه‌ی کامپیوتری که بغل تاکسی‏متر بود دکمه‌هایی را فشار می‌داد. خانمم گفت: وقتی داری می‌بینی که دزدی می‌کنه رو دروایستی معنی نداره. روت نمیشه حد اقل تا دیر نشده پیاده بشیم.
تاکسی از جاهای بسیار خلوت و پر پیچ و خم که دو طرف آن را درختان سر به فلک کشیده پوشانده بود به سرعت جلو می‌رفت. برایم شکی نمانده بود که کلاهبرداری حرفه‌ای بود. با صدای بلند به پسرم گفتم احتمالاً احتیاج داره. پنج دلار اضافه مهم نیست. با اینکه تقلبه ولی مهم نیست. واژه‌های «احتیاج»، «پنج دلار اضافه» و «تقلب» رو عمداً به انگلیسی توی حرفای فارسی‌ام قاطی کردم و موقع ادا کردنشان کمی خودم را به طرف راننده خم می‌کردم تا حتماً بشنود.
راننده که از توی آینه نگاهش با نگاهم گره خورده بود با انگلیسی غلیظی پرسید: مشکلی هست آقا؟
گفتم:
فکر می‌کنی تا مقصد چقدر بشه؟ و به تاکسی‏متر اشاره کردم.
خندید و گفت:
چند صد دلاری!
با لحنی معنی دار گفتم: همینطوری به نظر می‌رسه!
نگاهی به تاکسی‏متر کرد وگفت: بد نیست! تا حالا شده دوازده دلار و بیست و پنج سنت!!
خانمم خطاب به من گفت: بهش بگو تا اونجا برسیم سر از دویست دلار هم در میاره.
پسرم گفت: پدر بهش بگم ترمز بگیره؟ داره تقلب می‌کنه.
مرد رادیو را روشن کرد و خودش شروع کرد آهنگ: نگران نباش. شاد باش، باب مارلی را زمزمه کردن. او با مهارت زیاد از کوچه‌ای تنگ وارد شد و از خیابانی فراخ سر در آورد. خیابان وست برادوی بود. درست چهار راه بعد ساختمانی بود که باید پیاده می‌شدیم. کیلومتر چهارده دلار و بیست سنت را نشان می‌داد. پیاده شدیم پنجاه دلاری را دادم و گفتم لطفاً سر راست پانزده دلار حسابش کن. گفت: امروز روز مجانی است کرایه نمی گیرم. در یک صدم ثانیه حافظه‌ام را گشتم. روز تاریخی بخصوصی به ذهنم نرسید. شک کرده بودم. در کانادا رسومات زیادی هست ولی روز مجانی تاکسی نشنیده بودم. راننده تاکسی گفت: تعجب می‌کنم تا حالا از روز تاکسی مجانی نشنیده بودی؟
می‌خواستم مطمئن شوم که همه‌ی کمپانی‌های تاکسی در آن روز مجانی هستند تا برگشتن بیخود سراغ اتوبوس‏ها نرویم. راننده زد زیر خنده و به فارسی دری گفت شوخی می‌کند ولی کرایه را میهمان او هستیم. خانمم بدون خداحافظی دست دخترم را گرفت و رفت. من مرتب احوالپرسی می‌کردم و اصرار داشتم همه‌ی پنجاه دلار را بردارد. اما مرد افغانستانی امتناع کرد و گفت: به امان خدا

و بعد گاز داد و رفت. پسرم رو به تاکسی‌ای که دور می‌شد دست تکان می‌داد و تکرار می‌کرد: ساری آقای راننده.


بدون شرح

Posted by balouch On August - 28 - 2009


ذبح اسلامی

Posted by balouch On August - 28 - 2009


ذبح اسلامی

Posted by balouch On August - 27 - 2009


ما همسایه مستر گاوین بودیم

Posted by balouch On August - 27 - 2009

گاوین با اینکه حداقل شصت سال را داشت همیشه سرحال بود. گاهی از درد قفسه سینه می‏نالید اما جان معتقد بود کلک می‏زند. خانه یک اتاق خوابه کنار پله‏ها مال او بود. ما می‏دانستیم برقش را دو ماهی بود قطع کرده بودند. دِبرا، همسایه بغلی من که در مشروب فروشی کار می‏کرد می‏گفت:
-اگر سمیرانف را بشکه‏ای می‏فروختن گاوین حتماً هفته‏ای دو سه بشکه می‏خرید.
جان روبروی ما زندگی می‏کرد و دیو روبروی خانه دبرا. داخل آن مجموعه کنار خانه گاوین دوسه تا خانواده چینی و فیلیپینی بودند که به قول گاوین با خودشان هم قهر بودند.
من و جان و دیو و دبرا که بعد از ظهرها برای کشیدن سیگار به حیاط خانه می‏آمدیم، از پشت نرده‏ها گاهی نیمساعت روده‏درازی می‏کردیم. گاوین اگر خانه بود با شنیدن صدای ما می‏آمد بیرون و برای گرفتن یک نخ سیگار یا حتی چند پک ساده، خراب یکی از ما می‏شد. هر وقت نبود سوژه‏ای می‏شد برای غیبت کردن. دبرا گفت:
– اونقدر ودکا می‏خره که همین روزاست معده‏اش سوراخ بشه.
جان غرید که:
-اونوقت به بهانه فرستادن برا بچه‏اش صد دلار از من قرض گرفته.
دیو با عصبانیت گفت:
– شصت دلار هم از من گرفت که بره اونو ببینه.
دبرا گفت: گاوین شب و روز تلپ کازینوست. شما چطوری به اون پول قرض دادین؟
جان گفت:
-نه. تا دو روز دیگه اگه پولو نده بنا شده تلویزیونشو من ببرم.
بعد رو کرد به من و گفت:
– تلویزیونش از این جدیداست.
و بعد با دست نشون داد که خیلی بزرگه.
دیو سیگارش رو رو نرده‏ها خاموش کرد. یک فحش به مادر گاوین داد و به جان گفت:
-پس شریکیم! چون به منم همین قولو داده.
چهار روزی بود که گاوین غیبش زده بود. اصلاً بحث از همینجا شروع شد. دبرا گفت:
-زده به چاک پس فردا کرایه هم نده.
جان و دیو داشتند صحبت می‏کردند که از در حیاط گاوین که خراب بود بروند و تلویزیونش را بیاورند.
دبرا از من پرسید ترو تیغ نزده؟
گفتم:
– پنج شیش روز قبل سینه‏اش درد می‏کرد ازم خواست برسونمش بیمارستان اونجا سی دلاری خواست. دادم.
دبرا و جان و دیو قاه قاه زدند زیر خنده. دیو گفت:
-پس به بهانه مریضی ترتیب ترو هم داده.
همسایه چینی آنطرف گاوین بر خلاف همیشه برو بیایی راه انداخته بود و با همسایه فیلیپینی‏اش چیزهایی می‏گفت و به خانه گاوین اشاره می‏کرد. جان گفت:
-دارن غیبت گاوین رو می‏کنن.
-دیو گفت:
-احتمالاً اونارم دوشیده.
دبرا زد زیر خنده و گفت:
-شرکای تلویزیون دارن زیاد می‏شن.
یکهو صدای آژیرهای پلیس و آتش نشانی محله را پر کرد.
من و دبرا و جان و دیو جزو اولین نفرها بودیم که خودمان را به نرده‏های خانه گاوین رسانده و به پله‏ها که منتهی
می‏شد به خیابان خیره شدیم.
ماشینهای پلیس پارک می‏کردند که آتش نشانی و آمبولانس هم رسیدند.
اولین اکیپ پلیس از پله‏ها بالا آمدند و با کمال تعجب به طرف خانه گاوین رفتند.
دبرا که کنار من ایستاده بود آهسته گفت:
-گاهی وقتها دزدی هم می‏کنه.
پلیس‏ها با مشت لگد دیوانه‏وار می‏کوبیدند به در خانه گاوین و از او می‏خواستند در را باز کند.
دو نفر ازمأموران آتش نشانی که پریده بودند داخل حیاط. درِ داخل حیاط را که ما مطمئن بودیم به خاطر خرابی باز هست، فشار دادند. وقتی دیدند در باز هست طوری که پلیس‏ها بشنوند داد زدند:
– در عقب بازه!
یکی از آنها سرش را برد داخل و فریاد زد:
-مستر گاوین…
اما بلافاصله سرش را بیرون آورد و شروع کرد عق زدن.
نیم ساعتی طول کشید تا مأمورین اورژانس جنازه آقای گاوین را به آمبولانس منتقل کردند.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!