مدتها بود که حس میکردم گربهام فِرِپ وسط میومیو کردنهایش دو سه کلمه حرف هم میزند، اما احتیاط میکردم و به خانمم چیزی نمیگفتم. امروز صبح که من و خانم داشتیم صبحانه میخوردیم فرپ پرید روی میز و جلوی او گفت:
– باید منتظر باشی! ممکنه هر لحظه احضارت کنن!
با تعجب به خانم نگاه کردم، اما او طوری رفتار کرد که انگار چیزی نشنیده. تیکهای از نان کره زده را به گربه دادم. فقط آن را بو کشید و در حالیکه پایین میپرید گفت:
– میومیو.
بعد دوان دوان به طرف پلهها دوید و رفت بالا.
– گربهها معمولاً یا یک میو میکنند یا سهتا. چرا فِرِپ دوتا میو کرد؟
خانم گفت:
– این قانون رو از کجا در آوردی؟ میتونن دو تا یا چهارتا میو هم بکنن.
پرسیدم:
– حرف چی؟ حرفم میتونن بزنن؟
جواب نداد. فقط چپ چپ نگاهم کرد.
بلند شدم بروم دنبال فِرِپ. خانم یادآوری کرد که باید او را سر کار و بچهها را مدرسه برسانم. نگاهی به فرپ که بالای پلهها نشسته بود انداختم ولی سویچ ماشین را برداشتم و همراه خانم و بچهها بیرون رفتم. وقتی همه داخل ماشین نشستیم، قبل از آنکه ماشین را روشن کنم، فِرِپ از پنجره فریاد زد:
– احضار شدی!
با عجله همه را پیاده کردم و داد زدم:
-احضار شدم.
خانم به فرپ نگاهی کرد و گفت:
– ما که با هم بودیم! چطور احضار شدی؟
نوبت من بود که چپ چپ نگاهش کنم. بعد گفتم:
– از یک وجبی صدای فرپ رو نشنیدی. چطور توقع داشته باشم از اون بالا بشنوی؟
بعد اشاره کردم به پنجرهای که فرپ از آن به ما نگاه میکرد. قبل از آنکه حرفی بزند راه افتادم.
هنوز به بزرگراه نرسیده بودم که یادم آمد آدرس را از فِرِپ نگرفتم. میدانستم وقت بسیار تنگ است. در آینه نگاه کردم و در جا دور زدم. صدای جیغ لاستیکها را شنیدم. یکی دو ماشین برایم بوق زدند اما به روی خودم نیاوردم و تخته گاز به طرف خانه راندم. جلوی پنجره شروع کردم بوق زدن، اما معلوم نبود فِرِپ دیوانه کدام گوری رفته بود:
– بوق. بوق. بوووووووووووووق.
دوباره:
– بوق. بوق. بوووووووووووووووووووق.
شیشه را پایین کشیدم. داد زدم:
– اهای فِرِپ! آدرس رو یادت رفت بدی!
دوسهتا از همسایهها بیرون آمدند. برایم فرقی نداشت. فرپ آمد لب پنجره. داد زدم:
– دختر! آدرس را ندادی، نزدیک بود تصادف کنم.
فرپ گفت:
– احتیاط کن همسایه روبرویی هم داره میاد بیرون.
به پشت سرم نگاه کردم. دیدم آن همسایه پر حرف و دیوانه هم آمد بیرون. رو به فِرِپ کردم و داد زدم:
– برام مهم نیست. بگو کجا باید برم؟
فِرِپ شروع کرد میو میو کردن! همسایه رو برویی با صدای بلند بدون ذرهای شرم و حیا خطاب به بقیه همسایهها گفت:
– به شما گفته بودم زده به سرش! خودتون ببینین داره با گربه حرف میزنه.
برگشتم. هرچی از دهانم در میآمد نثارش کردم و گفتم:
– به گوشهای دراز خودت که اعتماد داری، خوب دقت کن که بعد زیرش نزنی.
بعد رو کردم به فرپ و گفتم:
– فِرِپ حالا وقتشه. جلوی همه بگو که سگ همسایه رو کدوم حیوون آزاری کشت.
فرپ شد عین یک مجسمه! هر چه التماس کردم بی فایده بود. آخرش هم رفت تو. همسایه روبرویی از خنده ریسه میرفت. همسایههای دیگه بدون اینکه حرفی بزنند یکی یکی رفتند داخل منازلشان.
دارم از عصبانیت خفه میشوم. مخصوصاً که حس میکنم شما هم باور نمیکنید که گربه حرف میزند. پس تعریف کردن این داستان چه فایدهای دارد؟ بهتر است بروم بالا تکلیفم را با این گربهی احمق روشن کنم.
سکوت فِرِپ
August - 20 - 2009