Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

عمق فاجعه

August - 23 - 2009

تقدیم به مصطفی که این داستان اوست و به تمام کسانی که سر و کارشان با حیواناتی است که حکومت در دست آنهاست.

اوایلی که در سلول می‌افتی هنوز هوش و حواست کار می‌کند و مشکل «جنسی» مسئله‌ای می‌شود، اما تجسم و تخیل و دستی می‌خواهد. ماندن در انفرادی که کمی طولانی می‌شود آهسته آهسته اعضای انسان هم از کار می‌افتند، اما بدن کار می‌کند و تولیداتش سر جایش هست. خواب دیدن کمک بزرگی است. نه تنها آدم ارضاء می‌شود بلکه امکان می‌یابد که به حمام برود.
آنجا به ما علامتی داده بودند که هر وقت واجب الحمام می‌شدیم آنرا از زیر در بیرون می‌گذاشتیم. نگهبانی می‌آمد، در را باز می‌کرد شورت را تحویل می‌گرفت و برای بازدید پیش حاج آقا می‌برد. اگر آثار ساختگی و با براده صابون بود کتک مفصلی انتظارمان را می‌کشید تا دوباره برای حمام رفتن کلک نزنیم. اما اگر جنسها اصلی بود و از «جنب» بودن مطمئن می‌شدند حمام رفتن شرعی و در نتیجه حتمی بود. انفرادی که به شیش هفت ماه می‌کشید هوش و حواس هم از کار می‌افتاد اما چون بدن کار می‌کرد این چیزها، منظورم همین چیزهاست! تولید می‌شد ولی آدم هر کاری می‌کرد که مصنوعی بتواند کاری بکند نمی‌شد. دوران در بند که بیشتر می‌شد خواب هم به سراغ آدم نمی‌آمد. هیچ مدلش نه جنسی نه غیر جنسی. در نتیجه تولیدات جمع می‌شد و چون دفع نمی‌شد یکهو و ناگهانی درد شدیدی ترا به هم میپیچید. آنقدر کشنده که صدای فریادهایت را چند سلول آنطرفتر هم می‌شنیدند. زندان‌بانان جریان را می‌دانستند، می‌آمدند دستبند و چشمبندی می‌زدند و به درمانگاهت می‌بردند. دکتر می‌گفت: «پروستاتش گرفته.» سوزنی دردناک می‌زد اما همه چیز رها می‌شد. آدم چیزی نمی‌فهمید ولی می‌دید که تمام شده است. مجبور می‌شد شانس حمامی را که گیر آمده استفاده کند. دقیق یادم نیست ولی در سه سالی که در انفرادی بودم این ماجرا تکرار شد. چند بار؟ نمی‌دانم، حدسش با شما. عاقبت به خیر گذشت و آزاد شدم.
به کانادا که رسیدم زیبایی ونکوور در من شور و حالی به وجود آورد. روزی در پارک زیبا و بزرگ استنلی چشمم به دختری افتاد به غایت زیبا با چشمانی به رنگ دریا. وقتی می‌خندید دلم که از پر کشیدن افتاده بود دو باره بال و پری می‌زد. خیلی زود فهمیدم که از من هم خوشش می‌آید هر چه بیشتر نشستیم و بر خاستیم بهتر گفتیم و شنیدیم و عمیقتر فهمیدیم که برای هم ساخته شده‌ایم. ازدواج کردیم. بعد ازدواج دو برابر آنچه که گفته بود و دیده بودم خوب و دوست داشتنی‌بود، اما من مشکلی داشتم، از آن مشکلها! مشکلهای کاملاً مردانه! نمی‌شد! جایی که باید آنطور می‌شد، نمی‌شد! خانمم چیزها می‌دانست، فایده نداشت. کتابی نماند که ورق نزدیم. هر چه دوا . عکس و مجله و فیلم که مشاوران خانگی تجویز کردند نتوانست در چیزی که زمانی مثل منار جنبان اصفهان بود کوچکترین تکانی بوجود آورد. می‌دیدم لطف و صفا و عشق و علاقه‌ی او را و کشش و نیاز و تمنای خودم را. پیش متخصص رفتیم. از گذشته که پرسید، ماجرای زندان را که گفتم، عقب عقب رفت و روی صندلی‌اش نشست. با دقت به حرفهایم گوش داد. چیزهایی را که به شما هم رویم نمی‌شود بگویم گفتم. وقتی توضیحاتم تمام شد گفت:
متأسفم. هیچکدام از دواها برایت کاری نخواهد کرد. دواها را برای مریضها ساخته‌اند ترا بیمارانی ناقص کرده‌اند. آن سوزنها، آن تخلیه‏های مصنوعی ضربه‌ی خودش را زده این تا آخر عمر با توست.
حالا مدتی است که آن نازنینِ شیرینِ من در کنارم نمی‌خندد و مادرم هر وقت که زنگ می‌زند می‌پرسد:
پس کی میخوای ازدواج کنی؟ خونواده داشتن خوبه. خنده‌ی بچه قشنگه! و من با خودم می‌اندیشم که هیچکس عمق فاجعه را درک نکرد.


Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!