Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for September, 2010

هیهات همین حالا

Posted by balouch On September - 30 - 2010

تا انتهای مردن

ایستاده، گردن به گردن

شیر یا خط.

در ردیف سلول‏ها،

بزرگ است خدا

که با قطره چکان بچکد زندگی!

اهریمن، آشپز تقدس

دست و دلبازِ مرگ

من نماز وحشت

وحشت، نمازِ من

هیهاتِ همین حالا!


هیهات همین حالا

Posted by balouch On September - 30 - 2010

تا انتهای مردن

ایستاده، گردن به گردن

شیر یا خط.

در ردیف سلول‏ها،

بزرگ است خدا

که با قطره چکان بچکد زندگی!

اهریمن، آشپز تقدس

دست و دلبازِ مرگ

من نماز وحشت

وحشت، نمازِ من

هیهاتِ همین حالا!


ما چه می‏دانستیم

Posted by balouch On September - 28 - 2010

مستر جرالد اسمی بود که چارلز روی خودش گذاشته بود. اگر هم او را چارلز صدا می‏کردی اعتراضی نمی‏کرد. فقط گاهی که می‏افتاد روی دنده‏ی لج حتماً باید مستر جرالد خطاب می‏شد. چارلز آدم منطقی‏ای بود. می‏گفت پدر مادرها حق دارند هر اسمی را که قشنگ تشخیص دادند بگذارند روی بچه‏اشان اما وقتی بچه خودش صاحب تشخیص شد باید مثل آب خوردن بتواند اسمش را عوض کند. چارلز هر وقت مستر جرالد می‏شد کلاه سرش می‏گذاشت و عصا به دست می‏گرفت. آن روز از روزهایی بود که اگر چارلز صدا می‏شد برایتان توضیح می‏داد:

چرا اصرار داری اسمی رو که پدر و مادرم نمی‏دونم به چه دلیل انتخاب کردن به کار ببری؟ اسم من مستر جرالده!

ما که ماجرا را می‏دانستیم به محض اینکه او را در آن لباس می‏دیدیم می‏گفتیم:

به به چارلز! چه کلاه بهت میاد.

من شخصاً همیشه توضیحات او را با تعجب و چشمانی از حدقه در آمده گوش می‏دادم و در جا می‏پرسیدم:

خب چارلز! فکر نمی‏کنی مستر جرالد ناراحت بشه ما ترو مستر جرالد صدا بزنیم؟

اونوقت قیافه چارلز تماشایی می‏شد. می‏رفت کنار. مثلاً دلسرد شده بود. می‏گفت:

بفرمایید اینهم نتیجه تبلیغات! بعد داد می‏زد:

شما از مستر جرالد چی می‏دونید؟

و بدون اونکه منتظر بمونه. هر بار چیزهایی می‏گفت که باعث خنده‏ی ما می‏شد. مخصوصاً وقتی که از هواپیمای مستر جرالد حرف می‏زد همه بچه‏های محله خودشان را می‏رساندند.

او می‏گفت:

هواپیمای «اسپیت فایر» هواپیمای الکی‏ای نبود. مستر جرالد که بغلش وامیستاد. کلاه‏اش به آسمون می‏خورد.

بعد او عصا را روی زمین دنبالش می‏کشید تا می‏رسید به درخت افرای بزرگی که جلوی کلیسا بود. ما راه را صاف می‏گذاشتیم و اگر بچه کوچکی، گربه یا سگ کسی یکهو راه می‏رفت چند نفر همصدا داد می‏زدیم که مواظب باشد و روی باند فردگاه راه نرود. از هر طرف شلیک خنده بود و گاهی بزرگترها هم از پنجره سرک می‏کشیدند. چارلز مثلاً کلاه خلبانی را روی سرش می‏گذاشت. یک عالمه چیز می‏گفت و بعد از هر کدام داد می‏زد:

چک!

و به محض آنکه می‏گفت:

آماده. سه. دو. یک. برو!

در حالیکه عصا را روی دست راستش در هوا افقی طوری نگاه داشته بود که نک آن به سمت آسمان بود با سرعتی که خودش خنده‏دار بود مسیر رفته را می‏دوید و صدایی خاص در می‏آورد. او هر لحظه مثلاً سرعت می‏گرفت و وقتی از جلوی ما رد می‏شد ما از شدت قهقهه به خودمان می‏پیچیدیم. نزدیک خانه خانم شوبارت او به سمت راست منحرف می‏شد و با صورت در میان درختچه‏های سروِ جلوی خانه سقوط می‏کرد.

دیروز سرعت چارلز از هر روز بیشتر بود. درختچه‏های جلوی خانه خانم شوبارت را هم اصلاح کرده بودند. وقتی سقوط کرد، بلند نشد عصا را بردارد، خودش را بتکاند و مثل کسی که انگار از خوابی بیدار شده به ما نگاه کند و راهش را بکشد و برود. دو دست بازِ چارلز که در طرفین بودند و پاهای به هم بسته‏اش به او حالت هواپیمایی را داده بود که سقوط کرده. در دمی، ما دور او حلقه زدیم اما از صحنه ترس می‏بارید. یکی به سرعت برق خانم شوبارت را خبر کرده بود. او آمد داد زد به اورژانس زنگ بزنیم و خودش با داد و بیداد و اشک و آه می‏خواست که چارلز بلند شود. اما تا آمبولانس نرسید. چارلز همانطور ماند.

امروز اگر گذرتان از خیابان ما بیفتد حیرت خواهید کرد. از جلوی پله‏های خانه شوبارت تا تمام چمن جلوی درختچه‏ها دسته‏های گل گذاشته شده.

ما چه می‏دانستیم که مستر جرالد برادر چارلز بوده و در جنگ جهانی دوم در سواحل سالرنو ایتالیا چارلز اشتباهی به هواپیمای او شلیک کرده. این‏ها را حالا تلویزیون درست جلوی خانه‏ی خانم شوبارت خواهر چارلز دارد ضبط می‏کند.


ما چه می‏دانستیم

Posted by balouch On September - 28 - 2010

مستر جرالد اسمی بود که چارلز روی خودش گذاشته بود. اگر هم او را چارلز صدا می‏کردی اعتراضی نمی‏کرد. فقط گاهی که می‏افتاد روی دنده‏ی لج حتماً باید مستر جرالد خطاب می‏شد. چارلز آدم منطقی‏ای بود. می‏گفت پدر مادرها حق دارند هر اسمی را که قشنگ تشخیص دادند بگذارند روی بچه‏اشان اما وقتی بچه خودش صاحب تشخیص شد باید مثل آب خوردن بتواند اسمش را عوض کند. چارلز هر وقت مستر جرالد می‏شد کلاه سرش می‏گذاشت و عصا به دست می‏گرفت. آن روز از روزهایی بود که اگر چارلز صدا می‏شد برایتان توضیح می‏داد:

چرا اصرار داری اسمی رو که پدر و مادرم نمی‏دونم به چه دلیل انتخاب کردن به کار ببری؟ اسم من مستر جرالده!

ما که ماجرا را می‏دانستیم به محض اینکه او را در آن لباس می‏دیدیم می‏گفتیم:

به به چارلز! چه کلاه بهت میاد.

من شخصاً همیشه توضیحات او را با تعجب و چشمانی از حدقه در آمده گوش می‏دادم و در جا می‏پرسیدم:

خب چارلز! فکر نمی‏کنی مستر جرالد ناراحت بشه ما ترو مستر جرالد صدا بزنیم؟

اونوقت قیافه چارلز تماشایی می‏شد. می‏رفت کنار. مثلاً دلسرد شده بود. می‏گفت:

بفرمایید اینهم نتیجه تبلیغات! بعد داد می‏زد:

شما از مستر جرالد چی می‏دونید؟

و بدون اونکه منتظر بمونه. هر بار چیزهایی می‏گفت که باعث خنده‏ی ما می‏شد. مخصوصاً وقتی که از هواپیمای مستر جرالد حرف می‏زد همه بچه‏های محله خودشان را می‏رساندند.

او می‏گفت:

هواپیمای «اسپیت فایر» هواپیمای الکی‏ای نبود. مستر جرالد که بغلش وامیستاد. کلاه‏اش به آسمون می‏خورد.

بعد او عصا را روی زمین دنبالش می‏کشید تا می‏رسید به درخت افرای بزرگی که جلوی کلیسا بود. ما راه را صاف می‏گذاشتیم و اگر بچه کوچکی، گربه یا سگ کسی یکهو راه می‏رفت چند نفر همصدا داد می‏زدیم که مواظب باشد و روی باند فردگاه راه نرود. از هر طرف شلیک خنده بود و گاهی بزرگترها هم از پنجره سرک می‏کشیدند. چارلز مثلاً کلاه خلبانی را روی سرش می‏گذاشت. یک عالمه چیز می‏گفت و بعد از هر کدام داد می‏زد:

چک!

و به محض آنکه می‏گفت:

آماده. سه. دو. یک. برو!

در حالیکه عصا را روی دست راستش در هوا افقی طوری نگاه داشته بود که نک آن به سمت آسمان بود با سرعتی که خودش خنده‏دار بود مسیر رفته را می‏دوید و صدایی خاص در می‏آورد. او هر لحظه مثلاً سرعت می‏گرفت و وقتی از جلوی ما رد می‏شد ما از شدت قهقهه به خودمان می‏پیچیدیم. نزدیک خانه خانم شوبارت او به سمت راست منحرف می‏شد و با صورت در میان درختچه‏های سروِ جلوی خانه سقوط می‏کرد.

دیروز سرعت چارلز از هر روز بیشتر بود. درختچه‏های جلوی خانه خانم شوبارت را هم اصلاح کرده بودند. وقتی سقوط کرد، بلند نشد عصا را بردارد، خودش را بتکاند و مثل کسی که انگار از خوابی بیدار شده به ما نگاه کند و راهش را بکشد و برود. دو دست بازِ چارلز که در طرفین بودند و پاهای به هم بسته‏اش به او حالت هواپیمایی را داده بود که سقوط کرده. در دمی، ما دور او حلقه زدیم اما از صحنه ترس می‏بارید. یکی به سرعت برق خانم شوبارت را خبر کرده بود. او آمد داد زد به اورژانس زنگ بزنیم و خودش با داد و بیداد و اشک و آه می‏خواست که چارلز بلند شود. اما تا آمبولانس نرسید. چارلز همانطور ماند.

امروز اگر گذرتان از خیابان ما بیفتد حیرت خواهید کرد. از جلوی پله‏های خانه شوبارت تا تمام چمن جلوی درختچه‏ها دسته‏های گل گذاشته شده.

ما چه می‏دانستیم که مستر جرالد برادر چارلز بوده و در جنگ جهانی دوم در سواحل سالرنو ایتالیا چارلز اشتباهی به هواپیمای او شلیک کرده. این‏ها را حالا تلویزیون درست جلوی خانه‏ی خانم شوبارت خواهر چارلز دارد ضبط می‏کند.


مادر کیلی مورسی سالم شد

Posted by balouch On September - 27 - 2010

چنان در می‏زدند که دلم از جا کنده شد. نمی‏دانم چه مرضی است که حتی اینگونه خطرناک هم در بزنند با اینکه صدای آدم از ترس می‏لرزد ولی بازهم می‏پرسد:

کیه؟

صدایی از پشت در گفت:

باز کن! منم کیلی

کیلی مورسی را می‏شناختم. موهایش را بنفش می‏کرد و ده تا حلقه از دماغ و لب و گوشها و زبانش آویزان بود. پوتینهای سربازی را که همیشه می‏پوشید خودم به او فروخته بودم. در را باز کردم. خیلی توپش پر بود:

تو به چه حقی داستان مادر منو نوشتی دادی به روزنامه‏؟

در جا زدم زیرش و گفتم:

کی میگه من داستان مادر ترو نوشتم؟

کیلی که برای یک نبرد تن به تن آماده بود گفت:

این قباحت داره که تو اون زن بینوا رو اینطوری خجالت زده‏اش کردی. حالا اون حاضر نیست از اتاق‏اش بیاد بیرون.

گفتم: بیرون نیومدنشو بیخودی ننداز گردن من. اون نمیاد بیرون چون دیوونه است. فکر می‏کنه آقای جیمز یک گرگه.

کیلی بدون توجه به من که نشستم رو مبل و با رموت کنترل تلویزیون رو روشن کردم اومد داخل و گوشه‏ای ایستاد و با حالت فریاد مانند گفت:

مادر من دیوونه نیست. همه میدونن جیمز گرگه.

جیمز یکی از بومیان کانادایی بود که از در اتاق‏اش تا همه جای خانه‏اش پَرِ عقاب و تیکه‏های مختلف اعضاء گرگ آویزان بود و خودش معتقد بود که او یک گرگ است.

گفتم: جیمز به من هم میگه من یک خرسم ولی می بینی که این تویی که قصد خوردنمو کردی نه من.

گفت: تو بیخود کردی داستان مادر منو فروختی به روزنامه.

گفتم: فروش چیه؟ من افتخاری می‏نویس…

نگذاشت حرف‏ام تموم بشه. داد زد:

افتخار؟ مریضی و زجرشو مادر من بکشه افتخارش نصیب تو بشه؟

بعد در حالیکه راه می‏افتاد برود گفت: یا خسارت می‏دی یا من شکایت ترو به سرپرست ساختمونا رد می‏کنم.

تا گفت شکایت مرا رد می‏کند حال‏ام خراب شد. تا حالا من دو اخطار گرفته بودم که سرگذشت همسایه‏ها را برای روزنامه‏ ننویسم. اگر اخطار سوم را می‏گرفتم مرا از آن خانه‏های ارزان قیمت بیرون می‏کردند. بدون فوت وقت بلند شدم و دست کیلی را گرفتم و با اصرار او را بر گرداندم تا بنشیند. بعد در حالیکه برای او یک نوشیدنی تگری باز می‏کردم با آسمان ریسمان کردن توضیح دادم که داستانی که نوشتم مال مادر او نیست و مال مادر بزرگ خود من است.

کیلی هم بچه نبود. می‏گفت: عجب! نکنه منو تو قوم و خویشیم. چون مادر بزرگت مثل مادر من افسردگی شدید داره و گاهی می‏زنه سرش و سوار بر عصا فکر می‏کنه اسب سواری می‏کنه.

خوب این کار هر روز مادر کیلی نبود ولی دو سه روز بود که شیهه هم می‏کشید. آدم در داستان کمی هم دخل و تصرف می‏کند. حالا من نوشته بودم گرگ دنبال اسب سوار دیوونه محله افتاده بود که بخوردش دروغ بود ولی واقعاً آقای جیمز عصبانی شده بود و افتاده بود دنبال مادر کیلی که از اسب پیاده‏اش کند که اینهمه شیهه نکشد.

نمی‏صرفید که با کیلی بحث کنم. گفتم حالا من چکار کنم که تو واقعاً خوشحال بشی؟

کیلی دست کرد در جیبش. کاغذی در آورد و به سمت من دراز کرد و گفت: این نسخه مادر منه. اینو بخری اون از اسب پیاده میشه. جیمز هم از عصبانیت میفته و تو هم میتونی برا روزنامه‏ات بنویسی مادر کیلی مورسی سالم شد.


مادر کیلی مورسی سالم شد

Posted by balouch On September - 26 - 2010

چنان در می‏زدند که دلم از جا کنده شد. نمی‏دانم چه مرضی است که حتی اینگونه خطرناک هم در بزنند با اینکه صدای آدم از ترس می‏لرزد ولی بازهم می‏پرسد:

کیه؟

صدایی از پشت در گفت:

باز کن! منم کیلی

کیلی مورسی را می‏شناختم. موهایش را بنفش می‏کرد و ده تا حلقه از دماغ و لب و گوشها و زبانش آویزان بود. پوتینهای سربازی را که همیشه می‏پوشید خودم به او فروخته بودم. در را باز کردم. خیلی توپش پر بود:

تو به چه حقی داستان مادر منو نوشتی دادی به روزنامه‏؟

در جا زدم زیرش و گفتم:

کی میگه من داستان مادر ترو نوشتم؟

کیلی که برای یک نبرد تن به تن آماده بود گفت:

این قباحت داره که تو اون زن بینوا رو اینطوری خجالت زده‏اش کردی. حالا اون حاضر نیست از اتاق‏اش بیاد بیرون.

گفتم: بیرون نیومدنشو بیخودی ننداز گردن من. اون نمیاد بیرون چون دیوونه است. فکر می‏کنه آقای جیمز یک گرگه.

کیلی بدون توجه به من که نشستم رو مبل و با رموت کنترل تلویزیون رو روشن کردم اومد داخل و گوشه‏ای ایستاد و با حالت فریاد مانند گفت:

مادر من دیوونه نیست. همه میدونن جیمز گرگه.

جیمز یکی از بومیان کانادایی بود که از در اتاق‏اش تا همه جای خانه‏اش پَرِ عقاب و تیکه‏های مختلف اعضاء گرگ آویزان بود و خودش معتقد بود که او یک گرگ است.

گفتم: جیمز به من هم میگه من یک خرسم ولی می بینی که این تویی که قصد خوردنمو کردی نه من.

گفت: تو بیخود کردی داستان مادر منو فروختی به روزنامه.

گفتم: فروش چیه؟ من افتخاری می‏نویس…

نگذاشت حرف‏ام تموم بشه. داد زد:

افتخار؟ مریضی و زجرشو مادر من بکشه افتخارش نصیب تو بشه؟

بعد در حالیکه راه می‏افتاد برود گفت: یا خسارت می‏دی یا من شکایت ترو به سرپرست ساختمونا رد می‏کنم.

تا گفت شکایت مرا رد می‏کند حال‏ام خراب شد. تا حالا من دو اخطار گرفته بودم که سرگذشت همسایه‏ها را برای روزنامه‏ ننویسم. اگر اخطار سوم را می‏گرفتم مرا از آن خانه‏های ارزان قیمت بیرون می‏کردند. بدون فوت وقت بلند شدم و دست کیلی را گرفتم و با اصرار او را بر گرداندم تا بنشیند. بعد در حالیکه برای او یک نوشیدنی تگری باز می‏کردم با آسمان ریسمان کردن توضیح دادم که داستانی که نوشتم مال مادر او نیست و مال مادر بزرگ خود من است.

کیلی هم بچه نبود. می‏گفت: عجب! نکنه منو تو قوم و خویشیم. چون مادر بزرگت مثل مادر من افسردگی شدید داره و گاهی می‏زنه سرش و سوار بر عصا فکر می‏کنه اسب سواری می‏کنه.

خوب این کار هر روز مادر کیلی نبود ولی دو سه روز بود که شیهه هم می‏کشید. آدم در داستان کمی هم دخل و تصرف می‏کند. حالا من نوشته بودم گرگ دنبال اسب سوار دیوونه محله افتاده بود که بخوردش دروغ بود ولی واقعاً آقای جیمز عصبانی شده بود و افتاده بود دنبال مادر کیلی که از اسب پیاده‏اش کند که اینهمه شیهه نکشد.

نمی‏صرفید که با کیلی بحث کنم. گفتم حالا من چکار کنم که تو واقعاً خوشحال بشی؟

کیلی دست کرد در جیبش. کاغذی در آورد و به سمت من دراز کرد و گفت: این نسخه مادر منه. اینو بخری اون از اسب پیاده میشه. جیمز هم از عصبانیت میفته و تو هم میتونی برا روزنامه‏ات بنویسی مادر کیلی مورسی سالم شد.


بلوچستان و حملات بیشتر انتحاری

Posted by balouch On September - 26 - 2010

کشته شدن حاجی خدابخش شه‏بخش یکی از فرماندهان گروه جند‏الله با اینکه در نشریات ایران و جهان انعکاس زیادی پیدا نکرد یکی از خبرهای مهم بلوچستان بود. در این شکی نیست که دیر یا زود جند‏الله به نام این فرمانده خود عملیاتی را برنامه ریزی خواهد کرد. با توجه به روند عملیاتی جند‏الله آنها طوری عمل خواهند کرد که رکورد خود را بشکنند. برای من که بلوچستان و مردم و فرهنگ ایلیاتی آن را می‏شناسم اظهار عقیده در مورد ثبات و امنیت بلوچستان با جوانی که انشاء نویسی را یاد دارد فرق زیادی دارد. نظام جمهوری اسلامی با اعتمادی که به گروهی از بی‏سوادترین سیستانی‏های استان به صرف شیعه بودن و مکتبی بودن آنها کرده فاجعه‏ای به وجود آورده که سخت‏ترین تیشه‏ها را خود به ریشه خود در این استان زده است. نظامی هر چند جنایت کار باشد قادر نخواهد بود در مقابل ملتی ناراض مقاومت کند. حد اکثری که نظام جمهوری اسلامی با خشونت خود در بلوچستان به دست خواهد آورد امنیت روز در خیابانهای شهرهای استان است. شبها استان و جاده‏هایش در دست بی امنی است. در دست کشتارها و گروگانگیریهایی است که گزارش آنرا جایی نمی‏خوانید. جای تأسف است که ایران و جهان فقط به بمب‏های انتحاری بلوچستان عکس‏العمل نشان می‏دهند و کسی توجهی به اعدام‏ها و فریادهای اعتراض آمیز مولوی عبدالحمید رهبر مذهبی استان نمی‏کند. مولوی‏ای که در سی سال گذشته بیشترین اعتراض و انتقاد را از طرف اپوزسیون بلوچستان تحمل کرد اما برای ایجاد امنیت چشمهای خود را بر بسیاری از جنایات رژیم بست و به امید تغییر و اصلاح و امنیت عمومی در بلوچستان صبر پیشه کرد.


بلوچستان و حملات بیشتر انتحاری

Posted by balouch On September - 25 - 2010

کشته شدن حاجی خدابخش شه‏بخش یکی از فرماندهان گروه جند‏الله با اینکه در نشریات ایران و جهان انعکاس زیادی پیدا نکرد یکی از خبرهای مهم بلوچستان بود. در این شکی نیست که دیر یا زود جند‏الله به نام این فرمانده خود عملیاتی را برنامه ریزی خواهد کرد. با توجه به روند عملیاتی جند‏الله آنها طوری عمل خواهند کرد که رکورد خود را بشکنند. برای من که بلوچستان و مردم و فرهنگ ایلیاتی آن را می‏شناسم اظهار عقیده در مورد ثبات و امنیت بلوچستان با جوانی که انشاء نویسی را یاد دارد فرق زیادی دارد. نظام جمهوری اسلامی با اعتمادی که به گروهی از بی‏سوادترین سیستانی‏های استان به صرف شیعه بودن و مکتبی بودن آنها کرده فاجعه‏ای به وجود آورده که سخت‏ترین تیشه‏ها را خود به ریشه خود در این استان زده است. نظامی هر چند جنایت کار باشد قادر نخواهد بود در مقابل ملتی ناراض مقاومت کند. حد اکثری که نظام جمهوری اسلامی با خشونت خود در بلوچستان به دست خواهد آورد امنیت روز در خیابانهای شهرهای استان است. شبها استان و جاده‏هایش در دست بی امنی است. در دست کشتارها و گروگانگیریهایی است که گزارش آنرا جایی نمی‏خوانید. جای تأسف است که ایران و جهان فقط به بمب‏های انتحاری بلوچستان عکس‏العمل نشان می‏دهند و کسی توجهی به اعدام‏ها و فریادهای اعتراض آمیز مولوی عبدالحمید رهبر مذهبی استان نمی‏کند. مولوی‏ای که در سی سال گذشته بیشترین اعتراض و انتقاد را از طرف اپوزسیون بلوچستان تحمل کرد اما برای ایجاد امنیت چشمهای خود را بر بسیاری از جنایات رژیم بست و به امید تغییر و اصلاح و امنیت عمومی در بلوچستان صبر پیشه کرد.


حکایت کت سیاه

Posted by balouch On September - 25 - 2010

رابرت گفت من نباید در داستانهایم از حالت‏های مبهم استفاده کنم. من به روی خودم نیاوردم اما توی دلم جوابش را دادم:

این درست مثل اینه که من به تو که خیاطی بگم چطور یک کت رو بدوزی.

دلیلی که این را بلند و به خودش نگفتم این بود که رابرت شروع می‏کرد از اول تا آخر تفاوت یک کت را با داستان کوتاه می‏گفت. اگر هم از او می‏پرسیدم تو توی عمرت یک داستان نوشتی او بلافاصله می‏گفت: تو هم تو عمرت تا حالا یک کت ندوختی. با رابرت اصلاً نمیشد فهمید که مسیر حرف کدام طرف خواهد چرخید. هر چه به ذهنش می‏رسید همان را میگفت حتی اگر یک روز قبل خلاف‏اش را گفته بود. فقط برای اینکه روی مرا کم کند گفت:

هر کتی خودش داستان نگفته‏ای است.

گفتم: پس دستت درد نکنه عجب داستان بلیزر سیاهی برای من دوختی!

منظورم کتی بود که چند روز قبل دوخته بود و به مناسبت روز تولدم به من داد. رابرت فلسطینی دست و دلبازی بود که با همه دوست بود. می‏گفت از توی سی تا بمباران جان سالم به در برده. چاخان می‏کرد. البته بدنش پر از ردِ زخم بود اما چانه‏اش که گرم می‏شد بمبارانهای عجیب و غریب تعریف می‏کرد.

گفت: فکر خوبیه. بشین داستانش رو بنویس.

منظورش همان کتی بود که دوخته بود.‏

واقعاً خنده‏ام گرفته بود. گفتم:

رابرت تو کی متوجه میشی؟ نوشتن یک هنره…

حرفمو در جا قطع کرد و گفت:

فکر می‏کنی خیاطی کم هنره؟ تو هر تیکه پارچه مزخرفی بدی من برات تبدیلش می‏کنم به چیزی که حیرت کنی.

گفتم: بله، ولی فرق می‏کنه، تو به من یک کت دادی و می‏خوای من از توش برات یک داستان خلق کنم…

حرف تو دهانم بود که گفت:

تو به من یک داستان بده من برات از توش لنگه کت سیاه رو در میارم!

من هم ورقه‏های داستانی رو که براش خونده بودم گذاشتم رو میزش و گفتم:

ببخشین قواره‏اش کمی خط خطیه! کی بیام پرو؟

با کمال پر رویی آنها را برداشت انداخت روی بقیه پارچه‏ها و گفت:

دوسه روز دیگه زنگ بزن که سرم کمی خلوت بشه!

چند روز بعد که دوباره سری به رابرت زدم. کت کوچک با مزه‏ای را که با پارچه گرانقیمت شانل سفید دوخته بود روی میز گذاشت و گفت:

بفرمایید کت شما حاضره!

وقتی دکمه‏های کت را باز کردم و درونش را نگاه کردم آستر کت از کاغذهایی بود که من روی آن داستان نوشته بودم! او دو، سه صفحه کاغذ را گذاشت روی میز و گفت:

اینم بقیه‏ی داستان‏ات!

هنوز یک‏هفته از این ماجرا نگذشته است. همین حالا دارم از قبرستان نیو وست منستر می‏آیم. مردی که مشروب خورده بود و رانندگی می‏کرد، صاف رفته بود در مغازه رابرت. رابرت در جا کشته شده بود. کت سیاهی را که رابرت دوخته از تنم در می‏آورم قبل از آنکه آویزانش کنم یاد حرف‏اش می‏افتم که می‏گفت:

هر کتی خودش داستان نگفته‏ای است.

می‏بینم کتی را که او دوخته بود اولین بار در مراسم تدفین خودش پوشیده‏ام با خودم می‏اندیشم که نایلونی روی آن کت خواهم کشید و دیگر هرگز آن را نخواهم پوشید.


حمایت‏های منزجر کننده

Posted by balouch On September - 25 - 2010

باراک اوباما گفتار احمدی‌نژاد را «منزجرکننده» و «توهين‌آميز» خواند. تا اینجای قضیه تازه رئیس جمهور آمریکا رسیده به دو قدمی ما چون ما «پندار» و «کردار» احمدی‏نژاد را هم توهین آمیز و منزچر کننده می‏دانیم. کارشناسان آگاه که فعلاً اکثراً کنار گوش اوباما پیتزا دلیوری می‏کنند معتقدند در نطق‏های بعدی احمدی‏نژاد در سازمان ملل، جهان با واقعیت‏های بیشتری در مورد نظام کنونی ایران روبرو می‏شود.

سئوال کلیدی که قفلی زنگ زده دارد اینجاست که تا معاملات «منزجرکننده» و «توهین» آمیز با این نظام بر قرار است آیا می‏شود توقع داشت که این شعارهای خالی از شعور جای خود را به پندار نیک و کردار نیک و گفتار نیک بدهد؟


حکایت کت سیاه

Posted by balouch On September - 25 - 2010

رابرت گفت من نباید در داستانهایم از حالت‏های مبهم استفاده کنم. من به روی خودم نیاوردم اما توی دلم جوابش را دادم:

این درست مثل اینه که من به تو که خیاطی بگم چطور یک کت رو بدوزی.

دلیلی که این را بلند و به خودش نگفتم این بود که رابرت شروع می‏کرد از اول تا آخر تفاوت یک کت را با داستان کوتاه می‏گفت. اگر هم از او می‏پرسیدم تو توی عمرت یک داستان نوشتی او بلافاصله می‏گفت: تو هم تو عمرت تا حالا یک کت ندوختی. با رابرت اصلاً نمیشد فهمید که مسیر حرف کدام طرف خواهد چرخید. هر چه به ذهنش می‏رسید همان را میگفت حتی اگر یک روز قبل خلاف‏اش را گفته بود. فقط برای اینکه روی مرا کم کند گفت:

هر کتی خودش داستان نگفته‏ای است.

گفتم: پس دستت درد نکنه عجب داستان بلیزر سیاهی برای من دوختی!

منظورم کتی بود که چند روز قبل دوخته بود و به مناسبت روز تولدم به من داد. رابرت فلسطینی دست و دلبازی بود که با همه دوست بود. می‏گفت از توی سی تا بمباران جان سالم به در برده. چاخان می‏کرد. البته بدنش پر از ردِ زخم بود اما چانه‏اش که گرم می‏شد بمبارانهای عجیب و غریب تعریف می‏کرد.

گفت: فکر خوبیه. بشین داستانش رو بنویس.

منظورش همان کتی بود که دوخته بود.‏

واقعاً خنده‏ام گرفته بود. گفتم:

رابرت تو کی متوجه میشی؟ نوشتن یک هنره…

حرفمو در جا قطع کرد و گفت:

فکر می‏کنی خیاطی کم هنره؟ تو هر تیکه پارچه مزخرفی بدی من برات تبدیلش می‏کنم به چیزی که حیرت کنی.

گفتم: بله، ولی فرق می‏کنه، تو به من یک کت دادی و می‏خوای من از توش برات یک داستان خلق کنم…

حرف تو دهانم بود که گفت:

تو به من یک داستان بده من برات از توش لنگه کت سیاه رو در میارم!

من هم ورقه‏های داستانی رو که براش خونده بودم گذاشتم رو میزش و گفتم:

ببخشین قواره‏اش کمی خط خطیه! کی بیام پرو؟

با کمال پر رویی آنها را برداشت انداخت روی بقیه پارچه‏ها و گفت:

دوسه روز دیگه زنگ بزن که سرم کمی خلوت بشه!

چند روز بعد که دوباره سری به رابرت زدم. کت کوچک با مزه‏ای را که با پارچه گرانقیمت شانل سفید دوخته بود روی میز گذاشت و گفت:

بفرمایید کت شما حاضره!

وقتی دکمه‏های کت را باز کردم و درونش را نگاه کردم آستر کت از کاغذهایی بود که من روی آن داستان نوشته بودم! او دو، سه صفحه کاغذ را گذاشت روی میز و گفت:

اینم بقیه‏ی داستان‏ات!

هنوز یک‏هفته از این ماجرا نگذشته است. همین حالا دارم از قبرستان نیو وست منستر می‏آیم. مردی که مشروب خورده بود و رانندگی می‏کرد، صاف رفته بود در مغازه رابرت. رابرت در جا کشته شده بود. کت سیاهی را که رابرت دوخته از تنم در می‏آورم قبل از آنکه آویزانش کنم یاد حرف‏اش می‏افتم که می‏گفت:

هر کتی خودش داستان نگفته‏ای است.

می‏بینم کتی را که او دوخته بود اولین بار در مراسم تدفین خودش پوشیده‏ام با خودم می‏اندیشم که نایلونی روی آن کت خواهم کشید و دیگر هرگز آن را نخواهم پوشید.


حمایت‏های منزجر کننده

Posted by balouch On September - 25 - 2010

باراک اوباما گفتار احمدی‌نژاد را «منزجرکننده» و «توهين‌آميز» خواند. تا اینجای قضیه تازه رئیس جمهور آمریکا رسیده به دو قدمی ما چون ما «پندار» و «کردار» احمدی‏نژاد را هم توهین آمیز و منزچر کننده می‏دانیم. کارشناسان آگاه که فعلاً اکثراً کنار گوش اوباما پیتزا دلیوری می‏کنند معتقدند در نطق‏های بعدی احمدی‏نژاد در سازمان ملل، جهان با واقعیت‏های بیشتری در مورد نظام کنونی ایران روبرو می‏شود.

سئوال کلیدی که قفلی زنگ زده دارد اینجاست که تا معاملات «منزجرکننده» و «توهین» آمیز با این نظام بر قرار است آیا می‏شود توقع داشت که این شعارهای خالی از شعور جای خود را به پندار نیک و کردار نیک و گفتار نیک بدهد؟




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!