تا انتهای مردن
ایستاده، گردن به گردن
شیر یا خط.
در ردیف سلولها،
بزرگ است خدا
که با قطره چکان بچکد زندگی!
اهریمن، آشپز تقدس
دست و دلبازِ مرگ
من نماز وحشت
وحشت، نمازِ من
هیهاتِ همین حالا!
مستر جرالد اسمی بود که چارلز روی خودش گذاشته بود. اگر هم او را چارلز صدا میکردی اعتراضی نمیکرد. فقط گاهی که میافتاد روی دندهی لج حتماً باید مستر جرالد خطاب میشد. چارلز آدم منطقیای بود. میگفت پدر مادرها حق دارند هر اسمی را که قشنگ تشخیص دادند بگذارند روی بچهاشان اما وقتی بچه خودش صاحب تشخیص شد باید مثل آب خوردن بتواند اسمش را عوض کند. چارلز هر وقت مستر جرالد میشد کلاه سرش میگذاشت و عصا به دست میگرفت. آن روز از روزهایی بود که اگر چارلز صدا میشد برایتان توضیح میداد:
چرا اصرار داری اسمی رو که پدر و مادرم نمیدونم به چه دلیل انتخاب کردن به کار ببری؟ اسم من مستر جرالده!
ما که ماجرا را میدانستیم به محض اینکه او را در آن لباس میدیدیم میگفتیم:
به به چارلز! چه کلاه بهت میاد.
من شخصاً همیشه توضیحات او را با تعجب و چشمانی از حدقه در آمده گوش میدادم و در جا میپرسیدم:
خب چارلز! فکر نمیکنی مستر جرالد ناراحت بشه ما ترو مستر جرالد صدا بزنیم؟
اونوقت قیافه چارلز تماشایی میشد. میرفت کنار. مثلاً دلسرد شده بود. میگفت:
بفرمایید اینهم نتیجه تبلیغات! بعد داد میزد:
شما از مستر جرالد چی میدونید؟
و بدون اونکه منتظر بمونه. هر بار چیزهایی میگفت که باعث خندهی ما میشد. مخصوصاً وقتی که از هواپیمای مستر جرالد حرف میزد همه بچههای محله خودشان را میرساندند.
او میگفت:
هواپیمای «اسپیت فایر» هواپیمای الکیای نبود. مستر جرالد که بغلش وامیستاد. کلاهاش به آسمون میخورد.
بعد او عصا را روی زمین دنبالش میکشید تا میرسید به درخت افرای بزرگی که جلوی کلیسا بود. ما راه را صاف میگذاشتیم و اگر بچه کوچکی، گربه یا سگ کسی یکهو راه میرفت چند نفر همصدا داد میزدیم که مواظب باشد و روی باند فردگاه راه نرود. از هر طرف شلیک خنده بود و گاهی بزرگترها هم از پنجره سرک میکشیدند. چارلز مثلاً کلاه خلبانی را روی سرش میگذاشت. یک عالمه چیز میگفت و بعد از هر کدام داد میزد:
چک!
و به محض آنکه میگفت:
آماده. سه. دو. یک. برو!
در حالیکه عصا را روی دست راستش در هوا افقی طوری نگاه داشته بود که نک آن به سمت آسمان بود با سرعتی که خودش خندهدار بود مسیر رفته را میدوید و صدایی خاص در میآورد. او هر لحظه مثلاً سرعت میگرفت و وقتی از جلوی ما رد میشد ما از شدت قهقهه به خودمان میپیچیدیم. نزدیک خانه خانم شوبارت او به سمت راست منحرف میشد و با صورت در میان درختچههای سروِ جلوی خانه سقوط میکرد.
دیروز سرعت چارلز از هر روز بیشتر بود. درختچههای جلوی خانه خانم شوبارت را هم اصلاح کرده بودند. وقتی سقوط کرد، بلند نشد عصا را بردارد، خودش را بتکاند و مثل کسی که انگار از خوابی بیدار شده به ما نگاه کند و راهش را بکشد و برود. دو دست بازِ چارلز که در طرفین بودند و پاهای به هم بستهاش به او حالت هواپیمایی را داده بود که سقوط کرده. در دمی، ما دور او حلقه زدیم اما از صحنه ترس میبارید. یکی به سرعت برق خانم شوبارت را خبر کرده بود. او آمد داد زد به اورژانس زنگ بزنیم و خودش با داد و بیداد و اشک و آه میخواست که چارلز بلند شود. اما تا آمبولانس نرسید. چارلز همانطور ماند.
امروز اگر گذرتان از خیابان ما بیفتد حیرت خواهید کرد. از جلوی پلههای خانه شوبارت تا تمام چمن جلوی درختچهها دستههای گل گذاشته شده.
ما چه میدانستیم که مستر جرالد برادر چارلز بوده و در جنگ جهانی دوم در سواحل سالرنو ایتالیا چارلز اشتباهی به هواپیمای او شلیک کرده. اینها را حالا تلویزیون درست جلوی خانهی خانم شوبارت خواهر چارلز دارد ضبط میکند.
مستر جرالد اسمی بود که چارلز روی خودش گذاشته بود. اگر هم او را چارلز صدا میکردی اعتراضی نمیکرد. فقط گاهی که میافتاد روی دندهی لج حتماً باید مستر جرالد خطاب میشد. چارلز آدم منطقیای بود. میگفت پدر مادرها حق دارند هر اسمی را که قشنگ تشخیص دادند بگذارند روی بچهاشان اما وقتی بچه خودش صاحب تشخیص شد باید مثل آب خوردن بتواند اسمش را عوض کند. چارلز هر وقت مستر جرالد میشد کلاه سرش میگذاشت و عصا به دست میگرفت. آن روز از روزهایی بود که اگر چارلز صدا میشد برایتان توضیح میداد:
چرا اصرار داری اسمی رو که پدر و مادرم نمیدونم به چه دلیل انتخاب کردن به کار ببری؟ اسم من مستر جرالده!
ما که ماجرا را میدانستیم به محض اینکه او را در آن لباس میدیدیم میگفتیم:
به به چارلز! چه کلاه بهت میاد.
من شخصاً همیشه توضیحات او را با تعجب و چشمانی از حدقه در آمده گوش میدادم و در جا میپرسیدم:
خب چارلز! فکر نمیکنی مستر جرالد ناراحت بشه ما ترو مستر جرالد صدا بزنیم؟
اونوقت قیافه چارلز تماشایی میشد. میرفت کنار. مثلاً دلسرد شده بود. میگفت:
بفرمایید اینهم نتیجه تبلیغات! بعد داد میزد:
شما از مستر جرالد چی میدونید؟
و بدون اونکه منتظر بمونه. هر بار چیزهایی میگفت که باعث خندهی ما میشد. مخصوصاً وقتی که از هواپیمای مستر جرالد حرف میزد همه بچههای محله خودشان را میرساندند.
او میگفت:
هواپیمای «اسپیت فایر» هواپیمای الکیای نبود. مستر جرالد که بغلش وامیستاد. کلاهاش به آسمون میخورد.
بعد او عصا را روی زمین دنبالش میکشید تا میرسید به درخت افرای بزرگی که جلوی کلیسا بود. ما راه را صاف میگذاشتیم و اگر بچه کوچکی، گربه یا سگ کسی یکهو راه میرفت چند نفر همصدا داد میزدیم که مواظب باشد و روی باند فردگاه راه نرود. از هر طرف شلیک خنده بود و گاهی بزرگترها هم از پنجره سرک میکشیدند. چارلز مثلاً کلاه خلبانی را روی سرش میگذاشت. یک عالمه چیز میگفت و بعد از هر کدام داد میزد:
چک!
و به محض آنکه میگفت:
آماده. سه. دو. یک. برو!
در حالیکه عصا را روی دست راستش در هوا افقی طوری نگاه داشته بود که نک آن به سمت آسمان بود با سرعتی که خودش خندهدار بود مسیر رفته را میدوید و صدایی خاص در میآورد. او هر لحظه مثلاً سرعت میگرفت و وقتی از جلوی ما رد میشد ما از شدت قهقهه به خودمان میپیچیدیم. نزدیک خانه خانم شوبارت او به سمت راست منحرف میشد و با صورت در میان درختچههای سروِ جلوی خانه سقوط میکرد.
دیروز سرعت چارلز از هر روز بیشتر بود. درختچههای جلوی خانه خانم شوبارت را هم اصلاح کرده بودند. وقتی سقوط کرد، بلند نشد عصا را بردارد، خودش را بتکاند و مثل کسی که انگار از خوابی بیدار شده به ما نگاه کند و راهش را بکشد و برود. دو دست بازِ چارلز که در طرفین بودند و پاهای به هم بستهاش به او حالت هواپیمایی را داده بود که سقوط کرده. در دمی، ما دور او حلقه زدیم اما از صحنه ترس میبارید. یکی به سرعت برق خانم شوبارت را خبر کرده بود. او آمد داد زد به اورژانس زنگ بزنیم و خودش با داد و بیداد و اشک و آه میخواست که چارلز بلند شود. اما تا آمبولانس نرسید. چارلز همانطور ماند.
امروز اگر گذرتان از خیابان ما بیفتد حیرت خواهید کرد. از جلوی پلههای خانه شوبارت تا تمام چمن جلوی درختچهها دستههای گل گذاشته شده.
ما چه میدانستیم که مستر جرالد برادر چارلز بوده و در جنگ جهانی دوم در سواحل سالرنو ایتالیا چارلز اشتباهی به هواپیمای او شلیک کرده. اینها را حالا تلویزیون درست جلوی خانهی خانم شوبارت خواهر چارلز دارد ضبط میکند.
چنان در میزدند که دلم از جا کنده شد. نمیدانم چه مرضی است که حتی اینگونه خطرناک هم در بزنند با اینکه صدای آدم از ترس میلرزد ولی بازهم میپرسد:
کیه؟
صدایی از پشت در گفت:
باز کن! منم کیلی
کیلی مورسی را میشناختم. موهایش را بنفش میکرد و ده تا حلقه از دماغ و لب و گوشها و زبانش آویزان بود. پوتینهای سربازی را که همیشه میپوشید خودم به او فروخته بودم. در را باز کردم. خیلی توپش پر بود:
تو به چه حقی داستان مادر منو نوشتی دادی به روزنامه؟
در جا زدم زیرش و گفتم:
کی میگه من داستان مادر ترو نوشتم؟
کیلی که برای یک نبرد تن به تن آماده بود گفت:
این قباحت داره که تو اون زن بینوا رو اینطوری خجالت زدهاش کردی. حالا اون حاضر نیست از اتاقاش بیاد بیرون.
گفتم: بیرون نیومدنشو بیخودی ننداز گردن من. اون نمیاد بیرون چون دیوونه است. فکر میکنه آقای جیمز یک گرگه.
کیلی بدون توجه به من که نشستم رو مبل و با رموت کنترل تلویزیون رو روشن کردم اومد داخل و گوشهای ایستاد و با حالت فریاد مانند گفت:
مادر من دیوونه نیست. همه میدونن جیمز گرگه.
جیمز یکی از بومیان کانادایی بود که از در اتاقاش تا همه جای خانهاش پَرِ عقاب و تیکههای مختلف اعضاء گرگ آویزان بود و خودش معتقد بود که او یک گرگ است.
گفتم: جیمز به من هم میگه من یک خرسم ولی می بینی که این تویی که قصد خوردنمو کردی نه من.
گفت: تو بیخود کردی داستان مادر منو فروختی به روزنامه.
گفتم: فروش چیه؟ من افتخاری مینویس…
نگذاشت حرفام تموم بشه. داد زد:
افتخار؟ مریضی و زجرشو مادر من بکشه افتخارش نصیب تو بشه؟
بعد در حالیکه راه میافتاد برود گفت: یا خسارت میدی یا من شکایت ترو به سرپرست ساختمونا رد میکنم.
تا گفت شکایت مرا رد میکند حالام خراب شد. تا حالا من دو اخطار گرفته بودم که سرگذشت همسایهها را برای روزنامه ننویسم. اگر اخطار سوم را میگرفتم مرا از آن خانههای ارزان قیمت بیرون میکردند. بدون فوت وقت بلند شدم و دست کیلی را گرفتم و با اصرار او را بر گرداندم تا بنشیند. بعد در حالیکه برای او یک نوشیدنی تگری باز میکردم با آسمان ریسمان کردن توضیح دادم که داستانی که نوشتم مال مادر او نیست و مال مادر بزرگ خود من است.
کیلی هم بچه نبود. میگفت: عجب! نکنه منو تو قوم و خویشیم. چون مادر بزرگت مثل مادر من افسردگی شدید داره و گاهی میزنه سرش و سوار بر عصا فکر میکنه اسب سواری میکنه.
خوب این کار هر روز مادر کیلی نبود ولی دو سه روز بود که شیهه هم میکشید. آدم در داستان کمی هم دخل و تصرف میکند. حالا من نوشته بودم گرگ دنبال اسب سوار دیوونه محله افتاده بود که بخوردش دروغ بود ولی واقعاً آقای جیمز عصبانی شده بود و افتاده بود دنبال مادر کیلی که از اسب پیادهاش کند که اینهمه شیهه نکشد.
نمیصرفید که با کیلی بحث کنم. گفتم حالا من چکار کنم که تو واقعاً خوشحال بشی؟
کیلی دست کرد در جیبش. کاغذی در آورد و به سمت من دراز کرد و گفت: این نسخه مادر منه. اینو بخری اون از اسب پیاده میشه. جیمز هم از عصبانیت میفته و تو هم میتونی برا روزنامهات بنویسی مادر کیلی مورسی سالم شد.
چنان در میزدند که دلم از جا کنده شد. نمیدانم چه مرضی است که حتی اینگونه خطرناک هم در بزنند با اینکه صدای آدم از ترس میلرزد ولی بازهم میپرسد:
کیه؟
صدایی از پشت در گفت:
باز کن! منم کیلی
کیلی مورسی را میشناختم. موهایش را بنفش میکرد و ده تا حلقه از دماغ و لب و گوشها و زبانش آویزان بود. پوتینهای سربازی را که همیشه میپوشید خودم به او فروخته بودم. در را باز کردم. خیلی توپش پر بود:
تو به چه حقی داستان مادر منو نوشتی دادی به روزنامه؟
در جا زدم زیرش و گفتم:
کی میگه من داستان مادر ترو نوشتم؟
کیلی که برای یک نبرد تن به تن آماده بود گفت:
این قباحت داره که تو اون زن بینوا رو اینطوری خجالت زدهاش کردی. حالا اون حاضر نیست از اتاقاش بیاد بیرون.
گفتم: بیرون نیومدنشو بیخودی ننداز گردن من. اون نمیاد بیرون چون دیوونه است. فکر میکنه آقای جیمز یک گرگه.
کیلی بدون توجه به من که نشستم رو مبل و با رموت کنترل تلویزیون رو روشن کردم اومد داخل و گوشهای ایستاد و با حالت فریاد مانند گفت:
مادر من دیوونه نیست. همه میدونن جیمز گرگه.
جیمز یکی از بومیان کانادایی بود که از در اتاقاش تا همه جای خانهاش پَرِ عقاب و تیکههای مختلف اعضاء گرگ آویزان بود و خودش معتقد بود که او یک گرگ است.
گفتم: جیمز به من هم میگه من یک خرسم ولی می بینی که این تویی که قصد خوردنمو کردی نه من.
گفت: تو بیخود کردی داستان مادر منو فروختی به روزنامه.
گفتم: فروش چیه؟ من افتخاری مینویس…
نگذاشت حرفام تموم بشه. داد زد:
افتخار؟ مریضی و زجرشو مادر من بکشه افتخارش نصیب تو بشه؟
بعد در حالیکه راه میافتاد برود گفت: یا خسارت میدی یا من شکایت ترو به سرپرست ساختمونا رد میکنم.
تا گفت شکایت مرا رد میکند حالام خراب شد. تا حالا من دو اخطار گرفته بودم که سرگذشت همسایهها را برای روزنامه ننویسم. اگر اخطار سوم را میگرفتم مرا از آن خانههای ارزان قیمت بیرون میکردند. بدون فوت وقت بلند شدم و دست کیلی را گرفتم و با اصرار او را بر گرداندم تا بنشیند. بعد در حالیکه برای او یک نوشیدنی تگری باز میکردم با آسمان ریسمان کردن توضیح دادم که داستانی که نوشتم مال مادر او نیست و مال مادر بزرگ خود من است.
کیلی هم بچه نبود. میگفت: عجب! نکنه منو تو قوم و خویشیم. چون مادر بزرگت مثل مادر من افسردگی شدید داره و گاهی میزنه سرش و سوار بر عصا فکر میکنه اسب سواری میکنه.
خوب این کار هر روز مادر کیلی نبود ولی دو سه روز بود که شیهه هم میکشید. آدم در داستان کمی هم دخل و تصرف میکند. حالا من نوشته بودم گرگ دنبال اسب سوار دیوونه محله افتاده بود که بخوردش دروغ بود ولی واقعاً آقای جیمز عصبانی شده بود و افتاده بود دنبال مادر کیلی که از اسب پیادهاش کند که اینهمه شیهه نکشد.
نمیصرفید که با کیلی بحث کنم. گفتم حالا من چکار کنم که تو واقعاً خوشحال بشی؟
کیلی دست کرد در جیبش. کاغذی در آورد و به سمت من دراز کرد و گفت: این نسخه مادر منه. اینو بخری اون از اسب پیاده میشه. جیمز هم از عصبانیت میفته و تو هم میتونی برا روزنامهات بنویسی مادر کیلی مورسی سالم شد.
کشته شدن حاجی خدابخش شهبخش یکی از فرماندهان گروه جندالله با اینکه در نشریات ایران و جهان انعکاس زیادی پیدا نکرد یکی از خبرهای مهم بلوچستان بود. در این شکی نیست که دیر یا زود جندالله به نام این فرمانده خود عملیاتی را برنامه ریزی خواهد کرد. با توجه به روند عملیاتی جندالله آنها طوری عمل خواهند کرد که رکورد خود را بشکنند. برای من که بلوچستان و مردم و فرهنگ ایلیاتی آن را میشناسم اظهار عقیده در مورد ثبات و امنیت بلوچستان با جوانی که انشاء نویسی را یاد دارد فرق زیادی دارد. نظام جمهوری اسلامی با اعتمادی که به گروهی از بیسوادترین سیستانیهای استان به صرف شیعه بودن و مکتبی بودن آنها کرده فاجعهای به وجود آورده که سختترین تیشهها را خود به ریشه خود در این استان زده است. نظامی هر چند جنایت کار باشد قادر نخواهد بود در مقابل ملتی ناراض مقاومت کند. حد اکثری که نظام جمهوری اسلامی با خشونت خود در بلوچستان به دست خواهد آورد امنیت روز در خیابانهای شهرهای استان است. شبها استان و جادههایش در دست بی امنی است. در دست کشتارها و گروگانگیریهایی است که گزارش آنرا جایی نمیخوانید. جای تأسف است که ایران و جهان فقط به بمبهای انتحاری بلوچستان عکسالعمل نشان میدهند و کسی توجهی به اعدامها و فریادهای اعتراض آمیز مولوی عبدالحمید رهبر مذهبی استان نمیکند. مولویای که در سی سال گذشته بیشترین اعتراض و انتقاد را از طرف اپوزسیون بلوچستان تحمل کرد اما برای ایجاد امنیت چشمهای خود را بر بسیاری از جنایات رژیم بست و به امید تغییر و اصلاح و امنیت عمومی در بلوچستان صبر پیشه کرد.
کشته شدن حاجی خدابخش شهبخش یکی از فرماندهان گروه جندالله با اینکه در نشریات ایران و جهان انعکاس زیادی پیدا نکرد یکی از خبرهای مهم بلوچستان بود. در این شکی نیست که دیر یا زود جندالله به نام این فرمانده خود عملیاتی را برنامه ریزی خواهد کرد. با توجه به روند عملیاتی جندالله آنها طوری عمل خواهند کرد که رکورد خود را بشکنند. برای من که بلوچستان و مردم و فرهنگ ایلیاتی آن را میشناسم اظهار عقیده در مورد ثبات و امنیت بلوچستان با جوانی که انشاء نویسی را یاد دارد فرق زیادی دارد. نظام جمهوری اسلامی با اعتمادی که به گروهی از بیسوادترین سیستانیهای استان به صرف شیعه بودن و مکتبی بودن آنها کرده فاجعهای به وجود آورده که سختترین تیشهها را خود به ریشه خود در این استان زده است. نظامی هر چند جنایت کار باشد قادر نخواهد بود در مقابل ملتی ناراض مقاومت کند. حد اکثری که نظام جمهوری اسلامی با خشونت خود در بلوچستان به دست خواهد آورد امنیت روز در خیابانهای شهرهای استان است. شبها استان و جادههایش در دست بی امنی است. در دست کشتارها و گروگانگیریهایی است که گزارش آنرا جایی نمیخوانید. جای تأسف است که ایران و جهان فقط به بمبهای انتحاری بلوچستان عکسالعمل نشان میدهند و کسی توجهی به اعدامها و فریادهای اعتراض آمیز مولوی عبدالحمید رهبر مذهبی استان نمیکند. مولویای که در سی سال گذشته بیشترین اعتراض و انتقاد را از طرف اپوزسیون بلوچستان تحمل کرد اما برای ایجاد امنیت چشمهای خود را بر بسیاری از جنایات رژیم بست و به امید تغییر و اصلاح و امنیت عمومی در بلوچستان صبر پیشه کرد.
رابرت گفت من نباید در داستانهایم از حالتهای مبهم استفاده کنم. من به روی خودم نیاوردم اما توی دلم جوابش را دادم:
این درست مثل اینه که من به تو که خیاطی بگم چطور یک کت رو بدوزی.
دلیلی که این را بلند و به خودش نگفتم این بود که رابرت شروع میکرد از اول تا آخر تفاوت یک کت را با داستان کوتاه میگفت. اگر هم از او میپرسیدم تو توی عمرت یک داستان نوشتی او بلافاصله میگفت: تو هم تو عمرت تا حالا یک کت ندوختی. با رابرت اصلاً نمیشد فهمید که مسیر حرف کدام طرف خواهد چرخید. هر چه به ذهنش میرسید همان را میگفت حتی اگر یک روز قبل خلافاش را گفته بود. فقط برای اینکه روی مرا کم کند گفت:
هر کتی خودش داستان نگفتهای است.
گفتم: پس دستت درد نکنه عجب داستان بلیزر سیاهی برای من دوختی!
منظورم کتی بود که چند روز قبل دوخته بود و به مناسبت روز تولدم به من داد. رابرت فلسطینی دست و دلبازی بود که با همه دوست بود. میگفت از توی سی تا بمباران جان سالم به در برده. چاخان میکرد. البته بدنش پر از ردِ زخم بود اما چانهاش که گرم میشد بمبارانهای عجیب و غریب تعریف میکرد.
گفت: فکر خوبیه. بشین داستانش رو بنویس.
منظورش همان کتی بود که دوخته بود.
واقعاً خندهام گرفته بود. گفتم:
رابرت تو کی متوجه میشی؟ نوشتن یک هنره…
حرفمو در جا قطع کرد و گفت:
فکر میکنی خیاطی کم هنره؟ تو هر تیکه پارچه مزخرفی بدی من برات تبدیلش میکنم به چیزی که حیرت کنی.
گفتم: بله، ولی فرق میکنه، تو به من یک کت دادی و میخوای من از توش برات یک داستان خلق کنم…
حرف تو دهانم بود که گفت:
تو به من یک داستان بده من برات از توش لنگه کت سیاه رو در میارم!
من هم ورقههای داستانی رو که براش خونده بودم گذاشتم رو میزش و گفتم:
ببخشین قوارهاش کمی خط خطیه! کی بیام پرو؟
با کمال پر رویی آنها را برداشت انداخت روی بقیه پارچهها و گفت:
دوسه روز دیگه زنگ بزن که سرم کمی خلوت بشه!
چند روز بعد که دوباره سری به رابرت زدم. کت کوچک با مزهای را که با پارچه گرانقیمت شانل سفید دوخته بود روی میز گذاشت و گفت:
بفرمایید کت شما حاضره!
وقتی دکمههای کت را باز کردم و درونش را نگاه کردم آستر کت از کاغذهایی بود که من روی آن داستان نوشته بودم! او دو، سه صفحه کاغذ را گذاشت روی میز و گفت:
اینم بقیهی داستانات!
هنوز یکهفته از این ماجرا نگذشته است. همین حالا دارم از قبرستان نیو وست منستر میآیم. مردی که مشروب خورده بود و رانندگی میکرد، صاف رفته بود در مغازه رابرت. رابرت در جا کشته شده بود. کت سیاهی را که رابرت دوخته از تنم در میآورم قبل از آنکه آویزانش کنم یاد حرفاش میافتم که میگفت:
هر کتی خودش داستان نگفتهای است.
میبینم کتی را که او دوخته بود اولین بار در مراسم تدفین خودش پوشیدهام با خودم میاندیشم که نایلونی روی آن کت خواهم کشید و دیگر هرگز آن را نخواهم پوشید.
باراک اوباما گفتار احمدینژاد را «منزجرکننده» و «توهينآميز» خواند. تا اینجای قضیه تازه رئیس جمهور آمریکا رسیده به دو قدمی ما چون ما «پندار» و «کردار» احمدینژاد را هم توهین آمیز و منزچر کننده میدانیم. کارشناسان آگاه که فعلاً اکثراً کنار گوش اوباما پیتزا دلیوری میکنند معتقدند در نطقهای بعدی احمدینژاد در سازمان ملل، جهان با واقعیتهای بیشتری در مورد نظام کنونی ایران روبرو میشود.
سئوال کلیدی که قفلی زنگ زده دارد اینجاست که تا معاملات «منزجرکننده» و «توهین» آمیز با این نظام بر قرار است آیا میشود توقع داشت که این شعارهای خالی از شعور جای خود را به پندار نیک و کردار نیک و گفتار نیک بدهد؟
رابرت گفت من نباید در داستانهایم از حالتهای مبهم استفاده کنم. من به روی خودم نیاوردم اما توی دلم جوابش را دادم:
این درست مثل اینه که من به تو که خیاطی بگم چطور یک کت رو بدوزی.
دلیلی که این را بلند و به خودش نگفتم این بود که رابرت شروع میکرد از اول تا آخر تفاوت یک کت را با داستان کوتاه میگفت. اگر هم از او میپرسیدم تو توی عمرت یک داستان نوشتی او بلافاصله میگفت: تو هم تو عمرت تا حالا یک کت ندوختی. با رابرت اصلاً نمیشد فهمید که مسیر حرف کدام طرف خواهد چرخید. هر چه به ذهنش میرسید همان را میگفت حتی اگر یک روز قبل خلافاش را گفته بود. فقط برای اینکه روی مرا کم کند گفت:
هر کتی خودش داستان نگفتهای است.
گفتم: پس دستت درد نکنه عجب داستان بلیزر سیاهی برای من دوختی!
منظورم کتی بود که چند روز قبل دوخته بود و به مناسبت روز تولدم به من داد. رابرت فلسطینی دست و دلبازی بود که با همه دوست بود. میگفت از توی سی تا بمباران جان سالم به در برده. چاخان میکرد. البته بدنش پر از ردِ زخم بود اما چانهاش که گرم میشد بمبارانهای عجیب و غریب تعریف میکرد.
گفت: فکر خوبیه. بشین داستانش رو بنویس.
منظورش همان کتی بود که دوخته بود.
واقعاً خندهام گرفته بود. گفتم:
رابرت تو کی متوجه میشی؟ نوشتن یک هنره…
حرفمو در جا قطع کرد و گفت:
فکر میکنی خیاطی کم هنره؟ تو هر تیکه پارچه مزخرفی بدی من برات تبدیلش میکنم به چیزی که حیرت کنی.
گفتم: بله، ولی فرق میکنه، تو به من یک کت دادی و میخوای من از توش برات یک داستان خلق کنم…
حرف تو دهانم بود که گفت:
تو به من یک داستان بده من برات از توش لنگه کت سیاه رو در میارم!
من هم ورقههای داستانی رو که براش خونده بودم گذاشتم رو میزش و گفتم:
ببخشین قوارهاش کمی خط خطیه! کی بیام پرو؟
با کمال پر رویی آنها را برداشت انداخت روی بقیه پارچهها و گفت:
دوسه روز دیگه زنگ بزن که سرم کمی خلوت بشه!
چند روز بعد که دوباره سری به رابرت زدم. کت کوچک با مزهای را که با پارچه گرانقیمت شانل سفید دوخته بود روی میز گذاشت و گفت:
بفرمایید کت شما حاضره!
وقتی دکمههای کت را باز کردم و درونش را نگاه کردم آستر کت از کاغذهایی بود که من روی آن داستان نوشته بودم! او دو، سه صفحه کاغذ را گذاشت روی میز و گفت:
اینم بقیهی داستانات!
هنوز یکهفته از این ماجرا نگذشته است. همین حالا دارم از قبرستان نیو وست منستر میآیم. مردی که مشروب خورده بود و رانندگی میکرد، صاف رفته بود در مغازه رابرت. رابرت در جا کشته شده بود. کت سیاهی را که رابرت دوخته از تنم در میآورم قبل از آنکه آویزانش کنم یاد حرفاش میافتم که میگفت:
هر کتی خودش داستان نگفتهای است.
میبینم کتی را که او دوخته بود اولین بار در مراسم تدفین خودش پوشیدهام با خودم میاندیشم که نایلونی روی آن کت خواهم کشید و دیگر هرگز آن را نخواهم پوشید.
باراک اوباما گفتار احمدینژاد را «منزجرکننده» و «توهينآميز» خواند. تا اینجای قضیه تازه رئیس جمهور آمریکا رسیده به دو قدمی ما چون ما «پندار» و «کردار» احمدینژاد را هم توهین آمیز و منزچر کننده میدانیم. کارشناسان آگاه که فعلاً اکثراً کنار گوش اوباما پیتزا دلیوری میکنند معتقدند در نطقهای بعدی احمدینژاد در سازمان ملل، جهان با واقعیتهای بیشتری در مورد نظام کنونی ایران روبرو میشود.
سئوال کلیدی که قفلی زنگ زده دارد اینجاست که تا معاملات «منزجرکننده» و «توهین» آمیز با این نظام بر قرار است آیا میشود توقع داشت که این شعارهای خالی از شعور جای خود را به پندار نیک و کردار نیک و گفتار نیک بدهد؟
Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!