Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for September, 2010

فضای مبله پاساژ

Posted by balouch On September - 24 - 2010

تنها حسنی که داشت این بود که من می‏دانستم که دارم خواب می‏بینم اما این واقعیت، ترس و وحشتی را که با آن مواجه بودم از بین نمی‏برد. دیوارهای اتاقی که در آن زندگی می‏کردم یکی یکی به من نزدیک می‏شدند و برای آنکه به هم نچسبند و من در میانشان له نشوم مجبور بودم با هر دو دست و تمام قوا هر بار یکی را آنقدر به عقب فشار بدهم که سرجایش قرار بگیرد. دیوارهای اتاق بی قرار بودند. برای من اینطور به نظر می‏رسید که با این کارِ من، هر دفعه اتاق از محل اصلی خودش جا بجا می‏شود. کافی بود اتاق را به همین نحو چند متر آنطرفتر ببرم. سقوط من از تپه‏ای که خانه‏ام روی آن قرار داشت حتمی بود. خانه من حتی در بیداری واقعاً روی تپه بود. در ونکوور زیاد دست به ترکیب طبیعت نمی‏زنند آنرا همانطور که هست خراب می‏کنند و خانه می‏سازند.

وقتی ماشین پشت سری بوق زد و من متوجه شدم چراغ سبز شده با عجله راه افتادم. خیلی تعجب کردم که در اوج بیداری پشت چراغ قرمز چنان حالتی به من دست داده. با خودم فکر کردم برنامه‏ای را که دارم کنسل کنم و مستقیم پیش پزشکم بروم. هر چه فکر کردم که من چرا بیرون آمده‏ام و چرا رانندگی می‏کنم چیزی یادم نمی‏آمد. نه سابقه‏ی فراموشی داشتم و نه سابقه جنون. در همین فکر بودم که رسیدم به بزرگراه بارنت. جاده در دست تعمیر بود و علائم جاده سازی از یک طرف و مأمور تابلو به دست و اشاره‏هایش که اصلاً معنی آنها را نمی‏دانستم باعث شدند گیج بشوم و بپیچم در بزرگراه لوهید. لحظاتی بعد با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت داشتم به جلو می‏راندم. همانطور که به جلو خیره بودم با کمال تعجب مشاهده کردم شیشه جلوی ماشین صفحه‏ای است تلویزیونی!. درست در همان لحظه ‏فیلمی از پرواز عقاب در حال پخش شدن بود. به طور ناگهانی پایم را کوبیدم روی پدال ترمز. از شدت فشاری که خودم را به صندلی می‏دادم کمرم درد گرفته بود. ماشین بدون کوچکترین تکانی ایستاد. عقاب در اوج آسمان آبی بر فراز قله‏ها چنان زیبا و آرام و پر آرامش پرواز می‏کرد که ابتدا پای فشرده بر پدالم و سپس از شدت فشار کمرم بر پشتی کم شد و من با کمال تعجب متوجه شدم که در منطقه مبل نشین داخل یک پاساژ نشسته‏ام و به تلویزیونی که برنامه پخش می‏کند خیره شده‏ام. دستهایم را که هنوز به حالت نگاه داشتن فرمان بود پایین آوردم. به اطراف نگاه کردم. دختر و پسر تین ایجری که به من خیره شده بودند به شدت به قهقهه افتادند طوری که ترجیح دادند بلند شوند و بروند. شرمنده بودم. آهسته به اطراف نگاه کردم. خوشبختانه مغازه‏های روبروی محل مبله شلوغ بود و کسی حواس‏اش به من نبود. دخترک و پسرک از همان دور باز هم نگاهی به پشت سر انداختند و همچنان می‏خندیدند. سخت نگران شدم. اصلاً نشستن در چنان مکانهایی به روحیه و خلق و خوی من نمی‏خورد.

داغ شده بودم و قطرات عرق از سر و رویم می‏ریخت. کمی سرگیجه داشتم. مرد و زنی روبروی من نشستند. زن به شدت سرفه می‏کرد. یک خانواده که زنِ واقعاً پیری را روی صندلی چرخدار هل می‏دادند بقیه صندلی های خالی را پر کردند. یکی اسم مرا صدا کرد. تکانی خوردم اما متوجه نشدم که چه کسی است. بعد از مدتی زنی جلوی من ایستاد و اسمم را بر زبان آورد فقط به او خیره شدم. بعد از آن فقط لب‏های او را می‏دیدم که تکان می‏خورد. به اطراف نگاه کردم. همه آنهایی که آنجا نشسته بودند مرا نگاه می‏کردند. چیز نرمِ بسیار سردی دور مچ دستم فشرده شد و مرا بلند کرد. به دنبالش راه افتادم. همان زن مرا در اتاقی نشاند. لحظاتی بعد دکتر رابرت بلر، رو به رویم نشسته بود. نمی‏دانم خطاب به من بود یا زنی که مرا به اتاق راهنمایی کرده بود اما گفت: دارد آتش می‏گیرد.

بعد به زن گفت:

به اورژانس زنگ بزن.

من داشتم فکر می‏کردم که تلویزیون و پاساژ و فضای مبله‏اش کجا غیبشان زد.


فضای مبله پاساژ

Posted by balouch On September - 24 - 2010

تنها حسنی که داشت این بود که من می‏دانستم که دارم خواب می‏بینم اما این واقعیت، ترس و وحشتی را که با آن مواجه بودم از بین نمی‏برد. دیوارهای اتاقی که در آن زندگی می‏کردم یکی یکی به من نزدیک می‏شدند و برای آنکه به هم نچسبند و من در میانشان له نشوم مجبور بودم با هر دو دست و تمام قوا هر بار یکی را آنقدر به عقب فشار بدهم که سرجایش قرار بگیرد. دیوارهای اتاق بی قرار بودند. برای من اینطور به نظر می‏رسید که با این کارِ من، هر دفعه اتاق از محل اصلی خودش جا بجا می‏شود. کافی بود اتاق را به همین نحو چند متر آنطرفتر ببرم. سقوط من از تپه‏ای که خانه‏ام روی آن قرار داشت حتمی بود. خانه من حتی در بیداری واقعاً روی تپه بود. در ونکوور زیاد دست به ترکیب طبیعت نمی‏زنند آنرا همانطور که هست خراب می‏کنند و خانه می‏سازند.

وقتی ماشین پشت سری بوق زد و من متوجه شدم چراغ سبز شده با عجله راه افتادم. خیلی تعجب کردم که در اوج بیداری پشت چراغ قرمز چنان حالتی به من دست داده. با خودم فکر کردم برنامه‏ای را که دارم کنسل کنم و مستقیم پیش پزشکم بروم. هر چه فکر کردم که من چرا بیرون آمده‏ام و چرا رانندگی می‏کنم چیزی یادم نمی‏آمد. نه سابقه‏ی فراموشی داشتم و نه سابقه جنون. در همین فکر بودم که رسیدم به بزرگراه بارنت. جاده در دست تعمیر بود و علائم جاده سازی از یک طرف و مأمور تابلو به دست و اشاره‏هایش که اصلاً معنی آنها را نمی‏دانستم باعث شدند گیج بشوم و بپیچم در بزرگراه لوهید. لحظاتی بعد با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت داشتم به جلو می‏راندم. همانطور که به جلو خیره بودم با کمال تعجب مشاهده کردم شیشه جلوی ماشین صفحه‏ای است تلویزیونی!. درست در همان لحظه ‏فیلمی از پرواز عقاب در حال پخش شدن بود. به طور ناگهانی پایم را کوبیدم روی پدال ترمز. از شدت فشاری که خودم را به صندلی می‏دادم کمرم درد گرفته بود. ماشین بدون کوچکترین تکانی ایستاد. عقاب در اوج آسمان آبی بر فراز قله‏ها چنان زیبا و آرام و پر آرامش پرواز می‏کرد که ابتدا پای فشرده بر پدالم و سپس از شدت فشار کمرم بر پشتی کم شد و من با کمال تعجب متوجه شدم که در منطقه مبل نشین داخل یک پاساژ نشسته‏ام و به تلویزیونی که برنامه پخش می‏کند خیره شده‏ام. دستهایم را که هنوز به حالت نگاه داشتن فرمان بود پایین آوردم. به اطراف نگاه کردم. دختر و پسر تین ایجری که به من خیره شده بودند به شدت به قهقهه افتادند طوری که ترجیح دادند بلند شوند و بروند. شرمنده بودم. آهسته به اطراف نگاه کردم. خوشبختانه مغازه‏های روبروی محل مبله شلوغ بود و کسی حواس‏اش به من نبود. دخترک و پسرک از همان دور باز هم نگاهی به پشت سر انداختند و همچنان می‏خندیدند. سخت نگران شدم. اصلاً نشستن در چنان مکانهایی به روحیه و خلق و خوی من نمی‏خورد.

داغ شده بودم و قطرات عرق از سر و رویم می‏ریخت. کمی سرگیجه داشتم. مرد و زنی روبروی من نشستند. زن به شدت سرفه می‏کرد. یک خانواده که زنِ واقعاً پیری را روی صندلی چرخدار هل می‏دادند بقیه صندلی های خالی را پر کردند. یکی اسم مرا صدا کرد. تکانی خوردم اما متوجه نشدم که چه کسی است. بعد از مدتی زنی جلوی من ایستاد و اسمم را بر زبان آورد فقط به او خیره شدم. بعد از آن فقط لب‏های او را می‏دیدم که تکان می‏خورد. به اطراف نگاه کردم. همه آنهایی که آنجا نشسته بودند مرا نگاه می‏کردند. چیز نرمِ بسیار سردی دور مچ دستم فشرده شد و مرا بلند کرد. به دنبالش راه افتادم. همان زن مرا در اتاقی نشاند. لحظاتی بعد دکتر رابرت بلر، رو به رویم نشسته بود. نمی‏دانم خطاب به من بود یا زنی که مرا به اتاق راهنمایی کرده بود اما گفت: دارد آتش می‏گیرد.

بعد به زن گفت:

به اورژانس زنگ بزن.

من داشتم فکر می‏کردم که تلویزیون و پاساژ و فضای مبله‏اش کجا غیبشان زد.


شبی که جولیان تصادف کرد

Posted by balouch On September - 22 - 2010

در قبرستان کنار خانه ما، قبر جولیان قرار دارد. من همان شبی که او تصادف کرد اتفاقی قبر او را دیدم. البته رفتن من به این قبرستان از روی ترس بود. از کودکی‏هایم برای من قبرستان ترس‏آور بود. حالا هم که در قدم زدنهای روزانه از جلوی این قبرستان رد می‏شدم بدنم مور مور می‏شد و من هر مرتبه به خودم می‏گفتم:

قبرستان ترس ندارد. آزار مردگان به کسی نمی‏رسد. اما این دقیقاً حرف مادرم بود که کوچکی‏ها به من می‏گفت.

آنروز که برای چندمین بار حرف مادر را تکرار کردم ناگهان ایستادم و محکم به خودم گفتم که دروغ می گویم و می‏ترسم اما با کمال تعجب خودم با پر رویی به خودم دروغ گفتم که نمی‏ترسم و برای اینکه ثابت کنم که راست می‏گویم صاف وارد قبرستان شدم. احساس عجیبی بود. به نظرم تا قبل از ورودم آنجا جار و جنجالی بوده و همه به محض ورودم ساکت شده‏اند تا ببینند من چرا آنجا رفته‏ام. برای فرار از نگاه آنهمه مرده خیلی محکم و قبراق با گامهای کشیده به طرف مرکز قبرستان پیش رفتم و بعد برای آنکه طبیعی جلوه کنم کمی به راست و نهایتاً وانمود کردم که قبری را که به دنبالش بودم یافته‏ام. جولیان راس. جمع و تفریق نشان داد که چهل سال داشته. آه تصادف ماشین. کنار قبر او نشستم. گلهای خشکی که آنجا بود نشان می‏داد جولیان را فراموش کرده‏اند. وقتی سنگ قبر او را تمیز می‏کردم حس کردم سنگینی نگاه ساکنین قبرستان از روی من برداشته شده. چقدر سریع آنها مشغول خودشان شدند. اما جولیان انگار خواب بود یا اصلاً آنجا نبود. دور و بر را گشتم یک جاسیگاری مرمر کمی آنطرف‏تر توجهم را جلب کرد آنرا بر داشتم و آهسته روی سنگ قبر جولیان زدم. صدای قهقهه ای مرا ترساند اما جولیان صاف صورتش را آورده بود در صورتم و داخل چشمانم نگاه می‏کرد و من چقدر او را می‏شناختم و حتی طعم لبهایش را هم به خاطر می‏آوردم. مثل همیشه دوست داشتنی و خنده رو گفت:

نمیایی بریم؟

با ذوق فراوان گفتم:

تصادفی قبرت را پیدا کردم.

چقدر جولیان راس را می‏پرستیدم. او نباید می‏مرد. من تمام قبرستان را دویدم. پیش تک تک مرده‏ها که بیرون قبرشان ایستاده بودند گریه کردم. گفتم:

نگذارید جولیان بمیرد. نگذارید رانندگی کند.

همه می‏خندیدند. دوباره جلوی قبر جولیان ایستادم. بغضم ترکید خودم را روی سنگ قبرش انداختم و زاز زار گریه کردم. ناگهان آسمان سوراخ شد و آبهای یک ابر روی من ریخت. نفسم بند آمد. صورت خیس‏ام و بعد پاها و دستهایم را پیدا کردم. دو نفر بازوهایم را گرفتند و کشان کشان روی مبل نشاندند. میز عسلی بزرگی جلویم بود. صاحبخانه لیوان مشروب دستش بود. سیگار را به طرفم گرفت و گفت: یکی دو پک دیگه؟

به سالن بزرگ نگاهی انداختم. پارتی به اوج خود رسیده بود. بچه‏ها مشغول بودند. پرسیدم:

جولیان کجاست؟

یکی گفت: گوش نداد. بیهوش بود، کله پا بود؛ ولی خودش روند و رفت.


شبی که جولیان تصادف کرد

Posted by balouch On September - 22 - 2010

در قبرستان کنار خانه ما، قبر جولیان قرار دارد. من همان شبی که او تصادف کرد اتفاقی قبر او را دیدم. البته رفتن من به این قبرستان از روی ترس بود. از کودکی‏هایم برای من قبرستان ترس‏آور بود. حالا هم که در قدم زدنهای روزانه از جلوی این قبرستان رد می‏شدم بدنم مور مور می‏شد و من هر مرتبه به خودم می‏گفتم:

قبرستان ترس ندارد. آزار مردگان به کسی نمی‏رسد. اما این دقیقاً حرف مادرم بود که کوچکی‏ها به من می‏گفت.

آنروز که برای چندمین بار حرف مادر را تکرار کردم ناگهان ایستادم و محکم به خودم گفتم که دروغ می گویم و می‏ترسم اما با کمال تعجب خودم با پر رویی به خودم دروغ گفتم که نمی‏ترسم و برای اینکه ثابت کنم که راست می‏گویم صاف وارد قبرستان شدم. احساس عجیبی بود. به نظرم تا قبل از ورودم آنجا جار و جنجالی بوده و همه به محض ورودم ساکت شده‏اند تا ببینند من چرا آنجا رفته‏ام. برای فرار از نگاه آنهمه مرده خیلی محکم و قبراق با گامهای کشیده به طرف مرکز قبرستان پیش رفتم و بعد برای آنکه طبیعی جلوه کنم کمی به راست و نهایتاً وانمود کردم که قبری را که به دنبالش بودم یافته‏ام. جولیان راس. جمع و تفریق نشان داد که چهل سال داشته. آه تصادف ماشین. کنار قبر او نشستم. گلهای خشکی که آنجا بود نشان می‏داد جولیان را فراموش کرده‏اند. وقتی سنگ قبر او را تمیز می‏کردم حس کردم سنگینی نگاه ساکنین قبرستان از روی من برداشته شده. چقدر سریع آنها مشغول خودشان شدند. اما جولیان انگار خواب بود یا اصلاً آنجا نبود. دور و بر را گشتم یک جاسیگاری مرمر کمی آنطرف‏تر توجهم را جلب کرد آنرا بر داشتم و آهسته روی سنگ قبر جولیان زدم. صدای قهقهه ای مرا ترساند اما جولیان صاف صورتش را آورده بود در صورتم و داخل چشمانم نگاه می‏کرد و من چقدر او را می‏شناختم و حتی طعم لبهایش را هم به خاطر می‏آوردم. مثل همیشه دوست داشتنی و خنده رو گفت:

نمیایی بریم؟

با ذوق فراوان گفتم:

تصادفی قبرت را پیدا کردم.

چقدر جولیان راس را می‏پرستیدم. او نباید می‏مرد. من تمام قبرستان را دویدم. پیش تک تک مرده‏ها که بیرون قبرشان ایستاده بودند گریه کردم. گفتم:

نگذارید جولیان بمیرد. نگذارید رانندگی کند.

همه می‏خندیدند. دوباره جلوی قبر جولیان ایستادم. بغضم ترکید خودم را روی سنگ قبرش انداختم و زاز زار گریه کردم. ناگهان آسمان سوراخ شد و آبهای یک ابر روی من ریخت. نفسم بند آمد. صورت خیس‏ام و بعد پاها و دستهایم را پیدا کردم. دو نفر بازوهایم را گرفتند و کشان کشان روی مبل نشاندند. میز عسلی بزرگی جلویم بود. صاحبخانه لیوان مشروب دستش بود. سیگار را به طرفم گرفت و گفت: یکی دو پک دیگه؟

به سالن بزرگ نگاهی انداختم. پارتی به اوج خود رسیده بود. بچه‏ها مشغول بودند. پرسیدم:

جولیان کجاست؟

یکی گفت: گوش نداد. بیهوش بود، کله پا بود؛ ولی خودش روند و رفت.


ردِ پایِ درد

Posted by balouch On September - 22 - 2010

تازه مرا از اتاق آنژیوآورده بودند:

دستگاه‏های مربوطه را پرستار وصل کرد و دستورات لازمه را داد و رفت. حالم از ساندویج بوقلمونی که روی میز گذاشته بودند به هم می‏خورد. از پنجره اتاق به بیرون خیره بودم از آسمان ابری بدتر دلم می‏گرفت. دردی که من با آن به بیمارستان آمده بودم سر جایش بود؛ درد آنژیو هم اضافه شده بود. در عرض چهار ساعت سه بار پرستار را صدا زدم. هر بار که می‏آمد ومی‏پرسید: درد؟ سرم را تکام می‏دادم و او می‏رفت و دست و دلبازانه با مرفین می‏رسید. دفعه سوم که خواب رفتم مادر بزرگم را خواب دیدم. از طرف چپ تختم التماس می‏کرد که بیایم پایین. گفتم:

مادر بزرگ نمی‏بینی به چه حالم؟

گفت: هیچی‏ات نیست بیا چند تا روزنامه‏ بده ببرم به دردی‏ام بزنم.

یادم آمد سریشم را در کاسه‏ای آب حل می‏کرد و روزنامه‏ها را می‏گذاشت جلوی من و من با دستان کوچکم ماشین قوی پاکت درست کنی او می‏شدم. گفته بود که به کسی نگویم. آخر هفته‏ها که به کمک خود او آنهمه پاکت را می‏فروختیم غیر از شکلات‏های کشی‏ای که برای من و تنباکو‏ای که برای خودش می‏خرید خدا می‏داند چه چیزهایی در پاکت‏اش بود که خوشحال بود و از نگرانی له له می‏زد که از لبه جدول نیفتم.

احساس بدی به من دست داد. یعنی مادر بزرگ همان روزنامه‏ها را هم ندارد؟ زدم زیر گریه. آنهم با دلی پر. پرستار بازوی‏ام را فشرد. چشمان خیسم را باز کردم. با مهر اشک‏ها را از صورتم پاک کرد و پرسید: بد، دریم؟

با خودم تکرار کردم: خوابِ بد.

مجداداً یاد مادر بزرگ افتادم. وقتی احساس می‏کرد که خسته شده‏ام و دیگر حاضر نیستم با شور و اشتیاق پاکت درست کنم می‏آمد کنارم می‏نشست و می‏گفت تو که بزرگ شدی دو پو لوم گرفتی ما این لعنتی‏ها را درست نمی‏کنیم. تو همه چیز برای مادر بزرگ خواهی خرید.

بعدها من بزرگ شدم. دیپلم گرفتم. مادر بزرگ که مُرد فهمیدم که بعد از سالها از خان بزرگ شوهر اولش جدا می‏شود تا با کسی که دوست دارد ازدواج کند. مرد جوان آرام و مهربانی که سخت کار می‏کرد و هیچ‏چیز به دست نمی‏آورد. حمله دیگری از اشک صورتم را خیس کرد و پرستار پرسید:

بازهم مرفین؟

از او تشکر کردم و گفتم خوب خواهم شد. چشمانم که قوی‏تر از من بودند بسته شدند. نمی‏دانم چقدر طول کشید تا دوباره خواب رفتم. خواب دیدم پرنده‏ای هستم و دارم پرواز می‏کنم. رسیدم به یک هواپیمای دو موتوره قدیمی. مستر باتان را که اولین کونسلر مهاجرتی‏ام در کانادا بود شناختم. صاف کنارش نشستم. هنوز لهجه آسیایی‏اش تکان نخورده بود. با همان قیافه‏ای که با صدمن عسل خورده نمی‏شد گفت:

تو نباید اینطولی سَل زده والِد بشی. می‏دونی که من اصلاً از لفتال‏های این چنینی خوش‏ام نمیاید.

من خیلی سر حال بودم و از اینکه بعد اینهمه مدت آن مردک احمق را گیر آورده بودم خیلی احساس رضایت می‏کردم. در نطقی طولانی و غرا که خودم هم تعجب کردم گفتم:

بله مستر باتان من توی احمق بی احساس رو کاملاً می‏شناسم. چطور یادم خواهم رفت که در روزهای اول ورود و بی‏کسی‏ام همین توی دیوانه صاف در چشمانم نگاه کردی و گفتی ما رئیس نیاورده‏ایم و تو زبان‏ات برای بازار کار خوب است. برایت دعوتنامه که نفرستادیم برو دنبال کار باش و دیگه این دفتر نیا. مگر تو همان دیوانه احمق نادان بی احساس نیستی؟

باتان مثل همان روز اولی که رفتم روی میزش ایستادم و هر چه از دهان‏ام درآمد نثارش کردم انگار دو لانه زنبور به او حمله کرده بودند. اول چند ویراژ داد که مرا از هواپیمای قراضه‏اش به بیرون پرت کند. من در یک آن پرواز کردم و در حالیکه می‏خندیدم گفتم:

آن پنجره را می‏بینی اتاق من است در بیمارستان رویال کلمبین حالا به تختم بر می‏گردم. در دمی خودم را رساندم به تختم.

پرستار که فشارم را گرفت با مهربانی گفت خوشحال است که مرا خندان می‏بیند. صورتم درهم رفت و فشار درد در قسمت شکم دوباره نیازمندم کرد به سوزنهای بعدی و متوالی مرفین. تزریق آنها و درد من ادامه پیدا کرد. آقای باتان با هواپیمای قراضه‏اش آمد پشت پنجره‏ی من و با رگهای بر آمده هر چه خواست سر من داد ‏زد. من خونسرد می‏خندیدم و با شکلک و ادای صورت و دستهای‏ام بنزین به آتش خشم‏اش می‏ریختم. پاک از مادر بزرگ غافل بودم. وقتی آقای باتان پای‏اش را از گلیم‏اش حسابی دراز کرد مادر بزرگ مثل عقابی تیز چنگال او را از داخل ابوطیاره‏اش قاپید و تا جایی که چشم کار می‏کرد اوج گرفت و از همان بالا مرد بیچاره را رها کرد. از شدت ناراحتی گفتم:

آخ و نفسم گرفت.

یک اتاق پراز پرستار و دکتر و نرس دور و بر من جمع شده‏اند تا کمک‏ام کنند. دکتر که می‏بیند چشمانم را باز کرده‏ام می‏پرسد:

چطوری؟

در حالیکه چشمان‏ام پر می‏شود از اشک، لبخند می‏زنم و می‏گویم:

خوشحال‏ام که در کانادا هستم.


تسلیت به خانواده بهجتی

Posted by balouch On September - 22 - 2010


تسلیت به طایفه قنبرزهی

Posted by balouch On September - 22 - 2010


تسلیت به مجید میرزایی عزیز

Posted by balouch On September - 22 - 2010


ردِ پایِ درد

Posted by balouch On September - 21 - 2010

تازه مرا از اتاق آنژیوآورده بودند:

دستگاه‏های مربوطه را پرستار وصل کرد و دستورات لازمه را داد و رفت. حالم از ساندویج بوقلمونی که روی میز گذاشته بودند به هم می‏خورد. از پنجره اتاق به بیرون خیره بودم از آسمان ابری بدتر دلم می‏گرفت. دردی که من با آن به بیمارستان آمده بودم سر جایش بود؛ درد آنژیو هم اضافه شده بود. در عرض چهار ساعت سه بار پرستار را صدا زدم. هر بار که می‏آمد ومی‏پرسید: درد؟ سرم را تکام می‏دادم و او می‏رفت و دست و دلبازانه با مرفین می‏رسید. دفعه سوم که خواب رفتم مادر بزرگم را خواب دیدم. از طرف چپ تختم التماس می‏کرد که بیایم پایین. گفتم:

مادر بزرگ نمی‏بینی به چه حالم؟

گفت: هیچی‏ات نیست بیا چند تا روزنامه‏ بده ببرم به دردی‏ام بزنم.

یادم آمد سریشم را در کاسه‏ای آب حل می‏کرد و روزنامه‏ها را می‏گذاشت جلوی من و من با دستان کوچکم ماشین قوی پاکت درست کنی او می‏شدم. گفته بود که به کسی نگویم. آخر هفته‏ها که به کمک خود او آنهمه پاکت را می‏فروختیم غیر از شکلات‏های کشی‏ای که برای من و تنباکو‏ای که برای خودش می‏خرید خدا می‏داند چه چیزهایی در پاکت‏اش بود که خوشحال بود و از نگرانی له له می‏زد که از لبه جدول نیفتم.

احساس بدی به من دست داد. یعنی مادر بزرگ همان روزنامه‏ها را هم ندارد؟ زدم زیر گریه. آنهم با دلی پر. پرستار بازوی‏ام را فشرد. چشمان خیسم را باز کردم. با مهر اشک‏ها را از صورتم پاک کرد و پرسید: بد، دریم؟

با خودم تکرار کردم: خوابِ بد.

مجداداً یاد مادر بزرگ افتادم. وقتی احساس می‏کرد که خسته شده‏ام و دیگر حاضر نیستم با شور و اشتیاق پاکت درست کنم می‏آمد کنارم می‏نشست و می‏گفت تو که بزرگ شدی دو پو لوم گرفتی ما این لعنتی‏ها را درست نمی‏کنیم. تو همه چیز برای مادر بزرگ خواهی خرید.

بعدها من بزرگ شدم. دیپلم گرفتم. مادر بزرگ که مُرد فهمیدم که بعد از سالها از خان بزرگ شوهر اولش جدا می‏شود تا با کسی که دوست دارد ازدواج کند. مرد جوان آرام و مهربانی که سخت کار می‏کرد و هیچ‏چیز به دست نمی‏آورد. حمله دیگری از اشک صورتم را خیس کرد و پرستار پرسید:

بازهم مرفین؟

از او تشکر کردم و گفتم خوب خواهم شد. چشمانم که قوی‏تر از من بودند بسته شدند. نمی‏دانم چقدر طول کشید تا دوباره خواب رفتم. خواب دیدم پرنده‏ای هستم و دارم پرواز می‏کنم. رسیدم به یک هواپیمای دو موتوره قدیمی. مستر باتان را که اولین کونسلر مهاجرتی‏ام در کانادا بود شناختم. صاف کنارش نشستم. هنوز لهجه آسیایی‏اش تکان نخورده بود. با همان قیافه‏ای که با صدمن عسل خورده نمی‏شد گفت:

تو نباید اینطولی سَل زده والِد بشی. می‏دونی که من اصلاً از لفتال‏های این چنینی خوش‏ام نمیاید.

من خیلی سر حال بودم و از اینکه بعد اینهمه مدت آن مردک احمق را گیر آورده بودم خیلی احساس رضایت می‏کردم. در نطقی طولانی و غرا که خودم هم تعجب کردم گفتم:

بله مستر باتان من توی احمق بی احساس رو کاملاً می‏شناسم. چطور یادم خواهم رفت که در روزهای اول ورود و بی‏کسی‏ام همین توی دیوانه صاف در چشمانم نگاه کردی و گفتی ما رئیس نیاورده‏ایم و تو زبان‏ات برای بازار کار خوب است. برایت دعوتنامه که نفرستادیم برو دنبال کار باش و دیگه این دفتر نیا. مگر تو همان دیوانه احمق نادان بی احساس نیستی؟

باتان مثل همان روز اولی که رفتم روی میزش ایستادم و هر چه از دهان‏ام درآمد نثارش کردم انگار دو لانه زنبور به او حمله کرده بودند. اول چند ویراژ داد که مرا از هواپیمای قراضه‏اش به بیرون پرت کند. من در یک آن پرواز کردم و در حالیکه می‏خندیدم گفتم:

آن پنجره را می‏بینی اتاق من است در بیمارستان رویال کلمبین حالا به تختم بر می‏گردم. در دمی خودم را رساندم به تختم.

پرستار که فشارم را گرفت با مهربانی گفت خوشحال است که مرا خندان می‏بیند. صورتم درهم رفت و فشار درد در قسمت شکم دوباره نیازمندم کرد به سوزنهای بعدی و متوالی مرفین. تزریق آنها و درد من ادامه پیدا کرد. آقای باتان با هواپیمای قراضه‏اش آمد پشت پنجره‏ی من و با رگهای بر آمده هر چه خواست سر من داد ‏زد. من خونسرد می‏خندیدم و با شکلک و ادای صورت و دستهای‏ام بنزین به آتش خشم‏اش می‏ریختم. پاک از مادر بزرگ غافل بودم. وقتی آقای باتان پای‏اش را از گلیم‏اش حسابی دراز کرد مادر بزرگ مثل عقابی تیز چنگال او را از داخل ابوطیاره‏اش قاپید و تا جایی که چشم کار می‏کرد اوج گرفت و از همان بالا مرد بیچاره را رها کرد. از شدت ناراحتی گفتم:

آخ و نفسم گرفت.

یک اتاق پراز پرستار و دکتر و نرس دور و بر من جمع شده‏اند تا کمک‏ام کنند. دکتر که می‏بیند چشمانم را باز کرده‏ام می‏پرسد:

چطوری؟

در حالیکه چشمان‏ام پر می‏شود از اشک، لبخند می‏زنم و می‏گویم:

خوشحال‏ام که در کانادا هستم.


تسلیت به خانواده بهجتی

Posted by balouch On September - 21 - 2010


تسلیت به طایفه قنبرزهی

Posted by balouch On September - 21 - 2010


تسلیت به مجید میرزایی عزیز

Posted by balouch On September - 21 - 2010




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!