Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for February, 2010

اعترافات اوباما بعد از ورود به ایران

Posted by balouch On February - 28 - 2010

رئیس سازمان بسیج مستضعفین گفت: دشمنان ما ادعا می کنند که جمهوری اسلامی برای ضبط اعترافات عبدالمالک ریگی از تزریق مواد گیج کننده استفاده کرده است.

وی تاکید کرد: این اسلام ناب چنان است که جدی ترین دشمنان ما را در هم می شکند. این شرور که هیچ، حتی خود اوباما که ریگی به همکاری با او اعتراف کرده است نیز اگر به ایران بیاید تحت تاثیر قدرت این اسلام به خطاهای خود اعتراف می کند

قسمتی از اعترافات اوباما تحت تاثیر قدرت اسلام

بسم الله الرخمن ارخیم

بعد از این که من سوگند رئیس جمهور بودن را خوردم و تمام شد گفتند عبدالمالک ریگی زنگ زده. خوب من البته آقای ریگی را از زمان شاه که هنوز متولد نشده بود می‏شناختم و می‏دانستم که نظام او را بدجور تروریست پرورش خواهد داد. برای همین گفتم من تلفنی با تروریست‏ها حرف نمی‏زنم. اون یارو گفت آقای نوری زاده بشنود خیلی عصبانی می‏شود. من گفتم خب پس بهش بگید برود پایگاه ما در بیشکاک. ریگی شک کرد و گفت چرا بیشکاک؟ ما گفتیم این آدم که می‏خواهد بیاید خیلی کله گنده هست نمی‏تواند بیاید پاکستان. ریگی گفت خود خانم کلینتون کله‏اش ماشا الله خیلی خیلی گنده است و مرتب می‏آید اسلام آباد. ما گفتیم این طرف کله‏اش از مال خانم کلینتون خیلی گنده‏تر است. در اینجا نیش‏های ریگی باز شده بود و فکر کرده بود خود من می‏روم و پذیرفته بود حتی گفته بود چاکر حسین آقا هم هستم. وقتی ما موفق شدیم ریگی را خر کنیم که بیاید بیشکاک زنگ زدیم اسرائیل. از آنها پرسیدیم شما اوجالان را با ترکیه کیلویی چند حساب کردید. اسرائیلی‏ها گفتند ما روی سینه عبدالمالک دست رد زده‏ایم اما شما جای پدر ما هستید ما به شما که دروغ نمی‏گیم. بعد به ما گفتند که شوهر بینظیز خیللللللللللللللللی آدم بی نظیری است که تا حالا دهها بلوچ را در پاکستان سر به نیست کرده و کر کر هم می خندد و می گوید من از بلوچ های سند هستم. ما منظور اسرائیلی ها را فهمیدیم. به نظام زنگ زدیم. گفتیم شما می‏دانید که ناتو به طالبان حمله کرده؟ نظام گفت ما و بشار اسد و حسن نصر‏الله همه چیز را می‏دانیم. ما گفتیم ما دنبال چندتا ملای طالبان هستیم. نظام گفت آنها در کوئته هستند. اتفاقاً عبدالمالک هم در کوئته بود…

عرض کردم: قسمتی از اعترافات باراک اوباما. تا فردا که برایتان اعتراف نمی‏کند. باید ماجرایی بشود تا اعتراف کند. بقیه‏اش بعد از چهارشنبه سوری


اعترافات اوباما بعد از ورود به ایران

Posted by balouch On February - 28 - 2010

رئیس سازمان بسیج مستضعفین گفت: دشمنان ما ادعا می کنند که جمهوری اسلامی برای ضبط اعترافات عبدالمالک ریگی از تزریق مواد گیج کننده استفاده کرده است.

وی تاکید کرد: این اسلام ناب چنان است که جدی ترین دشمنان ما را در هم می شکند. این شرور که هیچ، حتی خود اوباما که ریگی به همکاری با او اعتراف کرده است نیز اگر به ایران بیاید تحت تاثیر قدرت این اسلام به خطاهای خود اعتراف می کند

قسمتی از اعترافات اوباما تحت تاثیر قدرت اسلام

بسم الله الرخمن ارخیم

بعد از این که من سوگند رئیس جمهور بودن را خوردم و تمام شد گفتند عبدالمالک ریگی زنگ زده. خوب من البته آقای ریگی را از زمان شاه که هنوز متولد نشده بود می‏شناختم و می‏دانستم که نظام او را بدجور تروریست پرورش خواهد داد. برای همین گفتم من تلفنی با تروریست‏ها حرف نمی‏زنم. اون یارو گفت آقای نوری زاده بشنود خیلی عصبانی می‏شود. من گفتم خب پس بهش بگید برود پایگاه ما در بیشکاک. ریگی شک کرد و گفت چرا بیشکاک؟ ما گفتیم این آدم که می‏خواهد بیاید خیلی کله گنده هست نمی‏تواند بیاید پاکستان. ریگی گفت خود خانم کلینتون کله‏اش ماشا الله خیلی خیلی گنده است و مرتب می‏آید اسلام آباد. ما گفتیم این طرف کله‏اش از مال خانم کلینتون خیلی گنده‏تر است. در اینجا نیش‏های ریگی باز شده بود و فکر کرده بود خود من می‏روم و پذیرفته بود حتی گفته بود چاکر حسین آقا هم هستم. وقتی ما موفق شدیم ریگی را خر کنیم که بیاید بیشکاک زنگ زدیم اسرائیل. از آنها پرسیدیم شما اوجالان را با ترکیه کیلویی چند حساب کردید. اسرائیلی‏ها گفتند ما روی سینه عبدالمالک دست رد زده‏ایم اما شما جای پدر ما هستید ما به شما که دروغ نمی‏گیم. بعد به ما گفتند که شوهر بینظیز خیللللللللللللللللی آدم بی نظیری است که تا حالا دهها بلوچ را در پاکستان سر به نیست کرده و کر کر هم می خندد و می گوید من از بلوچ های سند هستم. ما منظور اسرائیلی ها را فهمیدیم. به نظام زنگ زدیم. گفتیم شما می‏دانید که ناتو به طالبان حمله کرده؟ نظام گفت ما و بشار اسد و حسن نصر‏الله همه چیز را می‏دانیم. ما گفتیم ما دنبال چندتا ملای طالبان هستیم. نظام گفت آنها در کوئته هستند. اتفاقاً عبدالمالک هم در کوئته بود…

عرض کردم: قسمتی از اعترافات باراک اوباما. تا فردا که برایتان اعتراف نمی‏کند. باید ماجرایی بشود تا اعتراف کند. بقیه‏اش بعد از چهارشنبه سوری


هیچی دیگه

Posted by balouch On February - 27 - 2010

اورلاندو زاپاتو چهل و دوسال داشت. حالا دیگه هیچی سال نداره. آخه حالا او پاک مرده. نه بچه محله‏ای ما نبود. اصلاً ایرانی نبودکه. ببینیش فکر می‏کنی آفریقاییه. ولی نبود. درست مثل پدرو لوئیس مرد. پدرو رو هم نمیشناسی؟ خوب منم نمیشناسمش. انگار شاعر بوده. این تیپ آدما رو دلیل نداره آدم بشناسه. مخصوصاً پدرو که هفت سال قبل از انقلاب مرده. نه اونم بچه محله‏ی ما نبود. اصلاً ایرانیا که اسماشون این ریختی نیست. خیلی گشتم که از اورلاندو یک عکس با حال گیر بیارم. پیدا نکردم. تو همین سه چهار روز خیللللللللللللللللی معروف شد، اما خوب دیگه یه دونه عکس بیشتر نداره. بعضیا وقتی معروف میشن خبرنگارا اونجا نیستن که ازشون عکس بندازن. بد شانسن دیگه. از اون پدرو که اصلاً عکسی ندیدم. اونم مثل همین اورلاندو مرده. اورلاندو هشتاد و پنج روز دووم آورد. پدرو رو نمیدونم. اورلاندو همین چند روز قبل مرد. هر چه خاک اونه عمر اکبر گنجی بشه. یه جورایی اکبر گنجی کوبایی ها بود. ولی خوب اعتصاب غذاست لا مذب. هیچی دیگه، توش مرگ و میر هم هست. من هم نمیدونم چرا ما در مورد اورلاندو بیچاره هیچی ننوشتیم. خوب بچه محله‏ای ما که نبود. چی ی ی ی ی ی ی ی ؟ وظیفه دنیاست که راجع به زندانی‏ها و مبارزان ما بنویسن.


به موازات روز عشق

Posted by balouch On February - 27 - 2010

در بقالی حیران مانده بودم که برای چه چیزی داخل بقالی شده‏ام. جیب‏هایم را برای لیستی گشتم اما بر خلاف همیشه با خودم لیستی نداشتم. از طرفی حواسم به داستانی بود که داشت در ذهنم شکل می‏گرفت. داستان زن و مردی که زندگی خوبی نداشتند و مدام با یکدیگر اختلاف داشتند. به توت‏ فرنگی‏هایی که فروشنده آنها را به شکل قلب چیده بود نزدیک شدم و یادم آمد که روز عشق هم دارد از راه می‏رسد. در داستانی که داشت در ذهنم شکل می‏گرفت مرد داستان به فکر فرو رفته بود که با وضعیت ناخوشایندی که بین او و زنش هست، روز عشق با دست خالی چه می‏شود کرد؟

خانمی داشت میوه جدا می‏کرد که یکهو نگاهش روی من متوقف شد. قیافه‏اش عجیب برایم آشنا بود. انگار او هم مرا شناخت و یکباره گفت:

باز هم اینجا تشریف ندارین؟!

و بدون آنکه منتظر جواب بماند ادامه داد:

شما که اینقدر داستان دیوونه‏ها را می‏نویسید چرا داستان شوهر از همه دیوونه‏تر منو نمی‏نویسید؟!

علیرغم غم شدیدی که حس می کردم، خنده‏ام گرفت و گفتم:

عجب سوژه جالبی!

و بلافاصله ادامه دادم:

خانم! اولاً خوشحالم که منو شناختید. ثانیاً اصلاً فکر نمی‏کردم که مرتب در مورد دیوانه‏ها می‏نویسم.

آن خانم که انگار از فرط عصبانیت از شوهرش و همه‏ی مردها بیزاربود با حالتی دلخور و عصبی گفت:

اگر دیوونه‏ها نباشن تو چه حرفی برا گفتن داری؟!

با خنده پرسیدم:

حالا جریان دیوانگی شوهرشما چیه؟

با غضب نگاهم کرد و گفت:

دیگه داری منو می ترسونی هااااااااااااااااااا

و بعد با تمسخر اضافه کرد: دیوونه‏تر از این که یکی تو داستان زندگی کنه؟ صدتا داستانو ببر بده به صندوقدار یه دونه نون سنگک بهت میده؟ آخه اینم شد کار؟ شد زندگی؟ که نفهمی شوهرت، خودشه یا شخصیت یکی از داستاناشه؟!

گفتم:

این که عالیه! میدونی مردم عاشق یه همچین آدمی هستن؟!

گفت:

– بعععععععله. مثل اتاق سنگی‏ای که تو پیچ جاده، یه لحظه به چشم بیاد! برا دیدن خوبه… برا زندگی چی؟

زن در حالی که بسیار به من نزدیک شده بود، دستش را دراز کرد تا نایلونی از توپ‏اش بکند وبعد در حالی که دستش مماس با دستم شده بود، آن را به طرفم دراز کرد و گفت:

چندتا گوجه بردار!!!

مرد داستانی که در ذهنم بود هنوز به روز عشق فکر می‏کرد و تا اینجا تصمیم گرفته بود به جای گل، برای همسرش بسته‏ای شکلات بخرد که دختر و پسرکوچکشان هم خوشحال بشوند. من بی اختیار کیسه پلاستیکی را گرفتم و همانطور که در آن گوجه می‏ریختم زن را دیدم که با غیض ازکنارم دور شد . چه خوب یادم آمد که ما هم گوجه لازم داشتیم . اما هنوز یادم نیامده بود که چرا وارد بقالی شده‏ام. همانطور که برای کمک به زن نایلونش را پر از گوجه می‏کردم، در ذهنم به مرد داستان هم کمک می‏کردم که برای روز عشق جعبه‏ی شکلات خوشمزه‏ای انتخاب کند.

زن از همان چند قدمی، نگاهی به من انداخت و با عصبانیت به طرفم آمد.از نگاهش ترسیدم و ایستادم. وقتی او به من رسید، با عصبانیت کیسه نایلون را از دستم کشید. سیب زمینی‏ها را خالی کرد و با اشاره به چشمهایم پرسید:

اینا گوجه ست؟

و بعد با همان حالت گفت:

کی گفت تو از ماشین پیاده شی؟ برو بچه‏ها تنهان .منم الآن میآم!!


هیچی دیگه

Posted by balouch On February - 27 - 2010

اورلاندو زاپاتو چهل و دوسال داشت. حالا دیگه هیچی سال نداره. آخه حالا او پاک مرده. نه بچه محله‏ای ما نبود. اصلاً ایرانی نبودکه. ببینیش فکر می‏کنی آفریقاییه. ولی نبود. درست مثل پدرو لوئیس مرد. پدرو رو هم نمیشناسی؟ خوب منم نمیشناسمش. انگار شاعر بوده. این تیپ آدما رو دلیل نداره آدم بشناسه. مخصوصاً پدرو که هفت سال قبل از انقلاب مرده. نه اونم بچه محله‏ی ما نبود. اصلاً ایرانیا که اسماشون این ریختی نیست. خیلی گشتم که از اورلاندو یک عکس با حال گیر بیارم. پیدا نکردم. تو همین سه چهار روز خیللللللللللللللللی معروف شد، اما خوب دیگه یه دونه عکس بیشتر نداره. بعضیا وقتی معروف میشن خبرنگارا اونجا نیستن که ازشون عکس بندازن. بد شانسن دیگه. از اون پدرو که اصلاً عکسی ندیدم. اونم مثل همین اورلاندو مرده. اورلاندو هشتاد و پنج روز دووم آورد. پدرو رو نمیدونم. اورلاندو همین چند روز قبل مرد. هر چه خاک اونه عمر اکبر گنجی بشه. یه جورایی اکبر گنجی کوبایی ها بود. ولی خوب اعتصاب غذاست لا مذب. هیچی دیگه، توش مرگ و میر هم هست. من هم نمیدونم چرا ما در مورد اورلاندو بیچاره هیچی ننوشتیم. خوب بچه محله‏ای ما که نبود. چی ی ی ی ی ی ی ی ؟ وظیفه دنیاست که راجع به زندانی‏ها و مبارزان ما بنویسن.


به موازات روز عشق

Posted by balouch On February - 27 - 2010

در بقالی حیران مانده بودم که برای چه چیزی داخل بقالی شده‏ام. جیب‏هایم را برای لیستی گشتم اما بر خلاف همیشه با خودم لیستی نداشتم. از طرفی حواسم به داستانی بود که داشت در ذهنم شکل می‏گرفت. داستان زن و مردی که زندگی خوبی نداشتند و مدام با یکدیگر اختلاف داشتند. به توت‏ فرنگی‏هایی که فروشنده آنها را به شکل قلب چیده بود نزدیک شدم و یادم آمد که روز عشق هم دارد از راه می‏رسد. در داستانی که داشت در ذهنم شکل می‏گرفت مرد داستان به فکر فرو رفته بود که با وضعیت ناخوشایندی که بین او و زنش هست، روز عشق با دست خالی چه می‏شود کرد؟

خانمی داشت میوه جدا می‏کرد که یکهو نگاهش روی من متوقف شد. قیافه‏اش عجیب برایم آشنا بود. انگار او هم مرا شناخت و یکباره گفت:

باز هم اینجا تشریف ندارین؟!

و بدون آنکه منتظر جواب بماند ادامه داد:

شما که اینقدر داستان دیوونه‏ها را می‏نویسید چرا داستان شوهر از همه دیوونه‏تر منو نمی‏نویسید؟!

علیرغم غم شدیدی که حس می کردم، خنده‏ام گرفت و گفتم:

عجب سوژه جالبی!

و بلافاصله ادامه دادم:

خانم! اولاً خوشحالم که منو شناختید. ثانیاً اصلاً فکر نمی‏کردم که مرتب در مورد دیوانه‏ها می‏نویسم.

آن خانم که انگار از فرط عصبانیت از شوهرش و همه‏ی مردها بیزاربود با حالتی دلخور و عصبی گفت:

اگر دیوونه‏ها نباشن تو چه حرفی برا گفتن داری؟!

با خنده پرسیدم:

حالا جریان دیوانگی شوهرشما چیه؟

با غضب نگاهم کرد و گفت:

دیگه داری منو می ترسونی هااااااااااااااااااا

و بعد با تمسخر اضافه کرد: دیوونه‏تر از این که یکی تو داستان زندگی کنه؟ صدتا داستانو ببر بده به صندوقدار یه دونه نون سنگک بهت میده؟ آخه اینم شد کار؟ شد زندگی؟ که نفهمی شوهرت، خودشه یا شخصیت یکی از داستاناشه؟!

گفتم:

این که عالیه! میدونی مردم عاشق یه همچین آدمی هستن؟!

گفت:

– بعععععععله. مثل اتاق سنگی‏ای که تو پیچ جاده، یه لحظه به چشم بیاد! برا دیدن خوبه… برا زندگی چی؟

زن در حالی که بسیار به من نزدیک شده بود، دستش را دراز کرد تا نایلونی از توپ‏اش بکند وبعد در حالی که دستش مماس با دستم شده بود، آن را به طرفم دراز کرد و گفت:

چندتا گوجه بردار!!!

مرد داستانی که در ذهنم بود هنوز به روز عشق فکر می‏کرد و تا اینجا تصمیم گرفته بود به جای گل، برای همسرش بسته‏ای شکلات بخرد که دختر و پسرکوچکشان هم خوشحال بشوند. من بی اختیار کیسه پلاستیکی را گرفتم و همانطور که در آن گوجه می‏ریختم زن را دیدم که با غیض ازکنارم دور شد . چه خوب یادم آمد که ما هم گوجه لازم داشتیم . اما هنوز یادم نیامده بود که چرا وارد بقالی شده‏ام. همانطور که برای کمک به زن نایلونش را پر از گوجه می‏کردم، در ذهنم به مرد داستان هم کمک می‏کردم که برای روز عشق جعبه‏ی شکلات خوشمزه‏ای انتخاب کند.

زن از همان چند قدمی، نگاهی به من انداخت و با عصبانیت به طرفم آمد.از نگاهش ترسیدم و ایستادم. وقتی او به من رسید، با عصبانیت کیسه نایلون را از دستم کشید. سیب زمینی‏ها را خالی کرد و با اشاره به چشمهایم پرسید:

اینا گوجه ست؟

و بعد با همان حالت گفت:

کی گفت تو از ماشین پیاده شی؟ برو بچه‏ها تنهان .منم الآن میآم!!


خط کشی‏های آقا

Posted by balouch On February - 26 - 2010

حضرت رهبر فرموده‏اند: «افرادی که رأی مردم را نپذیرند صلاحیت حضور در چارچوب نظام را ندارند.» این فرمایش بیشتر از آن که خطی بکشد بر روی اپوزسیون، تفی می‏اندازد به صورت خود آقایون. البته آیات عظام حکومتی، از این فرمایشات دو نبش و کثیر‏المعنی که به آنها توانایی لغزندگی ماهی را بدهد زیاد بلد‏اند، ولی حتی اگر آن را تهدیدی معنی کنیم این چهارمین یا پنجمین خط و نشانی است که آقا می‏کشد. خط و نشان کشیدنِ زیاد، نشان درماندگی است نه اقتدار. آقا که ماشاء الله ولی فقیه جامع‏الشرایط هستند، باید بدانند، کسانی که برای مردم خط و نشان کشیده‏اند خیلی زود بر روی خودشان خطی کشیده شده است.


اصل تصویر


خط کشی‏های آقا

Posted by balouch On February - 26 - 2010

حضرت رهبر فرموده‏اند: «افرادی که رأی مردم را نپذیرند صلاحیت حضور در چارچوب نظام را ندارند.» این فرمایش بیشتر از آن که خطی بکشد بر روی اپوزسیون، تفی می‏اندازد به صورت خود آقایون. البته آیات عظام حکومتی، از این فرمایشات دو نبش و کثیر‏المعنی که به آنها توانایی لغزندگی ماهی را بدهد زیاد بلد‏اند، ولی حتی اگر آن را تهدیدی معنی کنیم این چهارمین یا پنجمین خط و نشانی است که آقا می‏کشد. خط و نشان کشیدنِ زیاد، نشان درماندگی است نه اقتدار. آقا که ماشاء الله ولی فقیه جامع‏الشرایط هستند، باید بدانند، کسانی که برای مردم خط و نشان کشیده‏اند خیلی زود بر روی خودشان خطی کشیده شده است.


اصل تصویر


برای مشاهده گزارش اینجا کلیک کنید
* تلویزیون انگلیسی زبان پرس تی وی، که بخش هایی از صحبت های عبدالمالک ریگی، رهبر گروه جندالله را پخش کرد، متعلق به جمهوری اسلامی است.

:بیشتر بخوانید

رادیو آلمان:


برای مشاهده گزارش اینجا کلیک کنید
* تلویزیون انگلیسی زبان پرس تی وی، که بخش هایی از صحبت های عبدالمالک ریگی، رهبر گروه جندالله را پخش کرد، متعلق به جمهوری اسلامی است.

:بیشتر بخوانید

رادیو آلمان:


عیادت وبلاگی از فرهاد صوفی

Posted by balouch On February - 25 - 2010

فرهاد صوفی از دوستان من است. انسان بسیار با احساس و زجر کشیده و خودساخته ای است. اولین بار سالها قبل او را در شب بزرگداشت کشتار زندانیان سیاسی دیدم . بنا بود از اعدام برادرش در آن سال های جنون امام، سخن بگویداما بغض امانش را برید و نتوانست. بعدها که در جریان فعالیت‏های اجتماعی و حقوق بشری‏اش قرار گرفتم، دوستی ما بیشتر شد و اینجا و آنجا که هر کس را برای کمک پیشش فرستادم و دریغ نکرد ارادت من هم به انسانیت او بیشتر شد.

خبر شدم بیمار است. بیمارستان بوده و حالا دوران نقاهت را در خانه سپری می‏کند. ناراحت شدم که در زندگی شلوغ غرب چه ما از هم بیخبرمی‏مانیم. می‏دانم به وبلاگ من سرمی‏ زند. می خواهم از این طریق سوپرایزش کنم و از او عیادت کنم و دسته گل و آهنگی تقدیمش کنم:

سلام جناب صوفی. امیدوارم دوباره شاهد خنده‏های پر مهرتان باشم.





*****************



عیادت وبلاگی از فرهاد صوفی

Posted by balouch On February - 24 - 2010

فرهاد صوفی از دوستان من است. انسان بسیار با احساس و زجر کشیده و خودساخته ای است. اولین بار سالها قبل او را در شب بزرگداشت کشتار زندانیان سیاسی دیدم . بنا بود از اعدام برادرش در آن سال های جنون امام، سخن بگویداما بغض امانش را برید و نتوانست. بعدها که در جریان فعالیت‏های اجتماعی و حقوق بشری‏اش قرار گرفتم، دوستی ما بیشتر شد و اینجا و آنجا که هر کس را برای کمک پیشش فرستادم و دریغ نکرد ارادت من هم به انسانیت او بیشتر شد.

خبر شدم بیمار است. بیمارستان بوده و حالا دوران نقاهت را در خانه سپری می‏کند. ناراحت شدم که در زندگی شلوغ غرب چه ما از هم بیخبرمی‏مانیم. می‏دانم به وبلاگ من سرمی‏ زند. می خواهم از این طریق سوپرایزش کنم و از او عیادت کنم و دسته گل و آهنگی تقدیمش کنم:

سلام جناب صوفی. امیدوارم دوباره شاهد خنده‏های پر مهرتان باشم.





*****************





VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!