در بقالی حیران مانده بودم که برای چه چیزی داخل بقالی شدهام. جیبهایم را برای لیستی گشتم اما بر خلاف همیشه با خودم لیستی نداشتم. از طرفی حواسم به داستانی بود که داشت در ذهنم شکل میگرفت. داستان زن و مردی که زندگی خوبی نداشتند و مدام با یکدیگر اختلاف داشتند. به توت فرنگیهایی که فروشنده آنها را به شکل قلب چیده بود نزدیک شدم و یادم آمد که روز عشق هم دارد از راه میرسد. در داستانی که داشت در ذهنم شکل میگرفت مرد داستان به فکر فرو رفته بود که با وضعیت ناخوشایندی که بین او و زنش هست، روز عشق با دست خالی چه میشود کرد؟
خانمی داشت میوه جدا میکرد که یکهو نگاهش روی من متوقف شد. قیافهاش عجیب برایم آشنا بود. انگار او هم مرا شناخت و یکباره گفت:
– باز هم اینجا تشریف ندارین؟!
و بدون آنکه منتظر جواب بماند ادامه داد:
– شما که اینقدر داستان دیوونهها را مینویسید چرا داستان شوهر از همه دیوونهتر منو نمینویسید؟!
علیرغم غم شدیدی که حس می کردم، خندهام گرفت و گفتم:
–عجب سوژه جالبی!
و بلافاصله ادامه دادم:
– خانم! اولاً خوشحالم که منو شناختید. ثانیاً اصلاً فکر نمیکردم که مرتب در مورد دیوانهها مینویسم.
آن خانم که انگار از فرط عصبانیت از شوهرش و همهی مردها بیزاربود با حالتی دلخور و عصبی گفت:
–اگر دیوونهها نباشن تو چه حرفی برا گفتن داری؟!
با خنده پرسیدم:
–حالا جریان دیوانگی شوهرشما چیه؟
با غضب نگاهم کرد و گفت:
–دیگه داری منو می ترسونی هااااااااااااااااااا
و بعد با تمسخر اضافه کرد: دیوونهتر از این که یکی تو داستان زندگی کنه؟ صدتا داستانو ببر بده به صندوقدار یه دونه نون سنگک بهت میده؟ آخه اینم شد کار؟ شد زندگی؟ که نفهمی شوهرت، خودشه یا شخصیت یکی از داستاناشه؟!
گفتم:
– این که عالیه! میدونی مردم عاشق یه همچین آدمی هستن؟!
گفت:
– بعععععععله. مثل اتاق سنگیای که تو پیچ جاده، یه لحظه به چشم بیاد! برا دیدن خوبه… برا زندگی چی؟
زن در حالی که بسیار به من نزدیک شده بود، دستش را دراز کرد تا نایلونی از توپاش بکند وبعد در حالی که دستش مماس با دستم شده بود، آن را به طرفم دراز کرد و گفت:
– چندتا گوجه بردار!!!
مرد داستانی که در ذهنم بود هنوز به روز عشق فکر میکرد و تا اینجا تصمیم گرفته بود به جای گل، برای همسرش بستهای شکلات بخرد که دختر و پسرکوچکشان هم خوشحال بشوند. من بی اختیار کیسه پلاستیکی را گرفتم و همانطور که در آن گوجه میریختم زن را دیدم که با غیض ازکنارم دور شد . چه خوب یادم آمد که ما هم گوجه لازم داشتیم . اما هنوز یادم نیامده بود که چرا وارد بقالی شدهام. همانطور که برای کمک به زن نایلونش را پر از گوجه میکردم، در ذهنم به مرد داستان هم کمک میکردم که برای روز عشق جعبهی شکلات خوشمزهای انتخاب کند.
زن از همان چند قدمی، نگاهی به من انداخت و با عصبانیت به طرفم آمد.از نگاهش ترسیدم و ایستادم. وقتی او به من رسید، با عصبانیت کیسه نایلون را از دستم کشید. سیب زمینیها را خالی کرد و با اشاره به چشمهایم پرسید:
– اینا گوجه ست؟
و بعد با همان حالت گفت:
– کی گفت تو از ماشین پیاده شی؟ برو بچهها تنهان .منم الآن میآم!!