Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

به موازات روز عشق

February - 27 - 2010

در بقالی حیران مانده بودم که برای چه چیزی داخل بقالی شده‏ام. جیب‏هایم را برای لیستی گشتم اما بر خلاف همیشه با خودم لیستی نداشتم. از طرفی حواسم به داستانی بود که داشت در ذهنم شکل می‏گرفت. داستان زن و مردی که زندگی خوبی نداشتند و مدام با یکدیگر اختلاف داشتند. به توت‏ فرنگی‏هایی که فروشنده آنها را به شکل قلب چیده بود نزدیک شدم و یادم آمد که روز عشق هم دارد از راه می‏رسد. در داستانی که داشت در ذهنم شکل می‏گرفت مرد داستان به فکر فرو رفته بود که با وضعیت ناخوشایندی که بین او و زنش هست، روز عشق با دست خالی چه می‏شود کرد؟

خانمی داشت میوه جدا می‏کرد که یکهو نگاهش روی من متوقف شد. قیافه‏اش عجیب برایم آشنا بود. انگار او هم مرا شناخت و یکباره گفت:

باز هم اینجا تشریف ندارین؟!

و بدون آنکه منتظر جواب بماند ادامه داد:

شما که اینقدر داستان دیوونه‏ها را می‏نویسید چرا داستان شوهر از همه دیوونه‏تر منو نمی‏نویسید؟!

علیرغم غم شدیدی که حس می کردم، خنده‏ام گرفت و گفتم:

عجب سوژه جالبی!

و بلافاصله ادامه دادم:

خانم! اولاً خوشحالم که منو شناختید. ثانیاً اصلاً فکر نمی‏کردم که مرتب در مورد دیوانه‏ها می‏نویسم.

آن خانم که انگار از فرط عصبانیت از شوهرش و همه‏ی مردها بیزاربود با حالتی دلخور و عصبی گفت:

اگر دیوونه‏ها نباشن تو چه حرفی برا گفتن داری؟!

با خنده پرسیدم:

حالا جریان دیوانگی شوهرشما چیه؟

با غضب نگاهم کرد و گفت:

دیگه داری منو می ترسونی هااااااااااااااااااا

و بعد با تمسخر اضافه کرد: دیوونه‏تر از این که یکی تو داستان زندگی کنه؟ صدتا داستانو ببر بده به صندوقدار یه دونه نون سنگک بهت میده؟ آخه اینم شد کار؟ شد زندگی؟ که نفهمی شوهرت، خودشه یا شخصیت یکی از داستاناشه؟!

گفتم:

این که عالیه! میدونی مردم عاشق یه همچین آدمی هستن؟!

گفت:

– بعععععععله. مثل اتاق سنگی‏ای که تو پیچ جاده، یه لحظه به چشم بیاد! برا دیدن خوبه… برا زندگی چی؟

زن در حالی که بسیار به من نزدیک شده بود، دستش را دراز کرد تا نایلونی از توپ‏اش بکند وبعد در حالی که دستش مماس با دستم شده بود، آن را به طرفم دراز کرد و گفت:

چندتا گوجه بردار!!!

مرد داستانی که در ذهنم بود هنوز به روز عشق فکر می‏کرد و تا اینجا تصمیم گرفته بود به جای گل، برای همسرش بسته‏ای شکلات بخرد که دختر و پسرکوچکشان هم خوشحال بشوند. من بی اختیار کیسه پلاستیکی را گرفتم و همانطور که در آن گوجه می‏ریختم زن را دیدم که با غیض ازکنارم دور شد . چه خوب یادم آمد که ما هم گوجه لازم داشتیم . اما هنوز یادم نیامده بود که چرا وارد بقالی شده‏ام. همانطور که برای کمک به زن نایلونش را پر از گوجه می‏کردم، در ذهنم به مرد داستان هم کمک می‏کردم که برای روز عشق جعبه‏ی شکلات خوشمزه‏ای انتخاب کند.

زن از همان چند قدمی، نگاهی به من انداخت و با عصبانیت به طرفم آمد.از نگاهش ترسیدم و ایستادم. وقتی او به من رسید، با عصبانیت کیسه نایلون را از دستم کشید. سیب زمینی‏ها را خالی کرد و با اشاره به چشمهایم پرسید:

اینا گوجه ست؟

و بعد با همان حالت گفت:

کی گفت تو از ماشین پیاده شی؟ برو بچه‏ها تنهان .منم الآن میآم!!


Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!