فرهاد صوفی از دوستان من است. انسان بسیار با احساس و زجر کشیده و خودساخته ای است. اولین بار سالها قبل او را در شب بزرگداشت کشتار زندانیان سیاسی دیدم . بنا بود از اعدام برادرش در آن سال های جنون امام، سخن بگویداما بغض امانش را برید و نتوانست. بعدها که در جریان فعالیتهای اجتماعی و حقوق بشریاش قرار گرفتم، دوستی ما بیشتر شد و اینجا و آنجا که هر کس را برای کمک پیشش فرستادم و دریغ نکرد ارادت من هم به انسانیت او بیشتر شد.
خبر شدم بیمار است. بیمارستان بوده و حالا دوران نقاهت را در خانه سپری میکند. ناراحت شدم که در زندگی شلوغ غرب چه ما از هم بیخبرمیمانیم. میدانم به وبلاگ من سرمی زند. می خواهم از این طریق سوپرایزش کنم و از او عیادت کنم و دسته گل و آهنگی تقدیمش کنم:
سلام جناب صوفی. امیدوارم دوباره شاهد خندههای پر مهرتان باشم.
*****************