Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for January, 2010

آغاز ندا و پایان نظام

Posted by balouch On January - 23 - 2010

در سالروز تولد ندا

تبریک به مادر ندا که ندایش ندای ایران شد

*********

اینجا در صفحه‏های مجازی‏مان تولد ندا را جشن می‏گیریم تا هر کسی فقط یک خط به اندازه بضاعت خود تولد ندا را به مادرش تبریک بگوید و خیال آنان که به مادران داغدار هم رحم نمی کنند راحت شود که اگر برای آنان شلیک به ندا هنوز ادامه دارد برای ما نیز ندا کودک نوپای آزادی است که سبز شدن‏اش، که رشد کردن‏اش، که جهانی شدن‏اش، که فراگیر شدن‏اش و بارور شدن‏اش ادامه دارد.


آغاز ندا و پایان نظام

Posted by balouch On January - 23 - 2010

در سالروز تولد ندا

تبریک به مادر ندا که ندایش ندای ایران شد

*********

اینجا در صفحه‏های مجازی‏مان تولد ندا را جشن می‏گیریم تا هر کسی فقط یک خط به اندازه بضاعت خود تولد ندا را به مادرش تبریک بگوید و خیال آنان که به مادران داغدار هم رحم نمی کنند راحت شود که اگر برای آنان شلیک به ندا هنوز ادامه دارد برای ما نیز ندا کودک نوپای آزادی است که سبز شدن‏اش، که رشد کردن‏اش، که جهانی شدن‏اش، که فراگیر شدن‏اش و بارور شدن‏اش ادامه دارد.


گرداب بیست و دو بهمن

Posted by balouch On January - 22 - 2010


گرداب بیست و دو بهمن

Posted by balouch On January - 22 - 2010


بدون شرح

Posted by balouch On January - 21 - 2010


بدون شرح

Posted by balouch On January - 21 - 2010


حکم حکومتی شفاهی

Posted by balouch On January - 20 - 2010

حضرت رهبر سابق برای «خواص» تکلیف تعیین کرده‏اند که شفاف شده دست از دوپهلو حرف زدن بردارند.
اتفاقاً این دو پهلو حرف زدن تا اینجا هر گلی زده به جمال آقا زده، اگر خواص بتوانند یک پهلو حرف بزنند آقا قبل از بیست و دو بهمن به سینه پهلو مبتلا خواهد شد.
بیخود نیست شاعر می‏فرماید:
برو آقا برو همین دیروز کشیدی خط و نشان که خواهی افتاد به جانشان( ببخشید کمی لنگ بیت دراز شد)
بهر آن که نداشتی زوری بهر این چرا می‏زنی زری؟(این لنگش هم به آن لنگش نمیخورد، اما دو پهلو که نیست؟)


حکم حکومتی شفاهی

Posted by balouch On January - 20 - 2010

حضرت رهبر سابق برای «خواص» تکلیف تعیین کرده‏اند که شفاف شده دست از دوپهلو حرف زدن بردارند.
اتفاقاً این دو پهلو حرف زدن تا اینجا هر گلی زده به جمال آقا زده، اگر خواص بتوانند یک پهلو حرف بزنند آقا قبل از بیست و دو بهمن به سینه پهلو مبتلا خواهد شد.
بیخود نیست شاعر می‏فرماید:
برو آقا برو همین دیروز کشیدی خط و نشان که خواهی افتاد به جانشان( ببخشید کمی لنگ بیت دراز شد)
بهر آن که نداشتی زوری بهر این چرا می‏زنی زری؟(این لنگش هم به آن لنگش نمیخورد، اما دو پهلو که نیست؟)


شام سالگرد ازدواج

Posted by balouch On January - 19 - 2010

جان به همسرش جولیانا گفت:
– عزیزم سر راهم صد هزار دلار پول نقد از حساب پس‏اندازمون گرفتم، همه‏اشون اسکناسای درشت و تا نخورده‏ان. گذاشتمشون رو میز نهارخوری.
جولیانا با حالتی که انگار خسته و کلافه شده پرسید:
– باز تو از اون کارای احمقانه‏ات کردی؟!
جان که خیلی از خودش متشکر به نظر می‏رسید گفت:
– مگه به همین راحتی می‏دادن؟ جالبه ها! پول خود آدمو نمی‏خوان بدن. تازه وقتی که هست اگه آدم کار احمقانه نکنه، احمقه!
جولیانا بدون معطلی گفت:
– تو پنجهزارتا هم می‏گرفتی چیزی از احمقی کم نمی‏آوردی.
جان همانطور از خود راضی گفت:
– حالا عوض این حرفا برو دوسه بسته وردار برو دستی به سر و روت بکش. لباس مناسبی بخر. باید بریم، مجبوریم یک سر هم به شهردار بزنیم.
جولیانا یکهو تن صدایش عوض شد و با اعتراض گفت:
– پناه بر خدا. تو که می‏دونی اون مرده چقدر هیزه و از سر و کول من بالا می‏ره…
جان حرف جولیانا را قطع کرد و گفت:
– نگران نباش. ما فقط خودی نشون میدیم. اون فرش تابلوی ایرانی رو بهش می‏دم و تولدت مبارکی بهش می‏گیم و می‏ریم.
جولیانا مشغول نوشیدن ته مانده شرابش بود. جان از سکوت او استفاده کرد و گفت:
– او میدونه ما امشب سالگرد ازدواجمونه.
جولیانا بلند شد. گیلاس خالی خودشو گذاشت روی میز نهار خوری و بدون آنکه به پول‏ها نگاهی بکند به طرف آشپزخانه رفت و گفت:
– نه من همون شام سنتی خودمونو دوست دارم. حوصله تجملات ندارم. تازه من فکر کردم تو یادت رفته.
جان که بر خلاف جولیانا سرحال و پر انرژی بود گفت:
– یادم رفته؟ غیر ممکنه! من تازه به برادرم تلفن کردم. داره اسبی رو که دوست داری با قطار می‏فرسته مزرعه آقای جیمز. تمام فردا ما اونجاییم و تو تا بخوای میتونی اسب سواری کنی.
جولیانا خیلی کشیده و با حالتی رمانتیک گفت:
– آه جاااااااااان! حیف که دارم این ظرفارو می‏شورم و الا حتمن بغلت می‏کردم و می‏بوسیدمت.
جان با دلخوری گفت:
– آخه همه‏ی مستخدمار‏ام نباید مرخص می‏کردی.
جولیانا با ناز و لوندی خاصی گفت:
– می‏خواستم امشبو از خدا هم تنهاتر باشیم…
جولیانا ساکت شد. در کمد را باز کرد. یک قوطی در آورد و به جان گفت:
– این آخرین قوطی لوبیامونه!
جان بقیه شیشه سمیرانف را در گیلاسش خالی کرد و کفت:
– فردا می‏رم فود بانک. شایدهم بتونم صد دلاری تا سر برج از جیمز دستی بگیرم.


شام سالگرد ازدواج

Posted by balouch On January - 19 - 2010

جان به همسرش جولیانا گفت:
– عزیزم سر راهم صد هزار دلار پول نقد از حساب پس‏اندازمون گرفتم، همه‏اشون اسکناسای درشت و تا نخورده‏ان. گذاشتمشون رو میز نهارخوری.
جولیانا با حالتی که انگار خسته و کلافه شده پرسید:
– باز تو از اون کارای احمقانه‏ات کردی؟!
جان که خیلی از خودش متشکر به نظر می‏رسید گفت:
– مگه به همین راحتی می‏دادن؟ جالبه ها! پول خود آدمو نمی‏خوان بدن. تازه وقتی که هست اگه آدم کار احمقانه نکنه، احمقه!
جولیانا بدون معطلی گفت:
– تو پنجهزارتا هم می‏گرفتی چیزی از احمقی کم نمی‏آوردی.
جان همانطور از خود راضی گفت:
– حالا عوض این حرفا برو دوسه بسته وردار برو دستی به سر و روت بکش. لباس مناسبی بخر. باید بریم، مجبوریم یک سر هم به شهردار بزنیم.
جولیانا یکهو تن صدایش عوض شد و با اعتراض گفت:
– پناه بر خدا. تو که می‏دونی اون مرده چقدر هیزه و از سر و کول من بالا می‏ره…
جان حرف جولیانا را قطع کرد و گفت:
– نگران نباش. ما فقط خودی نشون میدیم. اون فرش تابلوی ایرانی رو بهش می‏دم و تولدت مبارکی بهش می‏گیم و می‏ریم.
جولیانا مشغول نوشیدن ته مانده شرابش بود. جان از سکوت او استفاده کرد و گفت:
– او میدونه ما امشب سالگرد ازدواجمونه.
جولیانا بلند شد. گیلاس خالی خودشو گذاشت روی میز نهار خوری و بدون آنکه به پول‏ها نگاهی بکند به طرف آشپزخانه رفت و گفت:
– نه من همون شام سنتی خودمونو دوست دارم. حوصله تجملات ندارم. تازه من فکر کردم تو یادت رفته.
جان که بر خلاف جولیانا سرحال و پر انرژی بود گفت:
– یادم رفته؟ غیر ممکنه! من تازه به برادرم تلفن کردم. داره اسبی رو که دوست داری با قطار می‏فرسته مزرعه آقای جیمز. تمام فردا ما اونجاییم و تو تا بخوای میتونی اسب سواری کنی.
جولیانا خیلی کشیده و با حالتی رمانتیک گفت:
– آه جاااااااااان! حیف که دارم این ظرفارو می‏شورم و الا حتمن بغلت می‏کردم و می‏بوسیدمت.
جان با دلخوری گفت:
– آخه همه‏ی مستخدمار‏ام نباید مرخص می‏کردی.
جولیانا با ناز و لوندی خاصی گفت:
– می‏خواستم امشبو از خدا هم تنهاتر باشیم…
جولیانا ساکت شد. در کمد را باز کرد. یک قوطی در آورد و به جان گفت:
– این آخرین قوطی لوبیامونه!
جان بقیه شیشه سمیرانف را در گیلاسش خالی کرد و کفت:
– فردا می‏رم فود بانک. شایدهم بتونم صد دلاری تا سر برج از جیمز دستی بگیرم.


داستان کوتاه یک زندگی بلند

Posted by balouch On January - 18 - 2010

پدر مرتضی هم در هواپیمایی بود که سقوط کرده بود، اما هیچکس حاضر نبود به مرتضی که داشت به سرعت به طرف فرودگاه می‏راند زنگ بزند و بگوید پدرش نرسیده، رفته. گل که جای خود دارد. نان خامه‏ای هم خریده بود. می‏گفت که پدرش عاشق نان خامه‏ای است و می‏خواهد بدو ورود بخنداندش.
حالا ساعت از یک نیمه شب هم گذشته. اگر همه چیز درست پیش می‏رفت حد اقل پنج ساعتی از رسیدن مرتضی و پدرش به خانه گذشته بود.
سی سال دوری شوخی نیست. همین سی سال نا قابل مرتضای بیست ساله را کرده بود پنجاه ساله و پدر مرحومش بی عصا نمی‏توانست راه برود.

چه زود آدم مرحوم می‏شود و چه بد و بد موقع.

پلیس می‏گوید هیچ دلیلی ندارد که راننده مقصر باشد. دو سه نفر شاهد ماجرا می‏گویند: مرتضی یکهو پرید در خیابان و ماشین نتوانست ترمز بگیرد. اگر نان خامه‏ای ها و گل دستش نبود سرش آنقدر محکم به جاده نمی‏خورد.

می‏دانم با توجه به آنچه که مرتضی کشیده بود این داستان خیلی کوتاه است اما این روزها زندگی‏ها طولانی و داستانهایشان کوتاه‏تر می‏شوند.


داستان کوتاه یک زندگی بلند

Posted by balouch On January - 18 - 2010

پدر مرتضی هم در هواپیمایی بود که سقوط کرده بود، اما هیچکس حاضر نبود به مرتضی که داشت به سرعت به طرف فرودگاه می‏راند زنگ بزند و بگوید پدرش نرسیده، رفته. گل که جای خود دارد. نان خامه‏ای هم خریده بود. می‏گفت که پدرش عاشق نان خامه‏ای است و می‏خواهد بدو ورود بخنداندش.
حالا ساعت از یک نیمه شب هم گذشته. اگر همه چیز درست پیش می‏رفت حد اقل پنج ساعتی از رسیدن مرتضی و پدرش به خانه گذشته بود.
سی سال دوری شوخی نیست. همین سی سال نا قابل مرتضای بیست ساله را کرده بود پنجاه ساله و پدر مرحومش بی عصا نمی‏توانست راه برود.

چه زود آدم مرحوم می‏شود و چه بد و بد موقع.

پلیس می‏گوید هیچ دلیلی ندارد که راننده مقصر باشد. دو سه نفر شاهد ماجرا می‏گویند: مرتضی یکهو پرید در خیابان و ماشین نتوانست ترمز بگیرد. اگر نان خامه‏ای ها و گل دستش نبود سرش آنقدر محکم به جاده نمی‏خورد.

می‏دانم با توجه به آنچه که مرتضی کشیده بود این داستان خیلی کوتاه است اما این روزها زندگی‏ها طولانی و داستانهایشان کوتاه‏تر می‏شوند.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!