Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for January, 2010

دو روی یک روح‏الله

Posted by balouch On January - 9 - 2010


تبلیغ خصوصی

Posted by balouch On January - 9 - 2010
ماریا یکی از چهار دخترم و یکی از پنج فرزندم مثل بقیه قلم به دست نبود و عکاسی می‏کرد. بدون اصرار من امروز خبر داد وبلاگ زده. دلم میخواد تشویق بشه. اگر انگلیسی میخونید و حال دارید اینجا سری به او بزنید و کامنتی بگذارید و اگر از همین یکی دو نوشته و عکسی که گذاشته خوشتان آمد ایمیلتان را بگذارید و مثلاً جزو آبونه‏هایش بشوید راه دوری نمی‏رود پر در می‏آورد و تشویق می‏شود. ما حکایتی هستیم که در فرزندان خودمان ادامه پیدا می‏کنیم تا بشر به فردا برسد


جرم محاربه

Posted by balouch On January - 9 - 2010

جبرئیل و میکائیل به خانه عزرائیل رفته بودند دیدند او عکس امام خامنه‏ای را در اتاقش زده. گفتند یا ایهالعزرائیل ما ذا هذا نکند انت بسیجی شده‏ای. عزرائیل گفت لا ولله هذا بنده خدا العزرائیل فی ایران و الحق الکبیر فی گردن من و انی خیالم راحت اللخصوص ماشا الله نامبرده الابداع یک عدد طرح جرم محاربه که القبض الروح دسته دسته فی خمس نهار. جبرئیل و میکائیل گفتند خوب حالا فارسی حرف بزنیم بگو چرا عکسشو گذاشتی رو دیوار اتاقت. عزرائیل گفت: واسه اینکه اگه آقا خدا گفت قبض روحش کنم بگم لا الله الا انت ولی چاکرت این یک فقره رو انجام نمیده.



جرم محاربه

Posted by balouch On January - 9 - 2010

جبرئیل و میکائیل به خانه عزرائیل رفته بودند دیدند او عکس امام خامنه‏ای را در اتاقش زده. گفتند یا ایهالعزرائیل ما ذا هذا نکند انت بسیجی شده‏ای. عزرائیل گفت لا ولله هذا بنده خدا العزرائیل فی ایران و الحق الکبیر فی گردن من و انی خیالم راحت اللخصوص ماشا الله نامبرده الابداع یک عدد طرح جرم محاربه که القبض الروح دسته دسته فی خمس نهار. جبرئیل و میکائیل گفتند خوب حالا فارسی حرف بزنیم بگو چرا عکسشو گذاشتی رو دیوار اتاقت. عزرائیل گفت: واسه اینکه اگه آقا خدا گفت قبض روحش کنم بگم لا الله الا انت ولی چاکرت این یک فقره رو انجام نمیده.



نظر یک خر راجع به استعفای حسینیان

Posted by balouch On January - 8 - 2010

خری را پرسیدند نظرت راجع به استعفای روح‏الله حسینیان چیست؟ گفت این روح‏الله هم مثل آن روح‏الله علاقه زیادی به قبض روح دارد. به نظر من دارد بازار گرمی می‏کند طرح محاربه خودش را به تصویب برساند و الا او به خوردن از آخور چنان عادت کرده که اگر به بهشت هم ببرندش به طویله بر خواهد گشت.


Posted by balouch On January - 8 - 2010

بیابانم.

گم شده

زیر شن‏های روان

چشمم به رد پایی

بگذر

از تپه‏های اندوهم

***********
شانه به شانه‏ام مرگ می‏آید
به خانه‏ام ببر

ای تو زندگی

**********

ماه گم شده
در باران گریه
گونه‏ام
تشنه‏ی دست تو
در خواب‏های آشفته‏ای می‏میرم
پشت کدام بیداری مانده‏ای
به خوابم بیا


نظر یک خر راجع به استعفای حسینیان

Posted by balouch On January - 8 - 2010

خری را پرسیدند نظرت راجع به استعفای روح‏الله حسینیان چیست؟ گفت این روح‏الله هم مثل آن روح‏الله علاقه زیادی به قبض روح دارد. به نظر من دارد بازار گرمی می‏کند طرح محاربه خودش را به تصویب برساند و الا او به خوردن از آخور چنان عادت کرده که اگر به بهشت هم ببرندش به طویله بر خواهد گشت.


Posted by balouch On January - 8 - 2010

بیابانم.

گم شده

زیر شن‏های روان

چشمم به رد پایی

بگذر

از تپه‏های اندوهم

***********
شانه به شانه‏ام مرگ می‏آید
به خانه‏ام ببر

ای تو زندگی

**********

ماه گم شده
در باران گریه
گونه‏ام
تشنه‏ی دست تو
در خواب‏های آشفته‏ای می‏میرم
پشت کدام بیداری مانده‏ای
به خوابم بیا


به!عجب

Posted by balouch On January - 7 - 2010

به آقای علمی و سهیلا خانم و بازماندگان شاعر گمنام که خوابید در شهر ما

حسین آقا جلوی ما تمام کرد. تازه آمده بود. از همانجا گفته بود که مرگ رسیده دم دستش. دوست ما برایش از همین نطق‎‏ها که ما برای والدینمان می‏کنیم، کرده بود اما ما هر چقدر که بگوییم در کانادا مردم تازه بعد هفتاد سالگی می‏روند مسافرت، پدر و مادران آنطرف آب بعد از هفتاد سالگی مثل فواره‏ای که یکهو خاموش بشود سقوط می‏کنند.
حسین آقا فقط هفتاد سال نداشت، در کشتار شصت و هفت دو سه‏تا بچه‏اش را اعدام کرده بودند. اصلاً داشت راجع به آنها و آن روزها حرف می‏زد. تا گفت: اسمم را گرفتند… چشمم که به ساک افتاد… جمله را تمام نکرد و خودش تمام کرد. تکانی هم نخورد. همانطور که می‏گفت: اسمم را که گرفتند… مکث کرد. بعد با بغض ادامه داد: چشمم که به ساک افتاد… حرف توی دهانش ماند. من فکر کردم می‏خواهد نفسش را تازه کند. فکر کردم آن بغض را باید یکجوری فرو بدهد. همه منتظربودیم بگوید بر سر او و همسرش چه آمد. چطور ساک را گرفتند. چطور زار زدند. در راه خانه چه کردند و بعد از آن، خانه چطور جهنم شد. اما او تمام کرده بود.
پسر حسین آقا استکانهای خالی را برده بود که دوباره چای بیاورد. تقریباً همه گفتیم لازم نیست اما پدرش آمده بود. آنهم بعد بیست سال. کسی حریفش نمی‏شد. از قول پدرش می‏گفت، بابا میگه: « از اینا تمومه. رفتن. تو تاکسی که میشینی از خود رهبر شروع می‏کنن. اونم از فرق سرش. میان تا لقمه خور تهِ کوچه». حسین آقا چشمهایش برقی می‏زد و می‏گفت: استغفر‏الله بعضی‏ها هم میرن تا خود آسمان هفتم. اما حالا چشمهای بی برقش باز مانده بود.
من در فیلم‏ها دیده بودم که می‏روند و پلکهای مرده را روی هم می‏کشند. از خودم می‏پرسیدم چرا باید آنها را ببندم؟ بگذار باز بمانند. بگذار هر چقدر که می‏خواهد خیره بشود. پسر حسین آقا آمد. سینی چای دستش بود. گفت: به! عجب! بابا تخفیف داده و گذاشته نفسی بکشید… جلوتر که آمد نگاهی به ما انداخت و نگاهی به حسین آقا. سینی چای از دستش افتاد. مجسمه شد. با فریادش که افتاد به پای پدر، زنش هم رسید. بچه‏هایش هم آمدند. ما همه ساکنان غربت کنار آنها یکی شدیم. حسین آقا پدر همه‏ی ما شد و تلخی به جانمان افتاد و هزاران اندوه ما برای هر داستان او اشک می‏ریخت.


به!عجب

Posted by balouch On January - 7 - 2010

به آقای علمی و سهیلا خانم و بازماندگان شاعر گمنام که خوابید در شهر ما

حسین آقا جلوی ما تمام کرد. تازه آمده بود. از همانجا گفته بود که مرگ رسیده دم دستش. دوست ما برایش از همین نطق‎‏ها که ما برای والدینمان می‏کنیم، کرده بود اما ما هر چقدر که بگوییم در کانادا مردم تازه بعد هفتاد سالگی می‏روند مسافرت، پدر و مادران آنطرف آب بعد از هفتاد سالگی مثل فواره‏ای که یکهو خاموش بشود سقوط می‏کنند.
حسین آقا فقط هفتاد سال نداشت، در کشتار شصت و هفت دو سه‏تا بچه‏اش را اعدام کرده بودند. اصلاً داشت راجع به آنها و آن روزها حرف می‏زد. تا گفت: اسمم را گرفتند… چشمم که به ساک افتاد… جمله را تمام نکرد و خودش تمام کرد. تکانی هم نخورد. همانطور که می‏گفت: اسمم را که گرفتند… مکث کرد. بعد با بغض ادامه داد: چشمم که به ساک افتاد… حرف توی دهانش ماند. من فکر کردم می‏خواهد نفسش را تازه کند. فکر کردم آن بغض را باید یکجوری فرو بدهد. همه منتظربودیم بگوید بر سر او و همسرش چه آمد. چطور ساک را گرفتند. چطور زار زدند. در راه خانه چه کردند و بعد از آن، خانه چطور جهنم شد. اما او تمام کرده بود.
پسر حسین آقا استکانهای خالی را برده بود که دوباره چای بیاورد. تقریباً همه گفتیم لازم نیست اما پدرش آمده بود. آنهم بعد بیست سال. کسی حریفش نمی‏شد. از قول پدرش می‏گفت، بابا میگه: « از اینا تمومه. رفتن. تو تاکسی که میشینی از خود رهبر شروع می‏کنن. اونم از فرق سرش. میان تا لقمه خور تهِ کوچه». حسین آقا چشمهایش برقی می‏زد و می‏گفت: استغفر‏الله بعضی‏ها هم میرن تا خود آسمان هفتم. اما حالا چشمهای بی برقش باز مانده بود.
من در فیلم‏ها دیده بودم که می‏روند و پلکهای مرده را روی هم می‏کشند. از خودم می‏پرسیدم چرا باید آنها را ببندم؟ بگذار باز بمانند. بگذار هر چقدر که می‏خواهد خیره بشود. پسر حسین آقا آمد. سینی چای دستش بود. گفت: به! عجب! بابا تخفیف داده و گذاشته نفسی بکشید… جلوتر که آمد نگاهی به ما انداخت و نگاهی به حسین آقا. سینی چای از دستش افتاد. مجسمه شد. با فریادش که افتاد به پای پدر، زنش هم رسید. بچه‏هایش هم آمدند. ما همه ساکنان غربت کنار آنها یکی شدیم. حسین آقا پدر همه‏ی ما شد و تلخی به جانمان افتاد و هزاران اندوه ما برای هر داستان او اشک می‏ریخت.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!