آقای آلفرد از پنجره سالن عمومی نگاهی به پارک انداخت. پارک، درست روبروی خانه سالمندان بود. غیر از ژنرال که مثل همیشه ساکت و آرام روی نیمکت مخصوصش نشسته و به افق خیره بود؛ کسی در پارک نبود. آقای آلفرد به ساعتش نگاهی انداخت. مایکل، پسر بزرگش نیم ساعتی تأخیر داشت. این تأخیر برای مایکل طبیعی بود. آقای آلفرد همیشه میگفت:
– او، اونقدر دیر به دنیا اومد که به زور به دنیا آوردنش.
با خودش گفت: حتماً براش کاری پیش اومده. بعد تو ذهنش ادامه داد: اگه تو این شرایط بد بازار؛ یکهو یک مشتری جدی سر و کلهاش پیدا بشه مایکل باید هم قرارشو با من کنار بگذاره. آقای آلفرد تصمیم خودش را گرفت. در خروجی سالن را باز کرد و بدون آنکه به دربان بگوید میرود پارک از او خواست که اگر پسرش مایکل سر و کلهاش پیدا شد او را بفرستد کنار نیمکت ژنرال. دربان با نگاهش، آقای آلفرد را که عصا زنان از عرض خیابان رد میشد و داخل پارک میرفت تعقیب کرد. آقای آلفرد که نزدیکی نیمکت ژنرال به سرفه افتاده بود گفت:
– میبینی ژنرال! از اون پنجره تا اینجا به این حال افتادم!
درست موقعی که آقای آلفرد گفت: «از اون پنجره» برگشت و با عصا به پنجره سالن عمومی خانه سالمندان اشاره کرد. ژنرال حتی موقعی که آقای آلفرد بغل دستش نشست هم تکانی نخورد؛ البته آقای آلفرد توقع هم نداشت که او تکان بخورد. ژنرال غرق درعالم خودش بود و به دور دستها خیره شده بود. آقای آلفرد پیپش را روشن کرد و دو سه پک زد و انگار ژنرال پرسیده باشد چه خبر؟ جواب داد:
– ولله هیچ! یعنی هیچِ هیچ. همون ماجراهای تکراری همیشگی. اون بالا هم که آدم کف میکنه.
آقای آلفرد که اینو گفت به سمت خانه سالمندان اشاره کرد و ادامه داد:
– دخترم مارگارت از آلبرتا و سرماش شاکیه اما حاضر نیست پاشه بیاد ونکوور. حقام داره. اینجا کار نیست. پسر وسطیه هم که هنوز عراقه. دلمم براش میسوزه…
آقای آلفرد ساکت شد. معلوم نبود که میخواهد بغضش را قورت بدهد یا باز دو- سه پک دیگر به پیپاش بزند. هم زمان که دودها را بیرون میداد؛ ادامه داد:
– بهات بر نخوره ژنرال! اما واقعیتش اینه که به عنوان یک سرباز قدیمی نمیتونم مشوق بچهام برا جنگ باشم.
آقای آلفرد آه عمیقی کشید و مثل ژنرال کمی به دور دستها خیره شد و بعد ادامه داد:
– مایکل هم، مایکله دیگه.امروز نیمساعته که منو معطل کرده. البته نه کار بخصوصی داریم و نه جای بخصوصی میریم. دوساعتی منو میگذاره خونه خودمون. چرخی میزنم. آلبومی نگاه میکنم. میدونی، خونه خود آدم هر چقدر هم خالی باشه باز پر خاطره است. ولی خوب نیومد. البته، بدجور خورده تو سر ملک. مایکل دو سه ماهی میشه حتی یک خونه نفروخته.
آقای آلفرد ساکت شد. به طرف خانه سالمندان نگاهی انداخت. دلاش میخواست مایکل را با دربان در حال صحبت کردن ببیند اما خبری نبود. پاهایش را از زمین بلند کرد و روی نیمکت گذاشت. با فشار دادن عصایش بر زمین کمی خودش را عقبتر کشید و در حالی که به مجسمه ژنرال تکیه میداد مثل او به دور دستها خیره ماند.
بلوچ جان این لینک راببینید و نطرتان را بفرمایید.
http://tabnak.ir/fa/pages/?cid=88277