Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

کلوپ مادر بزرگ

April - 13 - 2009

دخترم شهرزاد با دوستانش کیلا و اِرِن درخواست داشتند که اجازه‏ی استفاده از انبار زیر پله‏ها را برای کلوپی که می‏ساختند به آنها بدهم. شهرزاد ده سال داشت اما کیلا و اِرِن هشت ساله و نه ساله بودند. روزی یکبار کلوپ جدیدی می‏ساختند و بهم می‏زدند. کلوپ دوستی، کلوپ دختران خورشید، کلوپ جنگنده‏های بی باک … ولی هیچوقت کلوپهایشان به جایی احتیاج پیدا نمی‏کرد. هر سه نفر منتظر جواب بودند. زیر پله‏ها، بعد راهرویِ کوچکی، فضایی بود دو در سه که قفل و دستگیره نداشت و دیوارهایش را از دو طرف نرده‏ها تشکیل می‏داد. هیچ نوع خطری نمی‏توانست داشته باشد. موافقت کردم. فکر می‏کردم این کلوپِ “مادر بزرگ” هم همان روز ماجرایش تمام خواهد شد. ولی چند روزی مرتب اسمش را می‏شنیدم. حتی تک و توکی از دخترهای مجموعه‏ی کنار ما هم به آن پیوسته بودند. خیلی خوشحال بودم، اکثراً زیر پله‏ها داخل راهرو ی کوچک می‏نشستند و این مرا که روزی چند بار از پنجره داد می‏زدم که از کنار خیابان به داخل مجموعه بیایند خوشحال می‏کرد. فکر کردم که برای کلوپ جدید کارهایی بکنم تا بیشتر جذب آن بشوند.
هفته‏ای بعد که یادم رفته بود بعدازظهری باز هر سه نفر آمدند سراغم و خواهش کردند به کلوپ آنها سری بزنم. نگرانی‏ای که در صورتشان موج می‏زد نگرانم کرد. به زیر پله‏ها رفتم. وقتی به سختی در را باز کردم حیرت زده شدم. تقریباً انبار پر بود از انواع و اقسام قوطی‏های خالی نوشابه، ظرف‏های خالی شیر، جعبه‏های خالی پودر لباسشویی و غیره که با حوصله از هم جدا و هر کدام در قسمت خودش داخل نایلونهای بزرگ جا سازی شده بود. کاری که به سختی از عهده‏ی افراد بزرگ بر می‏آمد. از من خواستند که قیمت آنها را حدس بزنم. کار مشکلی بود. برای آنکه خوشحالشان بکنم گفتم حتم دارم صد دلار خواهند شد و صد دلار را واقعاً کشیدم. کیلا به صورت مشخصی تکانی خورد و کنار رفت. دختر من با تعجب پرسید:

– صد دلار؟!

ولی از تون صدایش خوشحالی نمی‏بارید. من در حالیکه به خانه برمی‏گشتم رو کردم به اِرِن و گفتم:

– آره صد دلار! به هر نفر شما بیشتر از سی دلار می‏رسه. و سریع پله‏ها را دو تا یکی بالا رفتم تا قبل از اینکه زنگ تلفن قطع شود خودم را به آن برسانم. دقایقی بعد که صحبت تلفنی‏ام تمام شد احساس کردم کسی گریه می‏کند. از پایین پله‏ها بود. صدای کیلا بود. به آنجا رفتم. داخل راهرو هر سه پکر نشسته بودند. کیلا هنوز گریه می‏کرد. کنارشان نشستم. شهرزاد و به دنبالش اِرِن هم شروع کردند گریه کردن. شهرزاد گفت:

– ما فکر می‏کردیم اینها ده هزار دلار خواهند شد!

با تعجب پرسیدم: – ده هزار دلار؟!

و بعد ادامه دادم:

– چرا ده هزار دلار؟ ده هزار دلار خیلی پوله.

کیلا که به هق هق افتاده بود گفت:

– مادر بزرگم وصیت کرده که قبرش کنن. پولش همینقدر می‏شه.

شهرزاد گفت:

– مادر کیلا گفته اگه این پول و نتونه پیدا کنه مجبوره…

اِرِن دنباله‏ی حرفشو گرفت:

– اون و آتیش بزنن و خاکسترشو قبر کنن.

کیلا با صدای بلند زار می‏زد که: انصاف نیست. من نمی‏خوام مادر بزرگ و من و آتیش بزنن.


Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!