Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for December, 2010

پشت «ماسک» چه بود؟

Posted by balouch On December - 7 - 2010

ایمیل وارده:

جناب بلوچ گرامی وبلاگ شما……….. از این لحاظ آنرا برای شما می‏فرستم…

************

با تشکر دوست گرامی. توصیه می‏کنم آنرا برای نشریات هم بفرستید. معمولاً این نوع نقدها از حوصله خوانندگان وبلاگ خارج است.

***


«ماسک» نام نمایشی بود که مرتضی مشتاقی نوشته و کارگردانی کرده بود و در بیست و یکم نوامبر در اینلت تئاتر شهر پورت مودی در کانادا به صحنه رفت.این تئاتر تماشاچی را به تفکر دعوت می کرد. مسائل پیچیده را ساده ولی تا ثیر گذار به نمایش می گذاشت و با فرمی هنرمندانه تماشاچی را وادار می کرد کلاه خود را قاضی کرده تا گذشته و آینده را با ذهنی واقعی قضاوت کنند. نمایش «ماسک» با بازی بسیار قوی منوچهر سلیمی ، محبوبه اسماعیلی و مرتضی مشتاقی با نظم بسیار به صحنه آمد.

موضوع و شخصیتهای نمایش

تماشاچی شاهد گوشه ایی از واقعیات می شود که در یک تیمارستان اتفاق می افتد. دو بیمار روانی مخفیانه وارد اتاق بزرگی در تیمارستان می شوند که در حال تعمیرات و نقاشی است. وسایل رنگ و نرده بان و جارو و ابزارهای کار در اطراف دیده می شود گویی کارگران محل را ترک کرده اند تا فردایی دوباره داشته باشند اما فراموش کرده بودند تا در اصلی را قفل کنند تا کسی وارد اتاق نشود ( این ماجرا تا آخر نمایش فاش نمی شود). دو بیمار روانی (بی آنکه معرفی شوند) وارد اتاق می شوند و وسایل کار نقاشان را با ذهن خویش پیوند می دهند. در همان ابتدا شخص اول جارو را تفنگ می بیند. آنرا بر می دارد و با آن نگهبانی می دهد و از ورود شخص دوم به اتاق جلوگیری می کند. در فرصتی مناسب که شخص اول در اتاق نبود ؛ شخص دوم وارد می شود . تکه پارچه ایی که بر نرده بان انداخته شده بود را مانند شنل بر دوش می کشد و مانند یک فا تح از پله های نرده بان بالا می رود و سخنرانی می کند.………

در طول نمایش مشخص می شود که اولی در گذشته فردی بازجو بوده است که با خشونت خویش بسیاری را معیوب کرده است و حتی در اجرای تیر باران زندانیان نیز شرکت داشته و مامور تیر خلاس بوده است. وحشت از شناخته شدن ,او را وادار کرده است که همیشه با ماسک ظاهر شود. او بدون ماسک مورجه هایی را می بیند که به او حمله می کنند و می خواهند او را ریز ریز کنند. در واقع زندگی بدون ماسک برای او امکان پذیر نیست.

شخص دوم فردی است که در طول عمر خویش بارها و بارها قربانی خشونت بوده است . در پخش یک اعلامیه ساده (در دوران دانشجوی خود ) به زندان می افتد و هشتاد و نه بار پای او بخاطر گرفتن اعتراف (آدرس چاپخانه) با سیگار سوزانده شده است . او فردی روشنفکر بوده است اما اکنون با هر اشاره ایی به خشونت به گوشه ایی از تاریخ پرتاپ می شود و خود را قربانی آن پاره از تاریخ می پندارد.

با بالا رفتن شخص روشنفکر از نرده بان ,موضوع جالبی آغاز می شود که به آینده تعلق دارد. به قدرت رسیدن قربانی خشونت (شخص روشنفکر) و مغلوب شدن عامل خشونت (شخص ماسک دار) و پرسشی بزرگ که با عاملان خشونت در چنین شرایط ، چه باید کرد؟ شخص روشنفکر با حرکات و دیالگهای فرد ماسک دار و حتی صدای پرستاران , به گوشه های مختلف تاریخ پرتاب می شود . «شب کریستال ناخت» در آلمان و «کودتای شیلی و ماجرای سانتیاگو» و حتی گفتگو با سهراب و ندا آقا سلطان. تصاویری هستند که فرد ماسک دار آنها را نمی بیند اما از آنجا که روشنفکر قادر به دیدنشان است و خود را قربانی این جنایات می داند شخص ماسک دار را وادار می کند تا قبول کند که او نیزعامل این خشونت ها بوده است. و بدین تریب شخصیتی جدید پدید می آید بنام «دکتر گوبلز پینوشه تهرانی». با کمی دقت مشاهده می شود که هر کدام از این نامها متعلق به قاره ایی است وهر کدام سمتی خاص در خشونت داشته اند. پینوشه رهبری را به عهده داشته است و دکتر گوبلز وزیر وتهرانی مجری خشونت بوده است. در طول نمایش این سه مجرم به صورت مجرد , خود را بی گناه می شناختند و یگدیگر را مقصر اصلی معرفی می کردند اما روشنفکر با نام گذاشتن « دکتر گوبلز پینوشه تهرانی» آنها را یکی می خواند که از دیگری جدا ناپذیرند. در ادامه نمایش روشنفکر خود را جهود 485 ( کسی که نامش از او ربوده شده است) ویکتور سیاوخش معرفی می کند. سه نام مختلف (قربانی خشونت) از سه قاره جهان که برای دادخواهی اکنون روبروی دکتر گوبلز پینوشه تهرانی ایستاده اند. روشنفکر تاکید بر آن دارد که قربانیان خشونت یکی هستند و نامشان بهم پیوند خورده است. در همین نقطه متن نمایش به زبانی جهانی دست می یابد که وارد دادخواهی جهانی می شود. جهود 485 ویکتور سیاوخش که سالهای طولانی منتظر چنین لحضه ای بوده است که عامل خشونت را به سزای عملش برساند., با تضادی عمیق روبرو می شود . هشتاد و نه بار پای او بخاطر اعلامیه ایی سوزانده شده بود که در آن نوشته شده بود «ما با هر گونه اعدام و شکنجه و آزار زندانیان و……مخالفیم» اکنون چگونه می توانست خود آزار دهنده زندانی اش باشد؟ چگونه می توانست عقاید خود را زیر پا گذارد تا احساس انتقامش فرو کش کند؟ او تصمیم عجیبی می گیرد . او می پندارد با کشتن یا آزار زندانی ، خشونت در او متولد می شود و این خشونت خواهد بود که در او به زندگی اش فاتحانه ادامه خواهد داد. روشنفکر تصمیم نهایی را می گیرد. او می خواهد زندانی را با زندگی آشتی دهد. گل کاری به او بیاموزد تا خشونت در خود او برای همیشه کشته و عشق جای آن جوانه زند.

موضوع روان و گویا بود. مرتضی مشتاقی برای رسیدن به تصمیم نهایی روشنفکر , جهش نکرده بود, بلکه از همان اولین صحنه ها ذهن تماشاچی را با خطا(های موجود) آشنا می کرد. مثلا در بسیاری از صحنه ها روشنفکر از موضع قدرت خطاب به ماسک دار می گفت «خفه شو» یا او را وادار می کرد که بپذیرد که «دکتر گوبلز پینوشه تهرانی» است و برای وادار کردن او حتی او را کتک می زد. تماشاچی به این خطاهای فاحش روشنفکر می اندیشید و به تکراری نگران کننده می اندیشید. تکراری که در این جابجایی قدرت ، تنها شخصیتها عوض شده بودند اما روش ها همان روش های گذشته بود. تماشاچی با علم به این خطاها، در انتهای نمایش ، برای قبول کردن تصمیم نهایی روشنفکر، آمادگی ذهنی مطلوبی پیدا می کند که آنرا باید مدیون متن قوی نمایش باشیم. باید بگویم که این متن نمایش بود که حس انتقام جویی را گام به گام از من گرفت تا جای آن به جوانه های عشق بیاندیشم.

طرح نمایش

مرتضی مشتاقی در طراحی نمایش از ظرافت خاصی استفاده می کند که در جای خود قابل بررسی است. او با پنهان کردن مکان (تیمارستان) تماشاچی را به دنیای سنبلیک دعوت می کند (نرده بان سمبل قدرت و ….) و با تصاویر سوره آلیستی (نواختن گیتار با جارو ….) به اشیاء صحنه ماهیت آبسترک می دهد ( جارو در صحنه ای تفنگ می شود و در صحنه ای دیگر گیتار و….. ) تا تماشاچی را وارد دنیای تخیلات شخصیتهای نمایش کند و پا به پای آنها در تاریخ سفر کنند. مرتضی مشتاقی در انتهای نمایش با صحنه ایی بسیار کوچک (ورود پرستار) با ظرافت خاص خود صحنه های گذشته را به رئالیست پیوند می زند. او با تبحری خاص سمبلیک ، سوره آلیست و آبسترک را به خدمت رئالیست می گیرد. این ظرافت طراحی نشان از کار بسیار و تجربه غنی مرتضی مشتاقی در تئاتر دارد.

در پایان به گروه تئاتر آینه صمیمانه تبریک می گویم که به کارهای با ارزش هنری و تاثیر گذار مشغولند.

با سپاس

سعید هنردوست

ونکوور- سوم نوامبر 2010



Justify Fullهیچ می‏دانستید که در جنگ سی و سه روزه لبنان پای سوارانِ سفید پوشِ شمشیر به دست و امداداتی غیبی‏تر از امدادات غیبی نظام در کار بوده؟

در فیلم زیر این راز برملا می‏شود و تعریفی که جناب دکتر سرلشکر سردار حسن از انترنت و تلفن همراه می‏دهد مو را به تن همه‏ی شبکه‏های شما سیخ می‏کند.

عمه‏جان گفته بود که آمریکا شیطان بزرگ است اما حرفش به اندازه‏ی فرمایش سردار تکان دهنده نبود. جالب است که معصومین سلام‏الله علیه هم از این چیزها خبر داشته‏اند.

بقیه حرف‏های تیمسار سرلشکر حسن حرف ندارد؛ خودتان باید ببینید و بشنوید. فقط در مورد سن هیلاری کلینتون کمی کم لطفی فرمودند. سالهای تحصیلی جناب دکتر و سنواتی را که برای گرفتن اینهمه درجه سپری فرموده‏اند با هم جمع کنیم هیلاری جای دختر کوچکشان به حساب می‏آید.

بیشتر معطل نشوید و به تماشای ایشان بشتابید.



در طعم شیرین تو

Posted by balouch On December - 7 - 2010

مزه‏ی خانه،

در طعم شیرین تو.

ببین! چه چنگ می زند صحرا.

تا چشم کار می کند،

دلتنگی موج می زند.

تا چرخیدنِ چرخش.

نگاه، تا دورِ پروازِ پرنده

می خواند ترانه های اشک را.

دل من،

به اندازه ی خوردن شانه هایت به شانه هایم

طوفانی است.

می ترسم.

فریادم را هیچکس نمی‏شنود


Justify Fullهیچ می‏دانستید که در جنگ سی و سه روزه لبنان پای سوارانِ سفید پوشِ شمشیر به دست و امداداتی غیبی‏تر از امدادات غیبی نظام در کار بوده؟

در فیلم زیر این راز برملا می‏شود و تعریفی که جناب دکتر سرلشکر سردار حسن از انترنت و تلفن همراه می‏دهد مو را به تن همه‏ی شبکه‏های شما سیخ می‏کند.

عمه‏جان گفته بود که آمریکا شیطان بزرگ است اما حرفش به اندازه‏ی فرمایش سردار تکان دهنده نبود. جالب است که معصومین سلام‏الله علیه هم از این چیزها خبر داشته‏اند.

بقیه حرف‏های تیمسار سرلشکر حسن حرف ندارد؛ خودتان باید ببینید و بشنوید. فقط در مورد سن هیلاری کلینتون کمی کم لطفی فرمودند. سالهای تحصیلی جناب دکتر و سنواتی را که برای گرفتن اینهمه درجه سپری فرموده‏اند با هم جمع کنیم هیلاری جای دختر کوچکشان به حساب می‏آید.

بیشتر معطل نشوید و به تماشای ایشان بشتابید.



در طعم شیرین تو

Posted by balouch On December - 7 - 2010

مزه‏ی خانه،

در طعم شیرین تو.

ببین! چه چنگ می زند صحرا.

تا چشم کار می کند،

دلتنگی موج می زند.

تا چرخیدنِ چرخش.

نگاه، تا دورِ پروازِ پرنده

می خواند ترانه های اشک را.

دل من،

به اندازه ی خوردن شانه هایت به شانه هایم

طوفانی است.

می ترسم.

فریادم را هیچکس نمی‏شنود


شخصیت

Posted by balouch On December - 6 - 2010

در بنیاد خیریه‏ای که من کار می‏کنم چهارشنبه‏ها به افراد بی بضاعت مواد خوراکی‏می‏دهند. مواد خوراکی، در عرض هفته، توسط داوطلبین بسته بندی می‏شود. چهارشنبه هر کس با نشان دادن کارت خود، متناسب با اندازه‏ی خانواده، مواد خوراکی دریافت می‏کند. من روی میز مواد غیر خوراکی ایستاده‏ام. هر خانواده، صرفنظر از اندازه‏ی خانواده، بستگی به حجم کالایی نیکوکاران در آن هفته اهدا کرده‏اند، بین یک تا پنج قلم جنس می‏تواند انتخاب کند. مردی نسبتاً جوان و فرز که برای خانواده‏ای سه نفره مواد غذایی گرفته به میز نزدیک می‏شود. قبل از او چند مرد و زن آمده‏اند و هنوز اجناس میز را ورانداز می‏کنند. او بعد از سلامی گرم و بلند بالا، به برنده شدن تیم هاکی استان‏امان در مقابل تیم آمریکا اشاره کرده و هیجان نشان می‏دهد. من ضمن لبخند به او، جواب سئوال خانمی را که دختر بچه‏ی شش ساله‏ای با اوست می‏دهم. زن فکر می‏کند امروز می‏تواند پنج قلم انتخاب کند. با شرمندگی می‏گویم:

نه! فقط سه قلم.

زن سر مویی‏های خوشگلی را که به شگل توله سگ قرمزی هستند از دست دخترش می‏گیرد و روی میز می‏گذارد و پودر کیک را بر‏می‏دارد.

مرد جوانی که از هاکی حرف زده در یک چشم به هم زدن چیزی را دزدکی درپاکت مواد غذایی‏اش می‏اندازد و می‏گوید:

عجب! پس سه قلم مجاز هستیم!

دزدی‏اش را ندیده می‏گیرم و جواب مثبت می‏دهم.

دخترک دوباره سرمویی‏ها را بر می‏دارد و ملتمسانه می‏گوید:

لطفاً مادر.

و بعد برای آنکه مادر را قانع کند ادامه می‏دهد:

بعد لازم نیست برا جشن تولدم چیزی بخری.

مادرکه بعد از کلی نگاه کردن به اقلام روی میز، پودر کیک را به عنوان سومین و آخرین قلم داخل بسته مواد غذایی انداخته دوباره سرمویی ها را از دست دخترک می‏گیرد و روی میز می‏گذارد.

در همین میان جوانی که از هاکی حرف زده نگاهی به من می‏اندازد و چون می‏بیند حواسم به دخترک و مادرش هست چیز دیگری را داخل بسته خودش می‏اندازد و با کشیدن آه بلندی می‏گوید:

کار سختی است! من واقعاً موندم کدوم سه قلم رو انتخاب کنم!

من همپای او می‏خندم و حرف‏اش را تأیید می‏کنم. حالا دخترک به گریه افتاده و حاضر نیست با مادر برود و جداً برایش سخت است از آن سرمویی های خوشگل بگذرد. من دخالت می‏کنم. به همانطرف می‏روم و در حالی که سرمویی‏ها را به دست دخترک کوچک و زیبا می‏دهم به مادرش می‏گویم:

خب راست میگه. شما دوتا انتخاب کردین سومین رو بگذارین اون انتخاب کنه.

زن با تردید و دو دلی و تعجب به من نگاه می‏کند و می‏گوید:

آخه…

من به او فرصت نمی‏دهم و به سمت مرد جوان که بازهم چیز دیگری در پاکت خودش می‏اندازد بر می‏گردم و به او می‏گویم:

لطفاً عجله کنید. صف دارد طولانی‏می‏شود.

بعد برای فرار از شرمندگی به سمت مادر و دختر که چند قدمی از میز دور شده‏اند نگاه می‏کنم. زن پاکت بزرگ مواد غذایی را گذاشته روی زمین و دارد با دخترک حرف می‏زند. دخترک سرمویی ها را دردست دارد و به آنها نگاه می‏کند و با آنها مشغول بازی است. جوان سه قلم جنس را که در دست دارد به من نشان می‏دهد و می‏گوید:

بفرمایید رئیس من بالاخره انتخاب کردم!

از او تشکر می‏کنم و برایش روز خوبی آرزو می‏کنم. رویم را که بر می‏گردانم زن و کودکش ایستاده‏اند. زن پودر کیک را می‏گذارد روی میز و می‏گوید ما اشتباهی چهار قلم برداشته بودیم.


شخصیت

Posted by balouch On December - 5 - 2010

در بنیاد خیریه‏ای که من کار می‏کنم چهارشنبه‏ها به افراد بی بضاعت مواد خوراکی‏می‏دهند. مواد خوراکی، در عرض هفته، توسط داوطلبین بسته بندی می‏شود. چهارشنبه هر کس با نشان دادن کارت خود، متناسب با اندازه‏ی خانواده، مواد خوراکی دریافت می‏کند. من روی میز مواد غیر خوراکی ایستاده‏ام. هر خانواده، صرفنظر از اندازه‏ی خانواده، بستگی به حجم کالایی نیکوکاران در آن هفته اهدا کرده‏اند، بین یک تا پنج قلم جنس می‏تواند انتخاب کند. مردی نسبتاً جوان و فرز که برای خانواده‏ای سه نفره مواد غذایی گرفته به میز نزدیک می‏شود. قبل از او چند مرد و زن آمده‏اند و هنوز اجناس میز را ورانداز می‏کنند. او بعد از سلامی گرم و بلند بالا، به برنده شدن تیم هاکی استان‏امان در مقابل تیم آمریکا اشاره کرده و هیجان نشان می‏دهد. من ضمن لبخند به او، جواب سئوال خانمی را که دختر بچه‏ی شش ساله‏ای با اوست می‏دهم. زن فکر می‏کند امروز می‏تواند پنج قلم انتخاب کند. با شرمندگی می‏گویم:

نه! فقط سه قلم.

زن سر مویی‏های خوشگلی را که به شگل توله سگ قرمزی هستند از دست دخترش می‏گیرد و روی میز می‏گذارد و پودر کیک را بر‏می‏دارد.

مرد جوانی که از هاکی حرف زده در یک چشم به هم زدن چیزی را دزدکی درپاکت مواد غذایی‏اش می‏اندازد و می‏گوید:

عجب! پس سه قلم مجاز هستیم!

دزدی‏اش را ندیده می‏گیرم و جواب مثبت می‏دهم.

دخترک دوباره سرمویی‏ها را بر می‏دارد و ملتمسانه می‏گوید:

لطفاً مادر.

و بعد برای آنکه مادر را قانع کند ادامه می‏دهد:

بعد لازم نیست برا جشن تولدم چیزی بخری.

مادرکه بعد از کلی نگاه کردن به اقلام روی میز، پودر کیک را به عنوان سومین و آخرین قلم داخل بسته مواد غذایی انداخته دوباره سرمویی ها را از دست دخترک می‏گیرد و روی میز می‏گذارد.

در همین میان جوانی که از هاکی حرف زده نگاهی به من می‏اندازد و چون می‏بیند حواسم به دخترک و مادرش هست چیز دیگری را داخل بسته خودش می‏اندازد و با کشیدن آه بلندی می‏گوید:

کار سختی است! من واقعاً موندم کدوم سه قلم رو انتخاب کنم!

من همپای او می‏خندم و حرف‏اش را تأیید می‏کنم. حالا دخترک به گریه افتاده و حاضر نیست با مادر برود و جداً برایش سخت است از آن سرمویی های خوشگل بگذرد. من دخالت می‏کنم. به همانطرف می‏روم و در حالی که سرمویی‏ها را به دست دخترک کوچک و زیبا می‏دهم به مادرش می‏گویم:

خب راست میگه. شما دوتا انتخاب کردین سومین رو بگذارین اون انتخاب کنه.

زن با تردید و دو دلی و تعجب به من نگاه می‏کند و می‏گوید:

آخه…

من به او فرصت نمی‏دهم و به سمت مرد جوان که بازهم چیز دیگری در پاکت خودش می‏اندازد بر می‏گردم و به او می‏گویم:

لطفاً عجله کنید. صف دارد طولانی‏می‏شود.

بعد برای فرار از شرمندگی به سمت مادر و دختر که چند قدمی از میز دور شده‏اند نگاه می‏کنم. زن پاکت بزرگ مواد غذایی را گذاشته روی زمین و دارد با دخترک حرف می‏زند. دخترک سرمویی ها را دردست دارد و به آنها نگاه می‏کند و با آنها مشغول بازی است. جوان سه قلم جنس را که در دست دارد به من نشان می‏دهد و می‏گوید:

بفرمایید رئیس من بالاخره انتخاب کردم!

از او تشکر می‏کنم و برایش روز خوبی آرزو می‏کنم. رویم را که بر می‏گردانم زن و کودکش ایستاده‏اند. زن پودر کیک را می‏گذارد روی میز و می‏گوید ما اشتباهی چهار قلم برداشته بودیم.


رضا براهنی، به یاد محمد مختاری

Posted by balouch On December - 4 - 2010

امشب که یکی از شبهای بسیار سرد و مه آلود کوکیتلام بود؛ د کتر رضا براهنی نویسنده و شاعر آشنا در سالن آمفی‏تئاتر داگلاس کالج در بین جمعی از طرفداران خود سخنرانی کرد.

جلسه را میزبان برنامه، جناب هادی ابراهیمی سردبیر شهروند بی.سی با اشاره به قتل‏های زنجیره‏ای به طور اعم و قتل محمد مختاری و محمد جعفر پوینده به طور اخص آغاز کرد. پس از او جناب محمد محمدعلی نویسنده معاصر به صورت خلاصه به معرفی برخی از فعالیتهای رضا براهنی پرداخت. نهایتاً جناب براهنی سخنرانی اش را آغاز کرد.

او در ابتدا شعری را که بلافاصله بعد از مرگ محمد مختاری سروده بود خواند و سپس به چگونگی آشنایی خود با محمد مختاری پرداخت. در ادامه سخنان خود از اهمیت و عمق فعالیت‏های محمد مختاری سخن گفت و با اشاره به ترجمه‏های محمد جعفر پوینده و اشخاصی که او سعی در شناساندنشان داشت اشاره به واژه «چیده» شدن کرد که محمد مختاری پس از اولین و دومین بازداشتش از بازداشت کنندگان خود نقل کرده بود که تهدید کرده‏اند که او را خواهند «چید».

ازصحبت های جناب براهنی، چنین استنباط می‏شد که به باور او نظام جمهوری اسلامی با ربودن و کشتن افرادی مثل محمد مختاری و محمد جعفر پوینده به نویسنده‏ های صاحب نام‏تر و مشهورتر پیام و التیماتوم داده که باید پیرو خط ولایت فقیه شوند. چیزی که دکتر رضا براهنی آنرا محال و نشدنی می‏دانست .چرا که به استدلال او نویسنده حتی نمی‏تواند پیرو خود باشد چه رسد به دیگری. بخاطر همین دلیل ساده اما مهم که نویسنده از پایان کار هنری خود نا آگاه است.

در قسمت پرسش و پاسخ دکتر رضا براهنی به وضوح تأکید کرد که نظام لیستی از افرادی را که باید توسط گروه ترور از بین بروند را در اختیار داشته و صرفنظر از مشهور بودن یا نبودن آنها هر کس را بر اساس دسترسی داشتن، و مناسب بودن شرایط، ترور می‏کرده است. کما اینکه محمد مختاری از داخل صف نان ربوده و در حالیکه در جیبهایش دو کوپن دریافت نشده وجود داشته به قتل می‏رسد.

در همین نطق حد اقل برای اولین بار در این شهر دکتر رضا براهنی عنوان کرد که از طریق ایمیل، فیلمی دریافت کرده که شخصی را با کتف بسته؛ چند نفر لباس شخصی بر روی زمینی پر خس و خاشاک افتاده بر زمین دراز کرده‏اند و پای شخصی بر سر اوست و صورتش را بر زمین می‏فشارد و یکی دو نفر پاهای او را نگاه داشته‏اند. در یک آن کسی چاقو می‏کشد و گلوی شخص افتاده را می‏برد. دکتر رضا براهنی با صدایی که می‏شد تأثر را در آن حس کرد گفت از ترکیب چهره پیدا و ناپیدا چنین پنداشته که مقتول محمد جعفر پوینده بوده است.او که نمیدانست این ایمیل از کجا و چرا برای او فرستاده شده با اینکه بعضی‏ها احتمال وقوع چنین جنایاتی را به کشورهای بلوک شرق نسبت می‏دهند؛ تاکید داشت که ترکیب چهره شخص افتاده بر زمین برای او محمد جعفر پوینده را تداعی می‏کرده.

دکتر رضا براهنی در بخش دوم سخنان خود با اشاره به نطق فردا، شنبه شب چهارم دسامبر، که در سالن کتابخانه عمومی ونکوور، پیرامون جلال الدین محمد بلخی، مشهور به رومی،که به زبان انگلیسی خواهد بود؛ به بیان سه مدل باستانشناسی پرداخت. که اولینش به کوروش و دومین به ظهور اسلام و سومین به جنبش تنباکو و مشروطیت می‏رسید.



رضا براهنی، به یاد محمد مختاری

Posted by balouch On December - 4 - 2010

امشب که یکی از شبهای بسیار سرد و مه آلود کوکیتلام بود؛ د کتر رضا براهنی نویسنده و شاعر آشنا در سالن آمفی‏تئاتر داگلاس کالج در بین جمعی از طرفداران خود سخنرانی کرد.

جلسه را میزبان برنامه، جناب هادی ابراهیمی سردبیر شهروند بی.سی با اشاره به قتل‏های زنجیره‏ای به طور اعم و قتل محمد مختاری و محمد جعفر پوینده به طور اخص آغاز کرد. پس از او جناب محمد محمدعلی نویسنده معاصر به صورت خلاصه به معرفی برخی از فعالیتهای رضا براهنی پرداخت. نهایتاً جناب براهنی سخنرانی اش را آغاز کرد.

او در ابتدا شعری را که بلافاصله بعد از مرگ محمد مختاری سروده بود خواند و سپس به چگونگی آشنایی خود با محمد مختاری پرداخت. در ادامه سخنان خود از اهمیت و عمق فعالیت‏های محمد مختاری سخن گفت و با اشاره به ترجمه‏های محمد جعفر پوینده و اشخاصی که او سعی در شناساندنشان داشت اشاره به واژه «چیده» شدن کرد که محمد مختاری پس از اولین و دومین بازداشتش از بازداشت کنندگان خود نقل کرده بود که تهدید کرده‏اند که او را خواهند «چید».

ازصحبت های جناب براهنی، چنین استنباط می‏شد که به باور او نظام جمهوری اسلامی با ربودن و کشتن افرادی مثل محمد مختاری و محمد جعفر پوینده به نویسنده‏ های صاحب نام‏تر و مشهورتر پیام و التیماتوم داده که باید پیرو خط ولایت فقیه شوند. چیزی که دکتر رضا براهنی آنرا محال و نشدنی می‏دانست .چرا که به استدلال او نویسنده حتی نمی‏تواند پیرو خود باشد چه رسد به دیگری. بخاطر همین دلیل ساده اما مهم که نویسنده از پایان کار هنری خود نا آگاه است.

در قسمت پرسش و پاسخ دکتر رضا براهنی به وضوح تأکید کرد که نظام لیستی از افرادی را که باید توسط گروه ترور از بین بروند را در اختیار داشته و صرفنظر از مشهور بودن یا نبودن آنها هر کس را بر اساس دسترسی داشتن، و مناسب بودن شرایط، ترور می‏کرده است. کما اینکه محمد مختاری از داخل صف نان ربوده و در حالیکه در جیبهایش دو کوپن دریافت نشده وجود داشته به قتل می‏رسد.

در همین نطق حد اقل برای اولین بار در این شهر دکتر رضا براهنی عنوان کرد که از طریق ایمیل، فیلمی دریافت کرده که شخصی را با کتف بسته؛ چند نفر لباس شخصی بر روی زمینی پر خس و خاشاک افتاده بر زمین دراز کرده‏اند و پای شخصی بر سر اوست و صورتش را بر زمین می‏فشارد و یکی دو نفر پاهای او را نگاه داشته‏اند. در یک آن کسی چاقو می‏کشد و گلوی شخص افتاده را می‏برد. دکتر رضا براهنی با صدایی که می‏شد تأثر را در آن حس کرد گفت از ترکیب چهره پیدا و ناپیدا چنین پنداشته که مقتول محمد جعفر پوینده بوده است.او که نمیدانست این ایمیل از کجا و چرا برای او فرستاده شده با اینکه بعضی‏ها احتمال وقوع چنین جنایاتی را به کشورهای بلوک شرق نسبت می‏دهند؛ تاکید داشت که ترکیب چهره شخص افتاده بر زمین برای او محمد جعفر پوینده را تداعی می‏کرده.

دکتر رضا براهنی در بخش دوم سخنان خود با اشاره به نطق فردا، شنبه شب چهارم دسامبر، که در سالن کتابخانه عمومی ونکوور، پیرامون جلال الدین محمد بلخی، مشهور به رومی،که به زبان انگلیسی خواهد بود؛ به بیان سه مدل باستانشناسی پرداخت. که اولینش به کوروش و دومین به ظهور اسلام و سومین به جنبش تنباکو و مشروطیت می‏رسید.



خوابهای خانم ویکی

Posted by balouch On December - 3 - 2010

خانم ویکی چند روزی است که در بخش مراقبت‏های ویژه‏ی بیمارستان ایگل ریج بستری است. من جولیانا دختر او را خیلی دوست دارم و همراه او به عیادت خانم ویکی رفته‏ بودیم. معمولاً در بخش مراقبت‏های ویژه ملاقاتی نمی‏ پذیرند اما گاهی پرستارها ندیده می‏گیرند و بالای سر هر سه چهار مریضی که در آن اتاق پر دستگاه بستری هستند یکی دونفر ایستاده است. خانم ویکی حالش واقعاً وخیم است. پرستار ماسک اکسیژن را از صورتش در آورد و شیلنگ دو سر را در سوراخ دماغش قرار داد تا او بتواند با جولیانا حرف بزند. من پایین تخت کنار پاهایش ایستادم. جولیانا سرش را تا نزدیک دهان خانم ویکی برد تا صدایش را بهتر بشنود. می‏ شنیدم که دارد خوابی را برای جولیانا تعریف می‏کند.

خانم ویکی بعد از سفر هند عوض شده بود و به خواب اعتقاد زیاد پیدا کرده بود. مرتب می‏رفت به شهر سوری تا مرداب ناتار را که خواب تعبیر می‏کرد ببیند. نمی‏دانم که او قبل از سفر هند خواب می‏دید یا نه! جولیانا هم چیزی به خاطر نداشت ولی می‏گفت که مادرش همیشه عجیب و غریب بوده. خواب‏هایی که خانم ویکی می‏دید واقعاً عجیب بودند. من همیشه وقتی خانه آنها بودم و وقتی که خانم ویکی خواب‏هایش را برای جولیانا تعریف می‏کرد، آنها را می‏شنیدم. یک بار که خواب دیده بود افتاده در توالت و تا گردن فرو رفته در کثافت، مرداب ناتار تعبیر کرده بود که کثافت به مال دنیا می‏گوید و به زودی خانم ویکی در پول و ثروت غرق خواهد شد. جولیانا هم خواب دیده بود که مادرش با هیتلر می‏رقصد و یکهو سبیل‏های هیتلر را می‏کند و همه برایش دست می‏زنند و روی دوش بلندش می‏کنند و به آلمانی داد می‏زنند:

– ویکی تو قهرمانی

آقای مرداب ناتار گفته بود که خانم ویکی با انجام یک کار غیر منتظره به شهرتی جهانی دست پیدا خواهد کرد.

آقای دیوید مسئول خانه‏های سازمانی از خانم ویکی خوش‏اش نمی‏آمد. اصلاً رعایت حال پیره‏زن را نمی‏کرد. همان روزی که خانم ویکی را به بخش اورژانس منتقل کردند من دیدم که آقای دیوید پشت در خانه‏اشان نامه چسبانده بود: کرایه دو ماه گذشته شما دریافت نشده. شما یک ماه فرصت دارید که خانه را تخلیه کنید.

ویکی در بیمارستان خواب دیده بود که مادرش به او پنج خشت طلا و کوزه‏ای پر از مرجان داده. بنا شد من و جولیانا به دیدن مرداب ناتار برویم. از شهر کوکیتلام که بیمارستان ایگل ریچ قرار دارد تا شهر سوری که مرداب ناتار زندگی می‏کند من و جولیانا بحثمان بود. من می خواستم برگردیم وهمینطوری جوابی سر هم کنیم اما جولیانا حاضر نبود . می‏گفت خانم ویکی که از بیمارستان مرخص بشود و برود پیش مرداب ناتار آنوقت جواب‏اش را چه بدهیم؟وقتی پیش مرداب ناتار رفتیم مجبور شدیم حسابهای معوقه پیر زن را پرداخت کنیم تا مرداب ناتار این خواب را هم تعبیر کند. پولش را هم نقد گرفت. معتقد بود مهمترین خوابی است که تا حالا کسی دیده. گفت شک نکنید که مادر، در خواب سنبل زمین است و وقتی زمین به آدم طلا و مرجان بدهد یعنی انسان گنج خواهد دید. کوزه پر مرجان نشان می‏دهد که خانم ویکی این گنج را کنار دریا خواهد دید. مرداب ناتار به خاطر اهمیت خواب حاضر بود شخصاً به دیدن خانم ویکی بیاید تا سئوالاتی بکند بلکه بتواند محل دقیق گنج را مشخص کند اما هزینه و دستمزد آمدنش را نقد می‏خواست. البته ما این پول را نداشتیم. بنا شد سئوالاتش را خود ما از خانم ویکی بکنیم.

نیمساعتی است ما رسیده‏ایم بیمارستان. سر پرستار از جلوی بخش مراقبت‏های ویژه ما را به دفتر بخش، راهنمایی کرد. پرستار همه چیز را می‏دانست اما باید دکتر، خبر مرگ خانم ویکی را به جولیانا می‏داد. درست زمانی که مرداب ناتار داشته خواب خانم ویکی را برای ما تعبیر می‏کرده او با دار فانی وداع گفته.


خوابهای خانم ویکی

Posted by balouch On December - 3 - 2010

خانم ویکی چند روزی است که در بخش مراقبت‏های ویژه‏ی بیمارستان ایگل ریج بستری است. من جولیانا دختر او را خیلی دوست دارم و همراه او به عیادت خانم ویکی رفته‏ بودیم. معمولاً در بخش مراقبت‏های ویژه ملاقاتی نمی‏ پذیرند اما گاهی پرستارها ندیده می‏گیرند و بالای سر هر سه چهار مریضی که در آن اتاق پر دستگاه بستری هستند یکی دونفر ایستاده است. خانم ویکی حالش واقعاً وخیم است. پرستار ماسک اکسیژن را از صورتش در آورد و شیلنگ دو سر را در سوراخ دماغش قرار داد تا او بتواند با جولیانا حرف بزند. من پایین تخت کنار پاهایش ایستادم. جولیانا سرش را تا نزدیک دهان خانم ویکی برد تا صدایش را بهتر بشنود. می‏ شنیدم که دارد خوابی را برای جولیانا تعریف می‏کند.

خانم ویکی بعد از سفر هند عوض شده بود و به خواب اعتقاد زیاد پیدا کرده بود. مرتب می‏رفت به شهر سوری تا مرداب ناتار را که خواب تعبیر می‏کرد ببیند. نمی‏دانم که او قبل از سفر هند خواب می‏دید یا نه! جولیانا هم چیزی به خاطر نداشت ولی می‏گفت که مادرش همیشه عجیب و غریب بوده. خواب‏هایی که خانم ویکی می‏دید واقعاً عجیب بودند. من همیشه وقتی خانه آنها بودم و وقتی که خانم ویکی خواب‏هایش را برای جولیانا تعریف می‏کرد، آنها را می‏شنیدم. یک بار که خواب دیده بود افتاده در توالت و تا گردن فرو رفته در کثافت، مرداب ناتار تعبیر کرده بود که کثافت به مال دنیا می‏گوید و به زودی خانم ویکی در پول و ثروت غرق خواهد شد. جولیانا هم خواب دیده بود که مادرش با هیتلر می‏رقصد و یکهو سبیل‏های هیتلر را می‏کند و همه برایش دست می‏زنند و روی دوش بلندش می‏کنند و به آلمانی داد می‏زنند:

– ویکی تو قهرمانی

آقای مرداب ناتار گفته بود که خانم ویکی با انجام یک کار غیر منتظره به شهرتی جهانی دست پیدا خواهد کرد.

آقای دیوید مسئول خانه‏های سازمانی از خانم ویکی خوش‏اش نمی‏آمد. اصلاً رعایت حال پیره‏زن را نمی‏کرد. همان روزی که خانم ویکی را به بخش اورژانس منتقل کردند من دیدم که آقای دیوید پشت در خانه‏اشان نامه چسبانده بود: کرایه دو ماه گذشته شما دریافت نشده. شما یک ماه فرصت دارید که خانه را تخلیه کنید.

ویکی در بیمارستان خواب دیده بود که مادرش به او پنج خشت طلا و کوزه‏ای پر از مرجان داده. بنا شد من و جولیانا به دیدن مرداب ناتار برویم. از شهر کوکیتلام که بیمارستان ایگل ریچ قرار دارد تا شهر سوری که مرداب ناتار زندگی می‏کند من و جولیانا بحثمان بود. من می خواستم برگردیم وهمینطوری جوابی سر هم کنیم اما جولیانا حاضر نبود . می‏گفت خانم ویکی که از بیمارستان مرخص بشود و برود پیش مرداب ناتار آنوقت جواب‏اش را چه بدهیم؟وقتی پیش مرداب ناتار رفتیم مجبور شدیم حسابهای معوقه پیر زن را پرداخت کنیم تا مرداب ناتار این خواب را هم تعبیر کند. پولش را هم نقد گرفت. معتقد بود مهمترین خوابی است که تا حالا کسی دیده. گفت شک نکنید که مادر، در خواب سنبل زمین است و وقتی زمین به آدم طلا و مرجان بدهد یعنی انسان گنج خواهد دید. کوزه پر مرجان نشان می‏دهد که خانم ویکی این گنج را کنار دریا خواهد دید. مرداب ناتار به خاطر اهمیت خواب حاضر بود شخصاً به دیدن خانم ویکی بیاید تا سئوالاتی بکند بلکه بتواند محل دقیق گنج را مشخص کند اما هزینه و دستمزد آمدنش را نقد می‏خواست. البته ما این پول را نداشتیم. بنا شد سئوالاتش را خود ما از خانم ویکی بکنیم.

نیمساعتی است ما رسیده‏ایم بیمارستان. سر پرستار از جلوی بخش مراقبت‏های ویژه ما را به دفتر بخش، راهنمایی کرد. پرستار همه چیز را می‏دانست اما باید دکتر، خبر مرگ خانم ویکی را به جولیانا می‏داد. درست زمانی که مرداب ناتار داشته خواب خانم ویکی را برای ما تعبیر می‏کرده او با دار فانی وداع گفته.


یک روز از زندگی

Posted by balouch On December - 2 - 2010


در راستای حمایت از طرح ایران ندا و به قصد زدن مشت محکمی* به دهان «ریدلی اسکات» و «کوین مک دونالد»، دو چهره سرشناس سینمائی جهان، که تهیه و کارگردانی طرح «یک روز از زندگی» را بر عهده دارند من فیلم یک روز از زندگی خودم را ساخته و برای سایت ایران ندا فرستادم.

دست برقضا مشت من اصابت کرده و فیلم جزو فیلم‏های منتخب شد و اکنون روی سایت ایران ندا برای تماشای مجانی جهانیان قرار گرفته. زمان فیلم پنج دقیقه بیشتر نیست اما واقعیت این است که اکثر ما وسعمان نمی‏رسد که در یک روز بیشتر از پنج دقیقه زندگی کنیم.

می‏شد و امکان پذیر بود که مستقیم ارتباط شما را با یوتوب برقرار کنم؛ اما در عالم انترنت و وبلاگ و سایت، دست و بال ما زیاد باز نیست. مرسوم و متداول است که لینک داده بشود به سایتی که طرح و ایده را داده و پذیرای ما شده؛ لذا اینجا کلیک بفرمایید تا سوار بر اسب داتا بروید به سرزمین الکترونیکی ایران ندا

* زدنِ مشتِ محکم، «خشونته» و نباید مبارزاتمان خشونت آمیز باشه لذا من می‏زنم شما نزنید.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!