Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for October, 2009

ای ندا کش همه چون نداییم

Posted by balouch On October - 10 - 2009
سرودی از پرویز صیاد عزیز همراه با رقص زیبای بنفشه صیاد.

لینک از طریف وبلاگ زری اصفهانی


مشکل آقای میم

Posted by balouch On October - 10 - 2009

بعد از عمل جراحی آقای «میم» همه را لخت می‏بیند. اولین بار که در اتاق سی.سی.یو چشمانش را باز کرد بلافاصله دوباره آنها رابست. آنقدر فکر کرد تا یادش آمد که دکتر گفته بود ممکن است بمیرد. درجا چشمانش را باز کرد اما وقتی که دوباره همه را لخت دید چشمهایش همانطور خیره ماند و از ترس ضربان قلبش آنقدر بالا رفت که همه پرستارها به طرفش دویدند. دکتر کشیک شخصاً به او شوک الکتریکی داد. آقای «میم» بر اثر شوک تکانی خورد. مژه‏هایش را به هم زد و با خود اندیشید: اگر مرده‏ام پس این بوی دوا و اینهمه دستگاه و سرم چیه؟ و وقتی دوباره توجهش رفت به لختی همه، ناخودآگاه از پرستاری که نبضش را در دست داشت پرسید:
– من مرده‏ام؟
پرستار بدون آنکه بداند آقای «میم» دارد او را لخت می‏بیند لبخندی زد و گفت:
– نه اما خیلی نزدیک بود.
آقای «میم» چشمهایش را دوباره بست و فقط به حرفها گوش داد. از آن زمان برای آقای «میم» هیچ چیز عادی نیست. حتی تا همین امروز که او کناررودخانه نشسته و به مرد لختی نگاه می‏کند که دارد از آب گل‏آلود ماهی می‏گیرد.
آقای «میم» حالا تنهاست. مشکل او مشکل بزرگی است. به هر کس بگوید که او را لخت می‏بیند اول او آقای «میم» را به دیوانگی محکوم می‏کند. وقتی آقای «میم» خونسرد و آرام ثابت کرد که درست می‏گوید آنوقت همه از او فرار می‏کنند. به خیلی‏ها نمی‏شود که آدم نگوید آنها را لخت می‏بیند. آدم را مجبور می‏کنند. آقای «میم» برای آنکه ریش خودش را از دست آنها در بیاورد به آنها می‏گوید. اما باز هم همان اتفاق می‏افتد.حالا آقای «میم» به دنبال دکتری می‏گردد که بتواند روی مردمک چشمهای او لباس نقاشی کند.


هالوین و رهبری

Posted by balouch On October - 8 - 2009


هالوین و رهبری

Posted by balouch On October - 8 - 2009


تله

Posted by balouch On October - 8 - 2009


تله

Posted by balouch On October - 7 - 2009


یک خیلی بین موجود و تنهایی

Posted by balouch On October - 5 - 2009

ده روز قبل مرد قرارداد کرایه خانه را برای سر برج امضاء کرده بود. حالا بعد ده روز دفعه دوم که به مدیر ساختمان زنگ زد او با عذر خواهی گفت ساعت هفت شب خانه آماده تحویل است. مدیر ساختمان مشخص کرد که برای این بهم ریختگی از شرمندگی مرد بیرون خواهد آمد. مرد که از یازده صبح هتل را تحویل داده بود در خیابانها می‏چرخید. درست است که پیاده نبود اما ماشینش هم که رویزرویس نبود با آن ابوتیاره در این باد و بوران چه لطفی داشت گشتن. با خودش می‏گفت:
– ده شب هتل خوابیدم. تا ساعت هفت هم روش!
حالا همان ساعت هفت است. مدیر ساختمان از جلو و او از عقب پله‏ها را بالا می‏روند. مدیر، یک نفس، مستأجر قبلی را برای این تأخیر سرزنش و مرتب عذر خواهی می‏کند. مرد با خودش می‏اندیشد که اگر مدیر فقط کلیدها را می‏داد و می‏رفت بهتر بود.
در خانه هیچ چیز نیست. مرد سه چهار نایلون مواد غذایی را که خریده داخل یخچال می‏گذارد. تا مدیر ساختمان حرفهایش تمام می‏شود ساعت هم از هشت می‏گذرد. صدای باد و باران را به راحتی می‏شود شنید. مدیر ساختمان به طرف تنها صندلی‏ای که در خانه مانده می‏رود. آنرا برمی‏دارد و قصد می‏کند که خارج بشود. مرد از مدیر ساختمان ‏می‏خواهد، صندلی را تا فردا که وسایل خواهد خرید بگذارد. مدیر به صندلی رنگ و رو رفته نگاهی می‏اندازد و می‏گوید:
– اصلاً بماند همینجا. فردا هم نمی‏برمش.
بینشان تعارف بیهوده رد و بدل می‏شود و هر دو به خنده می‏افتند. در سکوتی که برقرار می‏شود احتمالاً هر دو به این می‏اندیشیند که بود و نبود آن صندلی در خانه خالی چه فرقی دارد. مرد می‏گوید:
– همین که خانه خالی خالی نباشد…
و مدیر ساختمان دوبار «البته» را تکرار می‏کند و می‏رود. مرد صندلی را از جایی که مدیر ساختمان گذاشته برمی‏دارد و آن را کمی آنطرفتر می‏گذارد. حالا در و دیوار را برانداز می‏کند. باد زوزه می‏کشد و قطرات باران به پنجره کوبیده می‏شوند. مرد که چشمش از شیشه پنجره به سیاهی شب افتاده به پرده‏های زیبایی فکر می‏کند که برای آنجا خواهد خرید. با خودش تکرار می‏کند:
– درستش خواهم کرد. بعد با گامهای کشیده می‏رود جلوی در ورودی می‏ایستد و نشیمن خانه را برانداز می‏کند. به نظرش می‏رسد مبلی را که همانروز در یک مبل فروشی دیده انتخاب مناسبی است. حالا فکر می‏کند حق با فروشنده بود. تابلو را هم با مبل بخرد کلاً آنطرف خانه تکمیل می‏شود. یکی دو خمیازه خستگی را در او بیدار می‏کند. کفشهایش را در می‏آورد و وارد خانه می‏شود. به خودش می‏گوید:
– بفرمایید
جایی وسط اتاق دراز می‏کشد. عجب سکوتی. از هر طرف که نگاهش می‏گذرد صندلی را می‏بیند. با خود می‏اندیشد که درخواستش برای صندلی بیهوده بوده. همانطور که به صندلی خیره شده حس می‏کند بین او و صندلی تشابهی هست. صندلی هم تنهاست همانقدر که خود او تنهاست. صندلی رنگ و رو رفته و کهنه است. عمر خودش هم از نیمه گذشته. جاهایی از صندلی پاره شده به خودش که می‏اندیشد قاه قاه می‏خندد. صدایش در خانه خالی می‏پیچد. با خودش می‏اندیشد:
– نکند من دیوانه شده‏ام!
بلند می‏شود. باز هم صندلی را می‏بیند. چرا صاحبش همه چیز را برده صندلی را گذاشته؟ باز به خودش فکر می‏کند. همه چیز رفته فقط خودش مانده. بلند می‏شود با صدای بلند می‏گوید این مسخره است. صندلی را برمی‏دارد با گامهای بلند تا آشپزخانه می‏رود و آنرا آنجا می‏گذارد. یادش می‏آید که باید برای آشپزخانه و وسایلش لیستی تهیه کند، اما همزمان خستگی هم به سراغش می‏آید. بی هوا روی صندلی می نشیند، اما هنوز ننشسته بلند می‏شود. دلش نمی‏آید روی صندلی بنشیند. صندلی تنها همراه اوست. در آنصورت نباید آنرا اینجا کنج آشپزخانه رها کند. دوباره آنرا برمی‏دارد می‏برد می‏گذارد سرجایش و کنارش دراز می‏کشد. نور چراغ مستقیم در چشمان اوست. صندلی را می‏کشد جلو و زیر آن می‏خوابد. حالا زیر صندلی را می‏بیند. آنجا کسی با ماژیک نوشته: انسان موجود تنهایی است. با خودش فکر می‏کند چرا باید کسی آنرا آنجا نوشته باشد؟ همین جمله او را می‏برد به سالها قبل. به کودکی. به پدر و مادر، کوچه و خیابان و دوست و مدرسه. نگران امتحانات. منتظر نتایج. پشت کنکور. دانشگاه. ازدواج. تظاهرات. انقلاب، بچه، آوارگی، اختلاف، جدایی و باز چشمش به نوشته می‏افتد و به خانه‏ی خالی و تنهایی برمی‏گردد. همانطور که دراز کشیده خودکار را از جیبش در می‏آورد در جمله زیر صندلی بین موجود و تنهایی ابروباز می‏کند و می‏نویسد:
– خیلی


برنامه رأس ساعت آغاز شد. خانم مهری جهانشاهی بیانیه کانون ایرانیان مدافع صلح، آزادی و عدالت اجتماعی را خواند و سپس فیلم از خارا تا خاوران نمایش داده شد. بعد از آن خانم ثریا هالکی دوشعر خواند و به دنبال آن آقای تام هاوکن از هنرمندان کرد عراقی یک آهنگ کردی نواخت. در پایان قسمت اول خانم پری رها که چهار سال در جمهوری اسلامی زندان بوده و سال اول و چهارم را در سلول انفرادی گذرانده از خاطرات زندان گفت. بعد از آنتراک برنامه با فیلم بسیار متأثر کننده مادران خاوران که به همت بنیاد پژوهشهای زنان تهیه شده بود آغاز شد و بعد من پانزده دقیقه برنامه طنز داشتم. آقای علی نگهبان با چهار شعر و خواندن قسمتی از رمان منتشر نشده‏اش سخنران بعدی بود. آقای کیومرث نیک رفتار در مورد جنایاتی که در کردستان اتفاق افتاده ده دقیقه فهرست وار مطالبی گفت و در پایان رامین مهجوری و علی خرازی برنامه دکلمه بسیار زیبایی ارائه دادند.


یک خیلی بین موجود و تنهایی

Posted by balouch On October - 4 - 2009

ده روز قبل مرد قرارداد کرایه خانه را برای سر برج امضاء کرده بود. حالا بعد ده روز دفعه دوم که به مدیر ساختمان زنگ زد او با عذر خواهی گفت ساعت هفت شب خانه آماده تحویل است. مدیر ساختمان مشخص کرد که برای این بهم ریختگی از شرمندگی مرد بیرون خواهد آمد. مرد که از یازده صبح هتل را تحویل داده بود در خیابانها می‏چرخید. درست است که پیاده نبود اما ماشینش هم که رویزرویس نبود با آن ابوتیاره در این باد و بوران چه لطفی داشت گشتن. با خودش می‏گفت:
– ده شب هتل خوابیدم. تا ساعت هفت هم روش!
حالا همان ساعت هفت است. مدیر ساختمان از جلو و او از عقب پله‏ها را بالا می‏روند. مدیر، یک نفس، مستأجر قبلی را برای این تأخیر سرزنش و مرتب عذر خواهی می‏کند. مرد با خودش می‏اندیشد که اگر مدیر فقط کلیدها را می‏داد و می‏رفت بهتر بود.
در خانه هیچ چیز نیست. مرد سه چهار نایلون مواد غذایی را که خریده داخل یخچال می‏گذارد. تا مدیر ساختمان حرفهایش تمام می‏شود ساعت هم از هشت می‏گذرد. صدای باد و باران را به راحتی می‏شود شنید. مدیر ساختمان به طرف تنها صندلی‏ای که در خانه مانده می‏رود. آنرا برمی‏دارد و قصد می‏کند که خارج بشود. مرد از مدیر ساختمان ‏می‏خواهد، صندلی را تا فردا که وسایل خواهد خرید بگذارد. مدیر به صندلی رنگ و رو رفته نگاهی می‏اندازد و می‏گوید:
– اصلاً بماند همینجا. فردا هم نمی‏برمش.
بینشان تعارف بیهوده رد و بدل می‏شود و هر دو به خنده می‏افتند. در سکوتی که برقرار می‏شود احتمالاً هر دو به این می‏اندیشیند که بود و نبود آن صندلی در خانه خالی چه فرقی دارد. مرد می‏گوید:
– همین که خانه خالی خالی نباشد…
و مدیر ساختمان دوبار «البته» را تکرار می‏کند و می‏رود. مرد صندلی را از جایی که مدیر ساختمان گذاشته برمی‏دارد و آن را کمی آنطرفتر می‏گذارد. حالا در و دیوار را برانداز می‏کند. باد زوزه می‏کشد و قطرات باران به پنجره کوبیده می‏شوند. مرد که چشمش از شیشه پنجره به سیاهی شب افتاده به پرده‏های زیبایی فکر می‏کند که برای آنجا خواهد خرید. با خودش تکرار می‏کند:
– درستش خواهم کرد. بعد با گامهای کشیده می‏رود جلوی در ورودی می‏ایستد و نشیمن خانه را برانداز می‏کند. به نظرش می‏رسد مبلی را که همانروز در یک مبل فروشی دیده انتخاب مناسبی است. حالا فکر می‏کند حق با فروشنده بود. تابلو را هم با مبل بخرد کلاً آنطرف خانه تکمیل می‏شود. یکی دو خمیازه خستگی را در او بیدار می‏کند. کفشهایش را در می‏آورد و وارد خانه می‏شود. به خودش می‏گوید:
– بفرمایید
جایی وسط اتاق دراز می‏کشد. عجب سکوتی. از هر طرف که نگاهش می‏گذرد صندلی را می‏بیند. با خود می‏اندیشد که درخواستش برای صندلی بیهوده بوده. همانطور که به صندلی خیره شده حس می‏کند بین او و صندلی تشابهی هست. صندلی هم تنهاست همانقدر که خود او تنهاست. صندلی رنگ و رو رفته و کهنه است. عمر خودش هم از نیمه گذشته. جاهایی از صندلی پاره شده به خودش که می‏اندیشد قاه قاه می‏خندد. صدایش در خانه خالی می‏پیچد. با خودش می‏اندیشد:
– نکند من دیوانه شده‏ام!
بلند می‏شود. باز هم صندلی را می‏بیند. چرا صاحبش همه چیز را برده صندلی را گذاشته؟ باز به خودش فکر می‏کند. همه چیز رفته فقط خودش مانده. بلند می‏شود با صدای بلند می‏گوید این مسخره است. صندلی را برمی‏دارد با گامهای بلند تا آشپزخانه می‏رود و آنرا آنجا می‏گذارد. یادش می‏آید که باید برای آشپزخانه و وسایلش لیستی تهیه کند، اما همزمان خستگی هم به سراغش می‏آید. بی هوا روی صندلی می نشیند، اما هنوز ننشسته بلند می‏شود. دلش نمی‏آید روی صندلی بنشیند. صندلی تنها همراه اوست. در آنصورت نباید آنرا اینجا کنج آشپزخانه رها کند. دوباره آنرا برمی‏دارد می‏برد می‏گذارد سرجایش و کنارش دراز می‏کشد. نور چراغ مستقیم در چشمان اوست. صندلی را می‏کشد جلو و زیر آن می‏خوابد. حالا زیر صندلی را می‏بیند. آنجا کسی با ماژیک نوشته: انسان موجود تنهایی است. با خودش فکر می‏کند چرا باید کسی آنرا آنجا نوشته باشد؟ همین جمله او را می‏برد به سالها قبل. به کودکی. به پدر و مادر، کوچه و خیابان و دوست و مدرسه. نگران امتحانات. منتظر نتایج. پشت کنکور. دانشگاه. ازدواج. تظاهرات. انقلاب، بچه، آوارگی، اختلاف، جدایی و باز چشمش به نوشته می‏افتد و به خانه‏ی خالی و تنهایی برمی‏گردد. همانطور که دراز کشیده خودکار را از جیبش در می‏آورد در جمله زیر صندلی بین موجود و تنهایی ابروباز می‏کند و می‏نویسد:
– خیلی


برنامه رأس ساعت آغاز شد. خانم مهری جهانشاهی بیانیه کانون ایرانیان مدافع صلح، آزادی و عدالت اجتماعی را خواند و سپس فیلم از خارا تا خاوران نمایش داده شد. بعد از آن خانم ثریا هالکی دوشعر خواند و به دنبال آن آقای تام هاوکن از هنرمندان کرد عراقی یک آهنگ کردی نواخت. در پایان قسمت اول خانم پری رها که چهار سال در جمهوری اسلامی زندان بوده و سال اول و چهارم را در سلول انفرادی گذرانده از خاطرات زندان گفت. بعد از آنتراک برنامه با فیلم بسیار متأثر کننده مادران خاوران که به همت بنیاد پژوهشهای زنان تهیه شده بود آغاز شد و بعد من پانزده دقیقه برنامه طنز داشتم. آقای علی نگهبان با چهار شعر و خواندن قسمتی از رمان منتشر نشده‏اش سخنران بعدی بود. آقای کیومرث نیک رفتار در مورد جنایاتی که در کردستان اتفاق افتاده ده دقیقه فهرست وار مطالبی گفت و در پایان رامین مهجوری و علی خرازی برنامه دکلمه بسیار زیبایی ارائه دادند.


کشف مارک

Posted by balouch On October - 2 - 2009

مارک یک نوع حشره کش کشف کرده که وقتی اونو به دوست دخترش اسپری می‏کنه دوست دخترش نامریی می‏شه!
این را بلندا که طبقه بالای ما زندگی می‏کند می‏گفت. بی مقدمه هم نگفت. ساختمان ما سه طبقه بود و مارک پایین زندگی می‏کرد. ساختمان چون چوبی بود هر وقت مارک پات می‏کشید من که طبقه دوم و بالای او زندگی می‏کردم باید در و پنجره‏های آپارتمانم را باز می‏کردم. دیشب داد و بیدادهای مارک با دوست دخترش و پرت شدن دو سه ظرف چینی و شکسته شدنشان باعث شد بلندا بیاید به آپارتمان من. گرچه بلندا یک مدت دوست دختر مارک بود اما حالا مثل من تنها بود . دعوت قهوه‏ام را پذیرفت. وقتی در بالکنی داشتیم سیگار می‏کشیدیم از بالا دیدیم که مارک آمد بیرون و ماشینش را روشن کرد. بلندا گفت:
– داره می‏ره ال.سی.دی بخره.
با تعجب و اعتراض گفتم:
– نه. فکر نمی‏کنم اونقدر داغون باشه…
حرفمو قطع کرد و گفت:
– مثل اینکه من باش زندگی کردم. البته منم ال. سی . دی می‏خورم. نه، اونقدرا که میگن دیوونه نمیکنه…
من به بلندا گفتم هیچوقت دوست دختر جدید مارک رو ندیدم.
بلندا سرش رو جلو آورد و آهسته گفت:
– چون به مدیر ساختمون نگفته با هم زندگی میکنن. یارو بفهمه کرایه‏اشون میشه دوبرابر.
اینجا بود که بلندا جریان کشف بزرگ مارک رو گفت. پرسیدم:
– اون یه حشره‏کش مخصوصه؟
بلندا گفت:
– نه، از همین حشره‏کش‏های بازاری که سوسک و مورچه‏ها رو می‏کشه.
پرسیدم:
– تو دوست دخترش رو دیدی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– مث اینکه حواست به من نیست! گفتم که اونا هر وقت میان بیرون او دوست دخترش رو نامریی می‏کنه.
پرسیدم:
– تو تونستی با دوست دخترش حرف بزنی؟
گفت:
– آره! همین نیمساعت قبل با هم کریستال زدیم. خیلی با مزه‏اس وقتی ببینی یه سیگار تو هوا خودش بالا و پایین بره و دودش بره هوا! یا یه نفر که نیس حرف بزنه!
هنوز من و بلندا تو بالکنی داشتیم با هم حرف می‏زدیم که مارک برگشت. من دیدم که در عقب را باز کرد و منتظر ماند تا یک یک نفر پیاده بشود. بلندا گفت:
– دوست دخترشه!
گفتم من همیشه می‏بینم که او موقع رفتن و آمدن در عقب را باز می‏کند، اما چرایش را نمی‏دانستم.
بلندا سرش را به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت:
– دختره حامله است! برا همین صندلی جلو نمینشینه.
کمی بعد دوباره بوی شدید پات آپارتمان رو پر کرد. بلندا گفت:
– خوبه تو مجانی کیف می‏کنی!
من یادم آمد که همیشه بوی حشره کش برایم معمایی شده بود.
هنوز نیمساعتی نگذشته بود که یکهو صدای چند گلوله پی در پی باعث شد من و بلندا وحشت کنیم. بلافاصله صدای داد و بیداد و فحش گریه از آپارتمان مارک بلند شد.
بلندا گفت باید فوراً به پلیس زنگ بزنیم و به طرف تلفن دوید. من به سرعت تلفن را از دستش گرفتم. نمی‏خواستم دو ساعت جواب سئوال‏های عجیب و غریب پلیس را بدهم. به بلندا گفتم:
– بیا ببین بیرون ساختمان چه خبر شده.
همه همسایه‏ها بیرون ریخته بودند و هر کدام با تلفن دستی در حال صحبت کردن بود.
رو به بلندا گفتم:
– همه دارن به پلیس خبر میدن. ما بهتره بریم سری به مارک بزنیم.
بلندا به طرف در دوید و گفت:
– آخرش کار خودشو کرد. گفته بود هفتا گلوله خالی می‏کنه تو مخ دختره!
من به دنبال بلندا دویدم. او پله‏ها را دوتا یکی پایین رفت و با مشت و لگد می‏کوبید به در آپارتمان مارک. من هم رسیدم. بلندا داد ‏زد:
– مارک درو باز کن. من بلندا هستم.
مارک در را باز کرد و در حالی که داد می‏زد:
– تقصیرای خودشه! صدبار بهش گفتم با من جر و بحث نکن…
بعد های های زد زیر گریه و خودش را انداخت در آغوش بلندا.
پلیس‏ها هم رسیدند. مارک دستهایش را چسبانده بود به هم و در حالی که گریه می‏کرد به پلیس‏ها گفت:
– منو دستگیر کنین. من قاتلم. من اونو کشتم. اونجاست. تو اون اتاق…
خودش دوید. در اتاق خواب را باز کرد. بلندا نگاهی به داخل انداخت. جیغی کشید و بیهوش شد. من و پلیس‏ها که به تخت نگاه کردیم با تعجب به هم نگریستیم. روی تختخواب کسی نبود.


کشف مارک

Posted by balouch On October - 2 - 2009

مارک یک نوع حشره کش کشف کرده که وقتی اونو به دوست دخترش اسپری می‏کنه دوست دخترش نامریی می‏شه!
این را بلندا که طبقه بالای ما زندگی می‏کند می‏گفت. بی مقدمه هم نگفت. ساختمان ما سه طبقه بود و مارک پایین زندگی می‏کرد. ساختمان چون چوبی بود هر وقت مارک پات می‏کشید من که طبقه دوم و بالای او زندگی می‏کردم باید در و پنجره‏های آپارتمانم را باز می‏کردم. دیشب داد و بیدادهای مارک با دوست دخترش و پرت شدن دو سه ظرف چینی و شکسته شدنشان باعث شد بلندا بیاید به آپارتمان من. گرچه بلندا یک مدت دوست دختر مارک بود اما حالا مثل من تنها بود . دعوت قهوه‏ام را پذیرفت. وقتی در بالکنی داشتیم سیگار می‏کشیدیم از بالا دیدیم که مارک آمد بیرون و ماشینش را روشن کرد. بلندا گفت:
– داره می‏ره ال.سی.دی بخره.
با تعجب و اعتراض گفتم:
– نه. فکر نمی‏کنم اونقدر داغون باشه…
حرفمو قطع کرد و گفت:
– مثل اینکه من باش زندگی کردم. البته منم ال. سی . دی می‏خورم. نه، اونقدرا که میگن دیوونه نمیکنه…
من به بلندا گفتم هیچوقت دوست دختر جدید مارک رو ندیدم.
بلندا سرش رو جلو آورد و آهسته گفت:
– چون به مدیر ساختمون نگفته با هم زندگی میکنن. یارو بفهمه کرایه‏اشون میشه دوبرابر.
اینجا بود که بلندا جریان کشف بزرگ مارک رو گفت. پرسیدم:
– اون یه حشره‏کش مخصوصه؟
بلندا گفت:
– نه، از همین حشره‏کش‏های بازاری که سوسک و مورچه‏ها رو می‏کشه.
پرسیدم:
– تو دوست دخترش رو دیدی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– مث اینکه حواست به من نیست! گفتم که اونا هر وقت میان بیرون او دوست دخترش رو نامریی می‏کنه.
پرسیدم:
– تو تونستی با دوست دخترش حرف بزنی؟
گفت:
– آره! همین نیمساعت قبل با هم کریستال زدیم. خیلی با مزه‏اس وقتی ببینی یه سیگار تو هوا خودش بالا و پایین بره و دودش بره هوا! یا یه نفر که نیس حرف بزنه!
هنوز من و بلندا تو بالکنی داشتیم با هم حرف می‏زدیم که مارک برگشت. من دیدم که در عقب را باز کرد و منتظر ماند تا یک یک نفر پیاده بشود. بلندا گفت:
– دوست دخترشه!
گفتم من همیشه می‏بینم که او موقع رفتن و آمدن در عقب را باز می‏کند، اما چرایش را نمی‏دانستم.
بلندا سرش را به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت:
– دختره حامله است! برا همین صندلی جلو نمینشینه.
کمی بعد دوباره بوی شدید پات آپارتمان رو پر کرد. بلندا گفت:
– خوبه تو مجانی کیف می‏کنی!
من یادم آمد که همیشه بوی حشره کش برایم معمایی شده بود.
هنوز نیمساعتی نگذشته بود که یکهو صدای چند گلوله پی در پی باعث شد من و بلندا وحشت کنیم. بلافاصله صدای داد و بیداد و فحش گریه از آپارتمان مارک بلند شد.
بلندا گفت باید فوراً به پلیس زنگ بزنیم و به طرف تلفن دوید. من به سرعت تلفن را از دستش گرفتم. نمی‏خواستم دو ساعت جواب سئوال‏های عجیب و غریب پلیس را بدهم. به بلندا گفتم:
– بیا ببین بیرون ساختمان چه خبر شده.
همه همسایه‏ها بیرون ریخته بودند و هر کدام با تلفن دستی در حال صحبت کردن بود.
رو به بلندا گفتم:
– همه دارن به پلیس خبر میدن. ما بهتره بریم سری به مارک بزنیم.
بلندا به طرف در دوید و گفت:
– آخرش کار خودشو کرد. گفته بود هفتا گلوله خالی می‏کنه تو مخ دختره!
من به دنبال بلندا دویدم. او پله‏ها را دوتا یکی پایین رفت و با مشت و لگد می‏کوبید به در آپارتمان مارک. من هم رسیدم. بلندا داد ‏زد:
– مارک درو باز کن. من بلندا هستم.
مارک در را باز کرد و در حالی که داد می‏زد:
– تقصیرای خودشه! صدبار بهش گفتم با من جر و بحث نکن…
بعد های های زد زیر گریه و خودش را انداخت در آغوش بلندا.
پلیس‏ها هم رسیدند. مارک دستهایش را چسبانده بود به هم و در حالی که گریه می‏کرد به پلیس‏ها گفت:
– منو دستگیر کنین. من قاتلم. من اونو کشتم. اونجاست. تو اون اتاق…
خودش دوید. در اتاق خواب را باز کرد. بلندا نگاهی به داخل انداخت. جیغی کشید و بیهوش شد. من و پلیس‏ها که به تخت نگاه کردیم با تعجب به هم نگریستیم. روی تختخواب کسی نبود.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!