لینک از طریف وبلاگ زری اصفهانی
Archive for October, 2009
ای ندا کش همه چون نداییم
مشکل آقای میم
بعد از عمل جراحی آقای «میم» همه را لخت میبیند. اولین بار که در اتاق سی.سی.یو چشمانش را باز کرد بلافاصله دوباره آنها رابست. آنقدر فکر کرد تا یادش آمد که دکتر گفته بود ممکن است بمیرد. درجا چشمانش را باز کرد اما وقتی که دوباره همه را لخت دید چشمهایش همانطور خیره ماند و از ترس ضربان قلبش آنقدر بالا رفت که همه پرستارها به طرفش دویدند. دکتر کشیک شخصاً به او شوک الکتریکی داد. آقای «میم» بر اثر شوک تکانی خورد. مژههایش را به هم زد و با خود اندیشید: اگر مردهام پس این بوی دوا و اینهمه دستگاه و سرم چیه؟ و وقتی دوباره توجهش رفت به لختی همه، ناخودآگاه از پرستاری که نبضش را در دست داشت پرسید:
– من مردهام؟
پرستار بدون آنکه بداند آقای «میم» دارد او را لخت میبیند لبخندی زد و گفت:
– نه اما خیلی نزدیک بود.
آقای «میم» چشمهایش را دوباره بست و فقط به حرفها گوش داد. از آن زمان برای آقای «میم» هیچ چیز عادی نیست. حتی تا همین امروز که او کناررودخانه نشسته و به مرد لختی نگاه میکند که دارد از آب گلآلود ماهی میگیرد.
آقای «میم» حالا تنهاست. مشکل او مشکل بزرگی است. به هر کس بگوید که او را لخت میبیند اول او آقای «میم» را به دیوانگی محکوم میکند. وقتی آقای «میم» خونسرد و آرام ثابت کرد که درست میگوید آنوقت همه از او فرار میکنند. به خیلیها نمیشود که آدم نگوید آنها را لخت میبیند. آدم را مجبور میکنند. آقای «میم» برای آنکه ریش خودش را از دست آنها در بیاورد به آنها میگوید. اما باز هم همان اتفاق میافتد.حالا آقای «میم» به دنبال دکتری میگردد که بتواند روی مردمک چشمهای او لباس نقاشی کند.
یک خیلی بین موجود و تنهایی
ده روز قبل مرد قرارداد کرایه خانه را برای سر برج امضاء کرده بود. حالا بعد ده روز دفعه دوم که به مدیر ساختمان زنگ زد او با عذر خواهی گفت ساعت هفت شب خانه آماده تحویل است. مدیر ساختمان مشخص کرد که برای این بهم ریختگی از شرمندگی مرد بیرون خواهد آمد. مرد که از یازده صبح هتل را تحویل داده بود در خیابانها میچرخید. درست است که پیاده نبود اما ماشینش هم که رویزرویس نبود با آن ابوتیاره در این باد و بوران چه لطفی داشت گشتن. با خودش میگفت:
– ده شب هتل خوابیدم. تا ساعت هفت هم روش!
حالا همان ساعت هفت است. مدیر ساختمان از جلو و او از عقب پلهها را بالا میروند. مدیر، یک نفس، مستأجر قبلی را برای این تأخیر سرزنش و مرتب عذر خواهی میکند. مرد با خودش میاندیشد که اگر مدیر فقط کلیدها را میداد و میرفت بهتر بود.
در خانه هیچ چیز نیست. مرد سه چهار نایلون مواد غذایی را که خریده داخل یخچال میگذارد. تا مدیر ساختمان حرفهایش تمام میشود ساعت هم از هشت میگذرد. صدای باد و باران را به راحتی میشود شنید. مدیر ساختمان به طرف تنها صندلیای که در خانه مانده میرود. آنرا برمیدارد و قصد میکند که خارج بشود. مرد از مدیر ساختمان میخواهد، صندلی را تا فردا که وسایل خواهد خرید بگذارد. مدیر به صندلی رنگ و رو رفته نگاهی میاندازد و میگوید:
– اصلاً بماند همینجا. فردا هم نمیبرمش.
بینشان تعارف بیهوده رد و بدل میشود و هر دو به خنده میافتند. در سکوتی که برقرار میشود احتمالاً هر دو به این میاندیشیند که بود و نبود آن صندلی در خانه خالی چه فرقی دارد. مرد میگوید:
– همین که خانه خالی خالی نباشد…
و مدیر ساختمان دوبار «البته» را تکرار میکند و میرود. مرد صندلی را از جایی که مدیر ساختمان گذاشته برمیدارد و آن را کمی آنطرفتر میگذارد. حالا در و دیوار را برانداز میکند. باد زوزه میکشد و قطرات باران به پنجره کوبیده میشوند. مرد که چشمش از شیشه پنجره به سیاهی شب افتاده به پردههای زیبایی فکر میکند که برای آنجا خواهد خرید. با خودش تکرار میکند:
– درستش خواهم کرد. بعد با گامهای کشیده میرود جلوی در ورودی میایستد و نشیمن خانه را برانداز میکند. به نظرش میرسد مبلی را که همانروز در یک مبل فروشی دیده انتخاب مناسبی است. حالا فکر میکند حق با فروشنده بود. تابلو را هم با مبل بخرد کلاً آنطرف خانه تکمیل میشود. یکی دو خمیازه خستگی را در او بیدار میکند. کفشهایش را در میآورد و وارد خانه میشود. به خودش میگوید:
– بفرمایید
جایی وسط اتاق دراز میکشد. عجب سکوتی. از هر طرف که نگاهش میگذرد صندلی را میبیند. با خود میاندیشد که درخواستش برای صندلی بیهوده بوده. همانطور که به صندلی خیره شده حس میکند بین او و صندلی تشابهی هست. صندلی هم تنهاست همانقدر که خود او تنهاست. صندلی رنگ و رو رفته و کهنه است. عمر خودش هم از نیمه گذشته. جاهایی از صندلی پاره شده به خودش که میاندیشد قاه قاه میخندد. صدایش در خانه خالی میپیچد. با خودش میاندیشد:
– نکند من دیوانه شدهام!
بلند میشود. باز هم صندلی را میبیند. چرا صاحبش همه چیز را برده صندلی را گذاشته؟ باز به خودش فکر میکند. همه چیز رفته فقط خودش مانده. بلند میشود با صدای بلند میگوید این مسخره است. صندلی را برمیدارد با گامهای بلند تا آشپزخانه میرود و آنرا آنجا میگذارد. یادش میآید که باید برای آشپزخانه و وسایلش لیستی تهیه کند، اما همزمان خستگی هم به سراغش میآید. بی هوا روی صندلی می نشیند، اما هنوز ننشسته بلند میشود. دلش نمیآید روی صندلی بنشیند. صندلی تنها همراه اوست. در آنصورت نباید آنرا اینجا کنج آشپزخانه رها کند. دوباره آنرا برمیدارد میبرد میگذارد سرجایش و کنارش دراز میکشد. نور چراغ مستقیم در چشمان اوست. صندلی را میکشد جلو و زیر آن میخوابد. حالا زیر صندلی را میبیند. آنجا کسی با ماژیک نوشته: انسان موجود تنهایی است. با خودش فکر میکند چرا باید کسی آنرا آنجا نوشته باشد؟ همین جمله او را میبرد به سالها قبل. به کودکی. به پدر و مادر، کوچه و خیابان و دوست و مدرسه. نگران امتحانات. منتظر نتایج. پشت کنکور. دانشگاه. ازدواج. تظاهرات. انقلاب، بچه، آوارگی، اختلاف، جدایی و باز چشمش به نوشته میافتد و به خانهی خالی و تنهایی برمیگردد. همانطور که دراز کشیده خودکار را از جیبش در میآورد در جمله زیر صندلی بین موجود و تنهایی ابروباز میکند و مینویسد:
– خیلی
گزارشی از مراسم بیست و یکمین سالگر کشتار شصت و هفت
برنامه رأس ساعت آغاز شد. خانم مهری جهانشاهی بیانیه کانون ایرانیان مدافع صلح، آزادی و عدالت اجتماعی را خواند و سپس فیلم از خارا تا خاوران نمایش داده شد. بعد از آن خانم ثریا هالکی دوشعر خواند و به دنبال آن آقای تام هاوکن از هنرمندان کرد عراقی یک آهنگ کردی نواخت. در پایان قسمت اول خانم پری رها که چهار سال در جمهوری اسلامی زندان بوده و سال اول و چهارم را در سلول انفرادی گذرانده از خاطرات زندان گفت. بعد از آنتراک برنامه با فیلم بسیار متأثر کننده مادران خاوران که به همت بنیاد پژوهشهای زنان تهیه شده بود آغاز شد و بعد من پانزده دقیقه برنامه طنز داشتم. آقای علی نگهبان با چهار شعر و خواندن قسمتی از رمان منتشر نشدهاش سخنران بعدی بود. آقای کیومرث نیک رفتار در مورد جنایاتی که در کردستان اتفاق افتاده ده دقیقه فهرست وار مطالبی گفت و در پایان رامین مهجوری و علی خرازی برنامه دکلمه بسیار زیبایی ارائه دادند.
یک خیلی بین موجود و تنهایی
ده روز قبل مرد قرارداد کرایه خانه را برای سر برج امضاء کرده بود. حالا بعد ده روز دفعه دوم که به مدیر ساختمان زنگ زد او با عذر خواهی گفت ساعت هفت شب خانه آماده تحویل است. مدیر ساختمان مشخص کرد که برای این بهم ریختگی از شرمندگی مرد بیرون خواهد آمد. مرد که از یازده صبح هتل را تحویل داده بود در خیابانها میچرخید. درست است که پیاده نبود اما ماشینش هم که رویزرویس نبود با آن ابوتیاره در این باد و بوران چه لطفی داشت گشتن. با خودش میگفت:
– ده شب هتل خوابیدم. تا ساعت هفت هم روش!
حالا همان ساعت هفت است. مدیر ساختمان از جلو و او از عقب پلهها را بالا میروند. مدیر، یک نفس، مستأجر قبلی را برای این تأخیر سرزنش و مرتب عذر خواهی میکند. مرد با خودش میاندیشد که اگر مدیر فقط کلیدها را میداد و میرفت بهتر بود.
در خانه هیچ چیز نیست. مرد سه چهار نایلون مواد غذایی را که خریده داخل یخچال میگذارد. تا مدیر ساختمان حرفهایش تمام میشود ساعت هم از هشت میگذرد. صدای باد و باران را به راحتی میشود شنید. مدیر ساختمان به طرف تنها صندلیای که در خانه مانده میرود. آنرا برمیدارد و قصد میکند که خارج بشود. مرد از مدیر ساختمان میخواهد، صندلی را تا فردا که وسایل خواهد خرید بگذارد. مدیر به صندلی رنگ و رو رفته نگاهی میاندازد و میگوید:
– اصلاً بماند همینجا. فردا هم نمیبرمش.
بینشان تعارف بیهوده رد و بدل میشود و هر دو به خنده میافتند. در سکوتی که برقرار میشود احتمالاً هر دو به این میاندیشیند که بود و نبود آن صندلی در خانه خالی چه فرقی دارد. مرد میگوید:
– همین که خانه خالی خالی نباشد…
و مدیر ساختمان دوبار «البته» را تکرار میکند و میرود. مرد صندلی را از جایی که مدیر ساختمان گذاشته برمیدارد و آن را کمی آنطرفتر میگذارد. حالا در و دیوار را برانداز میکند. باد زوزه میکشد و قطرات باران به پنجره کوبیده میشوند. مرد که چشمش از شیشه پنجره به سیاهی شب افتاده به پردههای زیبایی فکر میکند که برای آنجا خواهد خرید. با خودش تکرار میکند:
– درستش خواهم کرد. بعد با گامهای کشیده میرود جلوی در ورودی میایستد و نشیمن خانه را برانداز میکند. به نظرش میرسد مبلی را که همانروز در یک مبل فروشی دیده انتخاب مناسبی است. حالا فکر میکند حق با فروشنده بود. تابلو را هم با مبل بخرد کلاً آنطرف خانه تکمیل میشود. یکی دو خمیازه خستگی را در او بیدار میکند. کفشهایش را در میآورد و وارد خانه میشود. به خودش میگوید:
– بفرمایید
جایی وسط اتاق دراز میکشد. عجب سکوتی. از هر طرف که نگاهش میگذرد صندلی را میبیند. با خود میاندیشد که درخواستش برای صندلی بیهوده بوده. همانطور که به صندلی خیره شده حس میکند بین او و صندلی تشابهی هست. صندلی هم تنهاست همانقدر که خود او تنهاست. صندلی رنگ و رو رفته و کهنه است. عمر خودش هم از نیمه گذشته. جاهایی از صندلی پاره شده به خودش که میاندیشد قاه قاه میخندد. صدایش در خانه خالی میپیچد. با خودش میاندیشد:
– نکند من دیوانه شدهام!
بلند میشود. باز هم صندلی را میبیند. چرا صاحبش همه چیز را برده صندلی را گذاشته؟ باز به خودش فکر میکند. همه چیز رفته فقط خودش مانده. بلند میشود با صدای بلند میگوید این مسخره است. صندلی را برمیدارد با گامهای بلند تا آشپزخانه میرود و آنرا آنجا میگذارد. یادش میآید که باید برای آشپزخانه و وسایلش لیستی تهیه کند، اما همزمان خستگی هم به سراغش میآید. بی هوا روی صندلی می نشیند، اما هنوز ننشسته بلند میشود. دلش نمیآید روی صندلی بنشیند. صندلی تنها همراه اوست. در آنصورت نباید آنرا اینجا کنج آشپزخانه رها کند. دوباره آنرا برمیدارد میبرد میگذارد سرجایش و کنارش دراز میکشد. نور چراغ مستقیم در چشمان اوست. صندلی را میکشد جلو و زیر آن میخوابد. حالا زیر صندلی را میبیند. آنجا کسی با ماژیک نوشته: انسان موجود تنهایی است. با خودش فکر میکند چرا باید کسی آنرا آنجا نوشته باشد؟ همین جمله او را میبرد به سالها قبل. به کودکی. به پدر و مادر، کوچه و خیابان و دوست و مدرسه. نگران امتحانات. منتظر نتایج. پشت کنکور. دانشگاه. ازدواج. تظاهرات. انقلاب، بچه، آوارگی، اختلاف، جدایی و باز چشمش به نوشته میافتد و به خانهی خالی و تنهایی برمیگردد. همانطور که دراز کشیده خودکار را از جیبش در میآورد در جمله زیر صندلی بین موجود و تنهایی ابروباز میکند و مینویسد:
– خیلی
گزارشی از مراسم بیست و یکمین سالگر کشتار شصت و هفت
برنامه رأس ساعت آغاز شد. خانم مهری جهانشاهی بیانیه کانون ایرانیان مدافع صلح، آزادی و عدالت اجتماعی را خواند و سپس فیلم از خارا تا خاوران نمایش داده شد. بعد از آن خانم ثریا هالکی دوشعر خواند و به دنبال آن آقای تام هاوکن از هنرمندان کرد عراقی یک آهنگ کردی نواخت. در پایان قسمت اول خانم پری رها که چهار سال در جمهوری اسلامی زندان بوده و سال اول و چهارم را در سلول انفرادی گذرانده از خاطرات زندان گفت. بعد از آنتراک برنامه با فیلم بسیار متأثر کننده مادران خاوران که به همت بنیاد پژوهشهای زنان تهیه شده بود آغاز شد و بعد من پانزده دقیقه برنامه طنز داشتم. آقای علی نگهبان با چهار شعر و خواندن قسمتی از رمان منتشر نشدهاش سخنران بعدی بود. آقای کیومرث نیک رفتار در مورد جنایاتی که در کردستان اتفاق افتاده ده دقیقه فهرست وار مطالبی گفت و در پایان رامین مهجوری و علی خرازی برنامه دکلمه بسیار زیبایی ارائه دادند.
کشف مارک
مارک یک نوع حشره کش کشف کرده که وقتی اونو به دوست دخترش اسپری میکنه دوست دخترش نامریی میشه!
این را بلندا که طبقه بالای ما زندگی میکند میگفت. بی مقدمه هم نگفت. ساختمان ما سه طبقه بود و مارک پایین زندگی میکرد. ساختمان چون چوبی بود هر وقت مارک پات میکشید من که طبقه دوم و بالای او زندگی میکردم باید در و پنجرههای آپارتمانم را باز میکردم. دیشب داد و بیدادهای مارک با دوست دخترش و پرت شدن دو سه ظرف چینی و شکسته شدنشان باعث شد بلندا بیاید به آپارتمان من. گرچه بلندا یک مدت دوست دختر مارک بود اما حالا مثل من تنها بود . دعوت قهوهام را پذیرفت. وقتی در بالکنی داشتیم سیگار میکشیدیم از بالا دیدیم که مارک آمد بیرون و ماشینش را روشن کرد. بلندا گفت:
– داره میره ال.سی.دی بخره.
با تعجب و اعتراض گفتم:
– نه. فکر نمیکنم اونقدر داغون باشه…
حرفمو قطع کرد و گفت:
– مثل اینکه من باش زندگی کردم. البته منم ال. سی . دی میخورم. نه، اونقدرا که میگن دیوونه نمیکنه…
من به بلندا گفتم هیچوقت دوست دختر جدید مارک رو ندیدم.
بلندا سرش رو جلو آورد و آهسته گفت:
– چون به مدیر ساختمون نگفته با هم زندگی میکنن. یارو بفهمه کرایهاشون میشه دوبرابر.
اینجا بود که بلندا جریان کشف بزرگ مارک رو گفت. پرسیدم:
– اون یه حشرهکش مخصوصه؟
بلندا گفت:
– نه، از همین حشرهکشهای بازاری که سوسک و مورچهها رو میکشه.
پرسیدم:
– تو دوست دخترش رو دیدی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– مث اینکه حواست به من نیست! گفتم که اونا هر وقت میان بیرون او دوست دخترش رو نامریی میکنه.
پرسیدم:
– تو تونستی با دوست دخترش حرف بزنی؟
گفت:
– آره! همین نیمساعت قبل با هم کریستال زدیم. خیلی با مزهاس وقتی ببینی یه سیگار تو هوا خودش بالا و پایین بره و دودش بره هوا! یا یه نفر که نیس حرف بزنه!
هنوز من و بلندا تو بالکنی داشتیم با هم حرف میزدیم که مارک برگشت. من دیدم که در عقب را باز کرد و منتظر ماند تا یک یک نفر پیاده بشود. بلندا گفت:
– دوست دخترشه!
گفتم من همیشه میبینم که او موقع رفتن و آمدن در عقب را باز میکند، اما چرایش را نمیدانستم.
بلندا سرش را به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت:
– دختره حامله است! برا همین صندلی جلو نمینشینه.
کمی بعد دوباره بوی شدید پات آپارتمان رو پر کرد. بلندا گفت:
– خوبه تو مجانی کیف میکنی!
من یادم آمد که همیشه بوی حشره کش برایم معمایی شده بود.
هنوز نیمساعتی نگذشته بود که یکهو صدای چند گلوله پی در پی باعث شد من و بلندا وحشت کنیم. بلافاصله صدای داد و بیداد و فحش گریه از آپارتمان مارک بلند شد.
بلندا گفت باید فوراً به پلیس زنگ بزنیم و به طرف تلفن دوید. من به سرعت تلفن را از دستش گرفتم. نمیخواستم دو ساعت جواب سئوالهای عجیب و غریب پلیس را بدهم. به بلندا گفتم:
– بیا ببین بیرون ساختمان چه خبر شده.
همه همسایهها بیرون ریخته بودند و هر کدام با تلفن دستی در حال صحبت کردن بود.
رو به بلندا گفتم:
– همه دارن به پلیس خبر میدن. ما بهتره بریم سری به مارک بزنیم.
بلندا به طرف در دوید و گفت:
– آخرش کار خودشو کرد. گفته بود هفتا گلوله خالی میکنه تو مخ دختره!
من به دنبال بلندا دویدم. او پلهها را دوتا یکی پایین رفت و با مشت و لگد میکوبید به در آپارتمان مارک. من هم رسیدم. بلندا داد زد:
– مارک درو باز کن. من بلندا هستم.
مارک در را باز کرد و در حالی که داد میزد:
– تقصیرای خودشه! صدبار بهش گفتم با من جر و بحث نکن…
بعد های های زد زیر گریه و خودش را انداخت در آغوش بلندا.
پلیسها هم رسیدند. مارک دستهایش را چسبانده بود به هم و در حالی که گریه میکرد به پلیسها گفت:
– منو دستگیر کنین. من قاتلم. من اونو کشتم. اونجاست. تو اون اتاق…
خودش دوید. در اتاق خواب را باز کرد. بلندا نگاهی به داخل انداخت. جیغی کشید و بیهوش شد. من و پلیسها که به تخت نگاه کردیم با تعجب به هم نگریستیم. روی تختخواب کسی نبود.
کشف مارک
مارک یک نوع حشره کش کشف کرده که وقتی اونو به دوست دخترش اسپری میکنه دوست دخترش نامریی میشه!
این را بلندا که طبقه بالای ما زندگی میکند میگفت. بی مقدمه هم نگفت. ساختمان ما سه طبقه بود و مارک پایین زندگی میکرد. ساختمان چون چوبی بود هر وقت مارک پات میکشید من که طبقه دوم و بالای او زندگی میکردم باید در و پنجرههای آپارتمانم را باز میکردم. دیشب داد و بیدادهای مارک با دوست دخترش و پرت شدن دو سه ظرف چینی و شکسته شدنشان باعث شد بلندا بیاید به آپارتمان من. گرچه بلندا یک مدت دوست دختر مارک بود اما حالا مثل من تنها بود . دعوت قهوهام را پذیرفت. وقتی در بالکنی داشتیم سیگار میکشیدیم از بالا دیدیم که مارک آمد بیرون و ماشینش را روشن کرد. بلندا گفت:
– داره میره ال.سی.دی بخره.
با تعجب و اعتراض گفتم:
– نه. فکر نمیکنم اونقدر داغون باشه…
حرفمو قطع کرد و گفت:
– مثل اینکه من باش زندگی کردم. البته منم ال. سی . دی میخورم. نه، اونقدرا که میگن دیوونه نمیکنه…
من به بلندا گفتم هیچوقت دوست دختر جدید مارک رو ندیدم.
بلندا سرش رو جلو آورد و آهسته گفت:
– چون به مدیر ساختمون نگفته با هم زندگی میکنن. یارو بفهمه کرایهاشون میشه دوبرابر.
اینجا بود که بلندا جریان کشف بزرگ مارک رو گفت. پرسیدم:
– اون یه حشرهکش مخصوصه؟
بلندا گفت:
– نه، از همین حشرهکشهای بازاری که سوسک و مورچهها رو میکشه.
پرسیدم:
– تو دوست دخترش رو دیدی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– مث اینکه حواست به من نیست! گفتم که اونا هر وقت میان بیرون او دوست دخترش رو نامریی میکنه.
پرسیدم:
– تو تونستی با دوست دخترش حرف بزنی؟
گفت:
– آره! همین نیمساعت قبل با هم کریستال زدیم. خیلی با مزهاس وقتی ببینی یه سیگار تو هوا خودش بالا و پایین بره و دودش بره هوا! یا یه نفر که نیس حرف بزنه!
هنوز من و بلندا تو بالکنی داشتیم با هم حرف میزدیم که مارک برگشت. من دیدم که در عقب را باز کرد و منتظر ماند تا یک یک نفر پیاده بشود. بلندا گفت:
– دوست دخترشه!
گفتم من همیشه میبینم که او موقع رفتن و آمدن در عقب را باز میکند، اما چرایش را نمیدانستم.
بلندا سرش را به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت:
– دختره حامله است! برا همین صندلی جلو نمینشینه.
کمی بعد دوباره بوی شدید پات آپارتمان رو پر کرد. بلندا گفت:
– خوبه تو مجانی کیف میکنی!
من یادم آمد که همیشه بوی حشره کش برایم معمایی شده بود.
هنوز نیمساعتی نگذشته بود که یکهو صدای چند گلوله پی در پی باعث شد من و بلندا وحشت کنیم. بلافاصله صدای داد و بیداد و فحش گریه از آپارتمان مارک بلند شد.
بلندا گفت باید فوراً به پلیس زنگ بزنیم و به طرف تلفن دوید. من به سرعت تلفن را از دستش گرفتم. نمیخواستم دو ساعت جواب سئوالهای عجیب و غریب پلیس را بدهم. به بلندا گفتم:
– بیا ببین بیرون ساختمان چه خبر شده.
همه همسایهها بیرون ریخته بودند و هر کدام با تلفن دستی در حال صحبت کردن بود.
رو به بلندا گفتم:
– همه دارن به پلیس خبر میدن. ما بهتره بریم سری به مارک بزنیم.
بلندا به طرف در دوید و گفت:
– آخرش کار خودشو کرد. گفته بود هفتا گلوله خالی میکنه تو مخ دختره!
من به دنبال بلندا دویدم. او پلهها را دوتا یکی پایین رفت و با مشت و لگد میکوبید به در آپارتمان مارک. من هم رسیدم. بلندا داد زد:
– مارک درو باز کن. من بلندا هستم.
مارک در را باز کرد و در حالی که داد میزد:
– تقصیرای خودشه! صدبار بهش گفتم با من جر و بحث نکن…
بعد های های زد زیر گریه و خودش را انداخت در آغوش بلندا.
پلیسها هم رسیدند. مارک دستهایش را چسبانده بود به هم و در حالی که گریه میکرد به پلیسها گفت:
– منو دستگیر کنین. من قاتلم. من اونو کشتم. اونجاست. تو اون اتاق…
خودش دوید. در اتاق خواب را باز کرد. بلندا نگاهی به داخل انداخت. جیغی کشید و بیهوش شد. من و پلیسها که به تخت نگاه کردیم با تعجب به هم نگریستیم. روی تختخواب کسی نبود.