Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for October, 2009

تبریک به ف.م. سخن

Posted by balouch On October - 19 - 2009

صدمین شماره کشکول به قلم ف.م.سخن منتشر شد. با آنکه ف.م.سخن اسمی است مستعار، شخصیتی که آن اسم را انتخاب کرده به آن شخصیتی معتبر بخشیده. در نظامی که افراد اسم اصلی خود را علیرغم داشتن امکانات و قدرت، خالی از هویت و اعتبار می‏کنند، دیدن افراد توانایی که فهیم و متین سخن می‏گویند انسان را به وجد می‏آورد. نویسنده توانایی که در این مدت کشکول را به ما ارائه داده با داشتن پوشش حفاظی اسم مستعار از واژه سوء‏استفاده نکرد و برخوردش با مسائل و موضوعات و افراد بر اساس تصفیه‏های شخصی نبود و جانب انصاف را از دست نداد. او دست و دلبازانه همه را در وبلاگشهر دید و کارهایی را که نیکو می‏پنداشت ستایش کرد. برای ف.م.سخن که با طنز و جِد قوی‏اش در کشکول از حقوق انسان، فارغ از رنگ ونژاد و مذهب، دفاع کرد، امنیت، سلامت و نشاط آرزو دارم.
به او برای انتشار صدمین شماره کشکول تبریک می‏گویم.


تبریک به ف.م. سخن

Posted by balouch On October - 18 - 2009

صدمین شماره کشکول به قلم ف.م.سخن منتشر شد. با آنکه ف.م.سخن اسمی است مستعار، شخصیتی که آن اسم را انتخاب کرده به آن شخصیتی معتبر بخشیده. در نظامی که افراد اسم اصلی خود را علیرغم داشتن امکانات و قدرت، خالی از هویت و اعتبار می‏کنند، دیدن افراد توانایی که فهیم و متین سخن می‏گویند انسان را به وجد می‏آورد. نویسنده توانایی که در این مدت کشکول را به ما ارائه داده با داشتن پوشش حفاظی اسم مستعار از واژه سوء‏استفاده نکرد و برخوردش با مسائل و موضوعات و افراد بر اساس تصفیه‏های شخصی نبود و جانب انصاف را از دست نداد. او دست و دلبازانه همه را در وبلاگشهر دید و کارهایی را که نیکو می‏پنداشت ستایش کرد. برای ف.م.سخن که با طنز و جِد قوی‏اش در کشکول از حقوق انسان، فارغ از رنگ ونژاد و مذهب، دفاع کرد، امنیت، سلامت و نشاط آرزو دارم.
به او برای انتشار صدمین شماره کشکول تبریک می‏گویم.


بر اساس اطلاعات رسیده در این حمله بیش از شصت نفر کشته و زخمی شده‏اند. در این حمله که در منطقه پیشین بلوچستان اتفاق افتاد نورعلی شوشتری، جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه کشته شده است. در میان کشته شدگان تا این ساعت اسامی محمدزاده فرمانده سپاه استان سیستان و بلوچستان، فرمانده سپاه ایرانشهر، فرمانده سپاه سرباز و فرمانده تیپ امیرالمومنین نیز دیده می‏شود. حمله توسط فردی انجام شد که مواد منفجره به خود بسته بود.خبر را از خبرگزاریهای معتبر پیگیری کنید


بر اساس اطلاعات رسیده در این حمله بیش از شصت نفر کشته و زخمی شده‏اند. در این حمله که در منطقه پیشین بلوچستان اتفاق افتاد نورعلی شوشتری، جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه کشته شده است. در میان کشته شدگان تا این ساعت اسامی محمدزاده فرمانده سپاه استان سیستان و بلوچستان، فرمانده سپاه ایرانشهر، فرمانده سپاه سرباز و فرمانده تیپ امیرالمومنین نیز دیده می‏شود. حمله توسط فردی انجام شد که مواد منفجره به خود بسته بود.خبر را از خبرگزاریهای معتبر پیگیری کنید


گُرز آقا

Posted by balouch On October - 17 - 2009


گُرز آقا

Posted by balouch On October - 16 - 2009


شایعه مرگ رهبر

Posted by balouch On October - 15 - 2009
ایمیلی دریافت کرده‏ام دال بر اینکه اطلاع موثق دارد از مرگ علی خامنه‏ای. بر اساس این ایمیل‏ خبر بناست فردا منتشر شود. متن ایمیل چنین است:
دوست و همرزم عزیز آقای بلوچ:
خوشحالم که به اطلاعتان برسانم که هم اکنون از داخل ایران به ما خبر رسید که خامنه ای جنایتکار به درک واصل شده است. این خبر قرار نیست تا فردا صبح در ایران اعلام شود. من فکر کردم که ما هرچه زودتر این خبر را اعلام کنیم تا دشمن بداند که تا چه حد ما در میان آنها نفوذ کرده ایم و هیچ چیز از چشمانمان پنهان نمیماند.
لازم به توضیح است که خبر هنوز از جانب همه دوستانی که در آنجا داریم تایید نشده است.
ارادتمند
…..

درست یا غلط بدا انسانی که آنقدر بد سرانجام بشود که مردم برای مرگش ثانیه شماری کنند.


شایعه مرگ رهبر

Posted by balouch On October - 14 - 2009
ایمیلی دریافت کرده‏ام دال بر اینکه اطلاع موثق دارد از مرگ علی خامنه‏ای. بر اساس این ایمیل‏ خبر بناست فردا منتشر شود. متن ایمیل چنین است:
دوست و همرزم عزیز آقای بلوچ:
خوشحالم که به اطلاعتان برسانم که هم اکنون از داخل ایران به ما خبر رسید که خامنه ای جنایتکار به درک واصل شده است. این خبر قرار نیست تا فردا صبح در ایران اعلام شود. من فکر کردم که ما هرچه زودتر این خبر را اعلام کنیم تا دشمن بداند که تا چه حد ما در میان آنها نفوذ کرده ایم و هیچ چیز از چشمانمان پنهان نمیماند.
لازم به توضیح است که خبر هنوز از جانب همه دوستانی که در آنجا داریم تایید نشده است.
ارادتمند
…..

درست یا غلط بدا انسانی که آنقدر بد سرانجام بشود که مردم برای مرگش ثانیه شماری کنند.


حق طبابت

Posted by balouch On October - 11 - 2009

دنبال اتاق خالی می‏گشتم. آگهی را که دیدم، باورم نشد:« اتاقی مبله نزدیک داگلاس کالج در کوکیتلام ماهی دویست دلار». و تازه این مبلغ هزینه کیبل و برق را هم شامل می‏شد! وقتی تلفن کردم صاحبخانه که انگلیسی را با ته لهجه چینی حرف می‏زد برای روز بعد به من وقت داد.

وقتی به دیدن آپارتمان رفتم شک کردم که کسی قصد دارد سربسرم بگذارد. ساختمان درست پشت کتابخانه، کنار استخر عمومی و روبروی لافارج پارک بود. آقای جونز همانطور که گفته بود، سر ساعت در پارکینگ ساختمان حاضر شد. از هنگ کنگی‏هایی بود که سالهاست در کانادا زندگی می‏کنند. دو اتاق دیگر را یک دانشجو اجاره کرده بود. ساختمانی نوساز با منظره‏ای استثنایی. همانطور که عادتم هست با آقای جونز بی پرده حرف زدم:
– آقای جونز شما هم می‏دانید که حداقل کرایه چنین اتاقی با این موقعیت محل و آدرس پانصد دلاره، تازه بدون هزینه برق و کیبل. واقعاً جریان چیه؟
آقای جونز گفت: درست حدس زدی کرایه اطراف اینجا بین شیشصد تا هفتصدد و پنجاه دلاره. این در واقع یک حراج واقعی و استثنائیه. دلیلش مشکلیه که «دنیس» داره. پدر و مادرش اینجا رو دربست برا اون کرایه کردن. کمی اختلال روحی داره. البته هیچوقت تنها نیست. پدر و مادرش با اینکه از هم جدا شدن نوبتی ازش مراقبت می‏کنن.
پرسیم اگر آنها اینجا را دربست کرایه کرده‏اند او چطور می‏خواهد این اتاق را کرایه بدهد؟ گفت: عقیده پدر و مادر دنیسه. انگار دکتر بهشون گفته کسی غیر اونا هم دور و بر دنیس باشه خوبه.
بعد سرش را نزدیکتر آورد و آهسته گفت: دانشجویه. هیچ خطری نداره. گاهی حالش خراب میشه، همین. کاری هم نمیکنه. میمونه تو اتاق خودش و فقط گریه میکنه.
با توجه به شرایط بد مالی‏ام برای من فرصتی عالی بود. به آقای جونز گفتم:
– ولی من قرار دادی امضاء نمیکنم. اگر هم لازم شد بدون اطلاع قبلی خواهم رفت.
او پذیرفت اما از من فتوکپی تصدیق رانندگی‏ام را گرفت. به نظر من دنیس پسر کاملاً عادی‏ای است. پدر و مادرش را که یک کلمه انگلیسی نمی‏دانند بارها ملاقات کرده‏ام و با ایماء و اشاره کلی با هم حرف زده‏ایم. در این مدت دنیس هیچ رفتاری که نشان بدهد دچار اختلالات روحی است از خودش نشان نداده. در واقع رفتارهای من بیشتر از رفتارهای او غیرعادی است. یواش یواش به آنچه که صاحبخانه گفته بود شک می‏کردم که ناگهانی دنیس از خورد و خوراک افتاد و کارش شد گریه کردن. دکتری که به زبان خود آنها صحبت می‏کرد مرتب به دیدنش می‏آمد. پدر و مادرش هم نمی‏توانستند برایم توضیح دهند. دنیس هم حاضر نبود کسی را ببیند. بعدها متوجه شدم پدر و مادرش نمی‏گذارند او ارتباط برقرار کند. نیمه شبی که مادر دنیس خواب رفته بود او به اتاق من آمد. ریشش کاملاً بلند و به شدت ضعیف شده بود. از دیدنش خوشحال شدم. تا حالش را پرسیدم زد زیر گریه. چنان با دل پر گریه می‏کرد و به هق هق افتاده بود انگار پدر و مادرش با هم مرده بودند. نمی‏دانستم چکار کنم. مجبور شدم خیلی عادی برخورد کنم. چندتا فحش آبدار نثارش کردم و گفتم یک ماه آزگاره داری گریه می‏کنی. دکتر فلان فلان شده‏ات هم به خاطر حفظ اسرار مریض به من جوابی نمیده. پدر و مادر گور به گور شده‏ات هم که زبان بلد نیستن. توی خر دیوانه هم زنجیری شدی و آدم نمی‏پذیری. حالا منم دسته بز نپخته میدم خدمتت. بر پدر و مادرت لعنت آخه بگو چه مرگته! با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– واقعاً از شماها تعجب می‏کنم. شما از مرگ خدا خبر نشدین؟!
با تعجب پرسیدم:
-چی؟
بغضش ترکید و گفت:
– یکماهه که خدا مرده و هیچکس ککش نمی‏گزه.
همانطور که یک ریز او را بسته بودم به فحش دستش را گرفتم و از پنجره چند نفر بی‏خانمانی را که مثل هر شب در پارک جمع بودند نشانش دادم و پرسیدم:
– قبل از وفات خدا اونا اونجا بودن یا نه؟
ساکت شد. نگاهی به آنها انداخت و گفت:
-بعله
پرسیدم:
– هنوز هم سرجاشون هستن یا نه؟
با کمی مکث جواب مثبت داد. دستش را گرفتم بردم در اتاق و در حالیکه بیرونش می‏کردم گفتم:
– اون خبرنگاری که به تو گزارش داده. اشتباه کرده. خدا صحیح و سالمه. اگه مرده بود چیزی عوض می‏شد.
حالا یک سالی هست دنیس حالش خوب شده. کرایه مرا پدر و مادر او می‏دهند. من درخواست و ادعایی نکردم. خود آنها معتقدند من دنیس را بهتر از دکتر معالجه کرده‏ام.


حق طبابت

Posted by balouch On October - 11 - 2009

دنبال اتاق خالی می‏گشتم. آگهی را که دیدم، باورم نشد:« اتاقی مبله نزدیک داگلاس کالج در کوکیتلام ماهی دویست دلار». و تازه این مبلغ هزینه کیبل و برق را هم شامل می‏شد! وقتی تلفن کردم صاحبخانه که انگلیسی را با ته لهجه چینی حرف می‏زد برای روز بعد به من وقت داد.

وقتی به دیدن آپارتمان رفتم شک کردم که کسی قصد دارد سربسرم بگذارد. ساختمان درست پشت کتابخانه، کنار استخر عمومی و روبروی لافارج پارک بود. آقای جونز همانطور که گفته بود، سر ساعت در پارکینگ ساختمان حاضر شد. از هنگ کنگی‏هایی بود که سالهاست در کانادا زندگی می‏کنند. دو اتاق دیگر را یک دانشجو اجاره کرده بود. ساختمانی نوساز با منظره‏ای استثنایی. همانطور که عادتم هست با آقای جونز بی پرده حرف زدم:
– آقای جونز شما هم می‏دانید که حداقل کرایه چنین اتاقی با این موقعیت محل و آدرس پانصد دلاره، تازه بدون هزینه برق و کیبل. واقعاً جریان چیه؟
آقای جونز گفت: درست حدس زدی کرایه اطراف اینجا بین شیشصد تا هفتصدد و پنجاه دلاره. این در واقع یک حراج واقعی و استثنائیه. دلیلش مشکلیه که «دنیس» داره. پدر و مادرش اینجا رو دربست برا اون کرایه کردن. کمی اختلال روحی داره. البته هیچوقت تنها نیست. پدر و مادرش با اینکه از هم جدا شدن نوبتی ازش مراقبت می‏کنن.
پرسیم اگر آنها اینجا را دربست کرایه کرده‏اند او چطور می‏خواهد این اتاق را کرایه بدهد؟ گفت: عقیده پدر و مادر دنیسه. انگار دکتر بهشون گفته کسی غیر اونا هم دور و بر دنیس باشه خوبه.
بعد سرش را نزدیکتر آورد و آهسته گفت: دانشجویه. هیچ خطری نداره. گاهی حالش خراب میشه، همین. کاری هم نمیکنه. میمونه تو اتاق خودش و فقط گریه میکنه.
با توجه به شرایط بد مالی‏ام برای من فرصتی عالی بود. به آقای جونز گفتم:
– ولی من قرار دادی امضاء نمیکنم. اگر هم لازم شد بدون اطلاع قبلی خواهم رفت.
او پذیرفت اما از من فتوکپی تصدیق رانندگی‏ام را گرفت. به نظر من دنیس پسر کاملاً عادی‏ای است. پدر و مادرش را که یک کلمه انگلیسی نمی‏دانند بارها ملاقات کرده‏ام و با ایماء و اشاره کلی با هم حرف زده‏ایم. در این مدت دنیس هیچ رفتاری که نشان بدهد دچار اختلالات روحی است از خودش نشان نداده. در واقع رفتارهای من بیشتر از رفتارهای او غیرعادی است. یواش یواش به آنچه که صاحبخانه گفته بود شک می‏کردم که ناگهانی دنیس از خورد و خوراک افتاد و کارش شد گریه کردن. دکتری که به زبان خود آنها صحبت می‏کرد مرتب به دیدنش می‏آمد. پدر و مادرش هم نمی‏توانستند برایم توضیح دهند. دنیس هم حاضر نبود کسی را ببیند. بعدها متوجه شدم پدر و مادرش نمی‏گذارند او ارتباط برقرار کند. نیمه شبی که مادر دنیس خواب رفته بود او به اتاق من آمد. ریشش کاملاً بلند و به شدت ضعیف شده بود. از دیدنش خوشحال شدم. تا حالش را پرسیدم زد زیر گریه. چنان با دل پر گریه می‏کرد و به هق هق افتاده بود انگار پدر و مادرش با هم مرده بودند. نمی‏دانستم چکار کنم. مجبور شدم خیلی عادی برخورد کنم. چندتا فحش آبدار نثارش کردم و گفتم یک ماه آزگاره داری گریه می‏کنی. دکتر فلان فلان شده‏ات هم به خاطر حفظ اسرار مریض به من جوابی نمیده. پدر و مادر گور به گور شده‏ات هم که زبان بلد نیستن. توی خر دیوانه هم زنجیری شدی و آدم نمی‏پذیری. حالا منم دسته بز نپخته میدم خدمتت. بر پدر و مادرت لعنت آخه بگو چه مرگته! با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– واقعاً از شماها تعجب می‏کنم. شما از مرگ خدا خبر نشدین؟!
با تعجب پرسیدم:
-چی؟
بغضش ترکید و گفت:
– یکماهه که خدا مرده و هیچکس ککش نمی‏گزه.
همانطور که یک ریز او را بسته بودم به فحش دستش را گرفتم و از پنجره چند نفر بی‏خانمانی را که مثل هر شب در پارک جمع بودند نشانش دادم و پرسیدم:
– قبل از وفات خدا اونا اونجا بودن یا نه؟
ساکت شد. نگاهی به آنها انداخت و گفت:
-بعله
پرسیدم:
– هنوز هم سرجاشون هستن یا نه؟
با کمی مکث جواب مثبت داد. دستش را گرفتم بردم در اتاق و در حالیکه بیرونش می‏کردم گفتم:
– اون خبرنگاری که به تو گزارش داده. اشتباه کرده. خدا صحیح و سالمه. اگه مرده بود چیزی عوض می‏شد.
حالا یک سالی هست دنیس حالش خوب شده. کرایه مرا پدر و مادر او می‏دهند. من درخواست و ادعایی نکردم. خود آنها معتقدند من دنیس را بهتر از دکتر معالجه کرده‏ام.


ای ندا کش همه چون نداییم

Posted by balouch On October - 10 - 2009
سرودی از پرویز صیاد عزیز همراه با رقص زیبای بنفشه صیاد.

لینک از طریف وبلاگ زری اصفهانی


مشکل آقای میم

Posted by balouch On October - 10 - 2009

بعد از عمل جراحی آقای «میم» همه را لخت می‏بیند. اولین بار که در اتاق سی.سی.یو چشمانش را باز کرد بلافاصله دوباره آنها رابست. آنقدر فکر کرد تا یادش آمد که دکتر گفته بود ممکن است بمیرد. درجا چشمانش را باز کرد اما وقتی که دوباره همه را لخت دید چشمهایش همانطور خیره ماند و از ترس ضربان قلبش آنقدر بالا رفت که همه پرستارها به طرفش دویدند. دکتر کشیک شخصاً به او شوک الکتریکی داد. آقای «میم» بر اثر شوک تکانی خورد. مژه‏هایش را به هم زد و با خود اندیشید: اگر مرده‏ام پس این بوی دوا و اینهمه دستگاه و سرم چیه؟ و وقتی دوباره توجهش رفت به لختی همه، ناخودآگاه از پرستاری که نبضش را در دست داشت پرسید:
– من مرده‏ام؟
پرستار بدون آنکه بداند آقای «میم» دارد او را لخت می‏بیند لبخندی زد و گفت:
– نه اما خیلی نزدیک بود.
آقای «میم» چشمهایش را دوباره بست و فقط به حرفها گوش داد. از آن زمان برای آقای «میم» هیچ چیز عادی نیست. حتی تا همین امروز که او کناررودخانه نشسته و به مرد لختی نگاه می‏کند که دارد از آب گل‏آلود ماهی می‏گیرد.
آقای «میم» حالا تنهاست. مشکل او مشکل بزرگی است. به هر کس بگوید که او را لخت می‏بیند اول او آقای «میم» را به دیوانگی محکوم می‏کند. وقتی آقای «میم» خونسرد و آرام ثابت کرد که درست می‏گوید آنوقت همه از او فرار می‏کنند. به خیلی‏ها نمی‏شود که آدم نگوید آنها را لخت می‏بیند. آدم را مجبور می‏کنند. آقای «میم» برای آنکه ریش خودش را از دست آنها در بیاورد به آنها می‏گوید. اما باز هم همان اتفاق می‏افتد.حالا آقای «میم» به دنبال دکتری می‏گردد که بتواند روی مردمک چشمهای او لباس نقاشی کند.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!