بعد از عمل جراحی آقای «میم» همه را لخت میبیند. اولین بار که در اتاق سی.سی.یو چشمانش را باز کرد بلافاصله دوباره آنها رابست. آنقدر فکر کرد تا یادش آمد که دکتر گفته بود ممکن است بمیرد. درجا چشمانش را باز کرد اما وقتی که دوباره همه را لخت دید چشمهایش همانطور خیره ماند و از ترس ضربان قلبش آنقدر بالا رفت که همه پرستارها به طرفش دویدند. دکتر کشیک شخصاً به او شوک الکتریکی داد. آقای «میم» بر اثر شوک تکانی خورد. مژههایش را به هم زد و با خود اندیشید: اگر مردهام پس این بوی دوا و اینهمه دستگاه و سرم چیه؟ و وقتی دوباره توجهش رفت به لختی همه، ناخودآگاه از پرستاری که نبضش را در دست داشت پرسید:
– من مردهام؟
پرستار بدون آنکه بداند آقای «میم» دارد او را لخت میبیند لبخندی زد و گفت:
– نه اما خیلی نزدیک بود.
آقای «میم» چشمهایش را دوباره بست و فقط به حرفها گوش داد. از آن زمان برای آقای «میم» هیچ چیز عادی نیست. حتی تا همین امروز که او کناررودخانه نشسته و به مرد لختی نگاه میکند که دارد از آب گلآلود ماهی میگیرد.
آقای «میم» حالا تنهاست. مشکل او مشکل بزرگی است. به هر کس بگوید که او را لخت میبیند اول او آقای «میم» را به دیوانگی محکوم میکند. وقتی آقای «میم» خونسرد و آرام ثابت کرد که درست میگوید آنوقت همه از او فرار میکنند. به خیلیها نمیشود که آدم نگوید آنها را لخت میبیند. آدم را مجبور میکنند. آقای «میم» برای آنکه ریش خودش را از دست آنها در بیاورد به آنها میگوید. اما باز هم همان اتفاق میافتد.حالا آقای «میم» به دنبال دکتری میگردد که بتواند روی مردمک چشمهای او لباس نقاشی کند.
مشکل آقای میم
October - 10 - 2009