Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for May, 2009

کشف دیوار حضور- قسمت دوم

Posted by balouch On May - 23 - 2009

داستانی دنباله دار از من که هر هفته در شهروند ونکوور منتشر می‏شود. فسمت اول را اینجا بخوانید.*

قسمت دوم:

من در خانه‏ی یک پیر مرد بازنشسته اداره دارایی اتاقی کرایه کرده بودم. آقای قادری و همسرش طلعت خانم در یک طرف حیاط زندگی می‏کردند. جلوی اتاق‌های آنها از شاخه‏های درختان انگور سایبانی ساخته شده بود. یکی دو درخت پسته و چند درخت انار تابستان را در آن قسمت حیاط با صفا کرده بود. درست از زیر سایه بان و از وسط درخت‏ها، راه سنگفرشی تا وسط حیاط جایی که حوض و شیر آب بود ادامه پیدا می‏کرد و از آنجا یک قسمت آن به طرف در خروجی و اتاق‌هایی که به ما چهار دانشجو کرایه داده شده بود می‏رفت. قسمت دیگر آن از میان چند درخت کاج و دو درخت توت رد شده به دستشویی که در منتها الیه حیاط قرار داشت ادامه پیدا می‏کرد. بقیه را در شهرگان، سایت شهروند ونکوور بخوانید

*توجه داشته باشید که این داستان با اینکه در بخش طنز منتشر شده طنز نیست.

درخواست: دوست بسیار نازنینی بنا بود در ادیت داستان که به شدت نیاز دارد کمک کند که نشد. از همه دوستان در این مهم یاری می‏خواهم. نا گفته نماند که هادی جان ابراهیمی سردبیر محترم شهروند ونکوور علیرغم همه‏ی گرفتاریها هر هفته دستی به سر گوش قسمتی که منتشر می‏کند می‏کشد. اگر نمی‏کشید چقدر عجق وجق از آب در می‏آمد خدا می‏داند!


چاره

Posted by balouch On May - 22 - 2009

خواب وحشتناکی است. پشتمان دیواری تا ثریا کج رفته و جلویمان دره‌ای به نیستی دهان باز کرده.

از راست گرگی و از چپ غولی بی شاخ و دمب نزدیک می‌شود.

از چه کسی به چه کسی می‌شود پناه برد وقتی ناکسان می‌آزارند و کرکسان پناه می‌دهند؟

بدی از حدی که گذشت انتخاب بین بد و بدتر بی معنی می‌شود.

چاره در بیدار شدن است.


کشف دیوار حضور- قسمت دوم

Posted by balouch On May - 22 - 2009

داستانی دنباله دار از من که هر هفته در شهروند ونکوور منتشر می‏شود. فسمت اول را اینجا بخوانید.*

قسمت دوم:

من در خانه‏ی یک پیر مرد بازنشسته اداره دارایی اتاقی کرایه کرده بودم. آقای قادری و همسرش طلعت خانم در یک طرف حیاط زندگی می‏کردند. جلوی اتاق‌های آنها از شاخه‏های درختان انگور سایبانی ساخته شده بود. یکی دو درخت پسته و چند درخت انار تابستان را در آن قسمت حیاط با صفا کرده بود. درست از زیر سایه بان و از وسط درخت‏ها، راه سنگفرشی تا وسط حیاط جایی که حوض و شیر آب بود ادامه پیدا می‏کرد و از آنجا یک قسمت آن به طرف در خروجی و اتاق‌هایی که به ما چهار دانشجو کرایه داده شده بود می‏رفت. قسمت دیگر آن از میان چند درخت کاج و دو درخت توت رد شده به دستشویی که در منتها الیه حیاط قرار داشت ادامه پیدا می‏کرد. بقیه را در شهرگان، سایت شهروند ونکوور بخوانید

*توجه داشته باشید که این داستان با اینکه در بخش طنز منتشر شده طنز نیست.

درخواست: دوست بسیار نازنینی بنا بود در ادیت داستان که به شدت نیاز دارد کمک کند که نشد. از همه دوستان در این مهم یاری می‏خواهم. نا گفته نماند که هادی جان ابراهیمی سردبیر محترم شهروند ونکوور علیرغم همه‏ی گرفتاریها هر هفته دستی به سر گوش قسمتی که منتشر می‏کند می‏کشد. اگر نمی‏کشید چقدر عجق وجق از آب در می‏آمد خدا می‏داند!


دیدار با آقای آلیستون

Posted by balouch On May - 22 - 2009

این داستان کوتاه من هفته قبل در نشریه فرهنگ در ونکوور منتشر شد.

********

تا جایی که یادم میاد از وقتی که به این روستا آمده بودیم دلم می‏خواست از این تپه بیام بالا. ولی با قلبی که من داشتم همون روی زمین صاف هم راه رفتن از سرم زیادی بود. امروز که از تپه بالا اومدم خیلی تعجب کردم. بر خلاف آنچه فکر می‏کردم اصلاً نفسم نگرفت. اتفاقاً خیلی هم با سرعت و راحت بالا اومدم. بالای تپه نزدیک بود سکته کنم. نفسم به معنا و مفهوم واقعی بند اومد. ربطی به خستگی و ناراحتی قلبی‏ام نداشت. در واقع از دیدن آقای آلیستون شوکه شدم. آقای آلیستون همان سه چهار سال اولی که به این روستا آمده بودیم عمرش را داد به شما. قبل از آنکه من عکس‏العملی نشون بدم، انگار نه انگار که مرده بود. برام دستی تکان داد و گفت:
تپه‏ی عجیبیه! صدای همه رو میشه شنید!
بعد با گفتن هیس، انگشت سبابه‏اش را گذاشت روی دماغش و اشاره کرد بنشینم کنارش. ترسم کاملاً ریخته بود. احساس سبکی خاصی داشتم. مثل آقای آلیستون گوشم را به طرف روستا گرفتم. حیرت‏آور بود. صدای همه شنیده می‏شد. گفتم:
-آقای آلیستون فکر نمی‏کنم اهالی روستا بدونن.
آقای آلیستون با لبهایش صدایی درآورد و با مسخره گفت:
-چرررررررررررررررا. ولی همه بی‏تفاوتن. براشون فرقی نمی‏کنه.
بعد به من یاد داد گوشم را چطوری و به چه سمتی بگیرم و گفت:
– گوش کن.
صدای کتی بود. همسر آقای آلیستون.
آقای آلیستون گفت:
– می‏شنوی؟ دهسال قبل که من مردم آرزوش بود بیاییم این بالا یه قهوه بخوریم!
خیلی تعجب کردم. بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:
آقای آلیستون خودت هم می‏دونی مردی؟
خیلی عادی خندید و گفت:
-البته که می‏دونم.
بعد دستش را گذاشت روی شانه‏ام و گفت:
-شرط می‏بندم تو هنوز فکر می‏کنی زنده‏ای!
به دستها و پاهایم نگاه کردم. دو سه تا نفس عمیق کشیدم. روبه روی من و آقای آلیستون یک گیاه کوچک از زیر سنگ‏ها زده بود بیرون. به آقای آلیستون گفتم:
-منظورت رو نمی‏فهمم.
خندید و گفت:
-تعجب هم نمی‏کنم. با اون نفس‏های عمیقی که تو کشیدی هر که جای تو باشه برای زنده‏ها نسخه هم می‏نویسه.
قبل از اینکه حتی فرصت فکر کردن داشته باشم دوباره انگشتشو گذاشت نک دماغش و گفت:
– هیسسسسسسسسس
و بعد همونطور که به من یاد داده بود گوشش رو به سمت روستا گرفت. من هم
گوشها مو به همون سمت تیز کردم. باز هم آلبرت و زنش پریده بودن به هم. توی روستا همه اونارو می‏شناختن. اختلاف داشتن. آقای آلیستون گفت:
-اختلاف نه بنویس چهار هزار بار با هم دعواشون شده بود. بعد با عصبانیت رو کرد به من و خیلی جدی گفت:
-همینطوری مردم گیج میشن! اختلاف با دعوا فرق می‏کنه. من و تو با هم اختلاف داریم. من می‏دونم که مرده‏ام ولی تو فکر می‏کنی زنده‏ای!
بعد ساکت شد. توی چشمام نگاه کرد و پرسید:
-مگه با هم دعوا داریم؟
و بلافاصله خودش جواب داد:
-نه! نشستیم هر کدوممون به سبک خودمون مردنمون رو می‏کنیم.
آلبرت در حالی که به زنش فحش می‏داد افتاد به جون بشقابهای چینی. بر خلاف همیشه که دونه دونه اونا رو می‏شکست همه رو با هم بلند کرد . کوبید زمین:
-گرومب!
من و آقای آلیستون با هر دو دست گوشامون رو گرفتیم.
من گفتم:
-حالاست که زنش می‏زنه بیرون.
آقای آلیستون خندید و در حالی که انگشت سبابه خودش رو تو هوا به علامت نفی به طرفین تکون می‏داد گف:
-اشتباه می‏کنی. اینهمه ظرف رو تا حالا نشکسته بود.
گفتم:
-راست می‏گی. خودش می‏زنه بیرون.
این دفعه آقای آلیستون سرش رو به مخالفت تکون داد.
خوب البته من می‏دونستم که به پلیس زنگ نمی‏زنن. صد بار تا حالا به پلیس زنگ زده بودن…
آقای آلیستون گفت:
-نشد. یک دفعه خانم آلبرت زنگ زد. پلیس هم دخالت کرد. بنا شد دیگه آلبرت رو راه نده ولی صدبار خانم آلبرت راهش داد.
صدای جیغ دوتا بچه‏ی آلبرت توجه من و آقای آلیستون رو به خودش جلب کرد.
خانم آلبرت حالا داشت تو کوچه داد می‏کشید تا مردم کمک کنند.
آلبرت طوری که حداقل گوش من آزرده می‏شد خطاب به همه کسانی که احتمال داشتً فکر دخالت به سرشون بزنه گفت:
-یکیتون پا جلو بذاره هر دوتا بچه رو می‏ندازم پایین.‏
صدای هم زمان آژیر چندین ماشین پلیس اونقدر آزار دهنده شد که من و آقای آلیستون دست از گوش دادن کشیدیم.
گفتم:
-آقای آلیستون مرگ چطوره؟
قبل از اینکه جواب بده. صدای پایی اومد. از پایین تپه بود. بلند شدم که سرک بکشم. آقای آلیستون داد زد:
-مواظب باش!
و بعد آهی کشید و خودش را رساند به گیاه تازه رسته‏ای که من لگدش کرده بودم. آن را برداشت و عقب عقب رفت و گم شد.
حیرت زده بی اراده سرجایش نشستم. لحظاتی بعد آلبرت رو به رویم ایستاده بود. وسط پیشانیش سوراخی بود که از آن خون می‏چکید. با لکنت که حاکی از ترسش بود به من گفت:
-م… م… م…من شنیدم تو مردی!
خنده‏ام گرفت. طفلک فکر می‏کرد خودش زنده است.


دیدار با آقای آلیستون

Posted by balouch On May - 21 - 2009

این داستان کوتاه من هفته قبل در نشریه فرهنگ در ونکوور منتشر شد.

********

تا جایی که یادم میاد از وقتی که به این روستا آمده بودیم دلم می‏خواست از این تپه بیام بالا. ولی با قلبی که من داشتم همون روی زمین صاف هم راه رفتن از سرم زیادی بود. امروز که از تپه بالا اومدم خیلی تعجب کردم. بر خلاف آنچه فکر می‏کردم اصلاً نفسم نگرفت. اتفاقاً خیلی هم با سرعت و راحت بالا اومدم. بالای تپه نزدیک بود سکته کنم. نفسم به معنا و مفهوم واقعی بند اومد. ربطی به خستگی و ناراحتی قلبی‏ام نداشت. در واقع از دیدن آقای آلیستون شوکه شدم. آقای آلیستون همان سه چهار سال اولی که به این روستا آمده بودیم عمرش را داد به شما. قبل از آنکه من عکس‏العملی نشون بدم، انگار نه انگار که مرده بود. برام دستی تکان داد و گفت:
تپه‏ی عجیبیه! صدای همه رو میشه شنید!
بعد با گفتن هیس، انگشت سبابه‏اش را گذاشت روی دماغش و اشاره کرد بنشینم کنارش. ترسم کاملاً ریخته بود. احساس سبکی خاصی داشتم. مثل آقای آلیستون گوشم را به طرف روستا گرفتم. حیرت‏آور بود. صدای همه شنیده می‏شد. گفتم:
-آقای آلیستون فکر نمی‏کنم اهالی روستا بدونن.
آقای آلیستون با لبهایش صدایی درآورد و با مسخره گفت:
-چرررررررررررررررا. ولی همه بی‏تفاوتن. براشون فرقی نمی‏کنه.
بعد به من یاد داد گوشم را چطوری و به چه سمتی بگیرم و گفت:
– گوش کن.
صدای کتی بود. همسر آقای آلیستون.
آقای آلیستون گفت:
– می‏شنوی؟ دهسال قبل که من مردم آرزوش بود بیاییم این بالا یه قهوه بخوریم!
خیلی تعجب کردم. بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:
آقای آلیستون خودت هم می‏دونی مردی؟
خیلی عادی خندید و گفت:
-البته که می‏دونم.
بعد دستش را گذاشت روی شانه‏ام و گفت:
-شرط می‏بندم تو هنوز فکر می‏کنی زنده‏ای!
به دستها و پاهایم نگاه کردم. دو سه تا نفس عمیق کشیدم. روبه روی من و آقای آلیستون یک گیاه کوچک از زیر سنگ‏ها زده بود بیرون. به آقای آلیستون گفتم:
-منظورت رو نمی‏فهمم.
خندید و گفت:
-تعجب هم نمی‏کنم. با اون نفس‏های عمیقی که تو کشیدی هر که جای تو باشه برای زنده‏ها نسخه هم می‏نویسه.
قبل از اینکه حتی فرصت فکر کردن داشته باشم دوباره انگشتشو گذاشت نک دماغش و گفت:
– هیسسسسسسسسس
و بعد همونطور که به من یاد داده بود گوشش رو به سمت روستا گرفت. من هم
گوشها مو به همون سمت تیز کردم. باز هم آلبرت و زنش پریده بودن به هم. توی روستا همه اونارو می‏شناختن. اختلاف داشتن. آقای آلیستون گفت:
-اختلاف نه بنویس چهار هزار بار با هم دعواشون شده بود. بعد با عصبانیت رو کرد به من و خیلی جدی گفت:
-همینطوری مردم گیج میشن! اختلاف با دعوا فرق می‏کنه. من و تو با هم اختلاف داریم. من می‏دونم که مرده‏ام ولی تو فکر می‏کنی زنده‏ای!
بعد ساکت شد. توی چشمام نگاه کرد و پرسید:
-مگه با هم دعوا داریم؟
و بلافاصله خودش جواب داد:
-نه! نشستیم هر کدوممون به سبک خودمون مردنمون رو می‏کنیم.
آلبرت در حالی که به زنش فحش می‏داد افتاد به جون بشقابهای چینی. بر خلاف همیشه که دونه دونه اونا رو می‏شکست همه رو با هم بلند کرد . کوبید زمین:
-گرومب!
من و آقای آلیستون با هر دو دست گوشامون رو گرفتیم.
من گفتم:
-حالاست که زنش می‏زنه بیرون.
آقای آلیستون خندید و در حالی که انگشت سبابه خودش رو تو هوا به علامت نفی به طرفین تکون می‏داد گف:
-اشتباه می‏کنی. اینهمه ظرف رو تا حالا نشکسته بود.
گفتم:
-راست می‏گی. خودش می‏زنه بیرون.
این دفعه آقای آلیستون سرش رو به مخالفت تکون داد.
خوب البته من می‏دونستم که به پلیس زنگ نمی‏زنن. صد بار تا حالا به پلیس زنگ زده بودن…
آقای آلیستون گفت:
-نشد. یک دفعه خانم آلبرت زنگ زد. پلیس هم دخالت کرد. بنا شد دیگه آلبرت رو راه نده ولی صدبار خانم آلبرت راهش داد.
صدای جیغ دوتا بچه‏ی آلبرت توجه من و آقای آلیستون رو به خودش جلب کرد.
خانم آلبرت حالا داشت تو کوچه داد می‏کشید تا مردم کمک کنند.
آلبرت طوری که حداقل گوش من آزرده می‏شد خطاب به همه کسانی که احتمال داشتً فکر دخالت به سرشون بزنه گفت:
-یکیتون پا جلو بذاره هر دوتا بچه رو می‏ندازم پایین.‏
صدای هم زمان آژیر چندین ماشین پلیس اونقدر آزار دهنده شد که من و آقای آلیستون دست از گوش دادن کشیدیم.
گفتم:
-آقای آلیستون مرگ چطوره؟
قبل از اینکه جواب بده. صدای پایی اومد. از پایین تپه بود. بلند شدم که سرک بکشم. آقای آلیستون داد زد:
-مواظب باش!
و بعد آهی کشید و خودش را رساند به گیاه تازه رسته‏ای که من لگدش کرده بودم. آن را برداشت و عقب عقب رفت و گم شد.
حیرت زده بی اراده سرجایش نشستم. لحظاتی بعد آلبرت رو به رویم ایستاده بود. وسط پیشانیش سوراخی بود که از آن خون می‏چکید. با لکنت که حاکی از ترسش بود به من گفت:
-م… م… م…من شنیدم تو مردی!
خنده‏ام گرفت. طفلک فکر می‏کرد خودش زنده است.


من و حضرت رهبر و بلوچستان

Posted by balouch On May - 21 - 2009

مدتی به هم ریختم و باز این شتر بی نوا از حرکت ایستاد اما حضرت رهبر که بر خلاف ما دونفر همچنان می‏تاخت، برای عوض کردن آب و هوا به منطقه‏ی خوش آب و هوای اورامان کردستان تشریف برده بعد از سی سال به سنی‏های آن دیار اجازه دادند اذانشان را از بلندگو پخش کنند. درجا این بذل و بخشش بزرگ را به سنی های ایران و جهان تبریک عرض می‏کنم. برای فرزاد کمانگر، زینب بایزیدی، عدنان حسن پور، کمال شریفی، فرهاد حاج میرزایی، کبودوند و دهها زن و مرد کُردی که درزندانها روزگار سیاهی دارند و نتوانستند عبای بنفش خوشرنگ حضرت رهبر را ببیند متأسفم و به آنها نوید می‏دهم که فردا خبر اعدامشان آه از نهادِ نهادهای حقوق بشری بلند خواهد کرد.
از آنجایی که حضرت رهبر نمی‏توانست همزمان به بلوچستان سفر کند این مهم را به عهده‏ی نیروی انتظامی گذاشت که آنها هم با یک رزمایش، مراحم و الطاف ولی فقیه را به مردم این استان منتقل کردند. در زیر به صحنه‏هایی ملکوتی از این رزمایش نگاهی بیندازید و بعد خود را برای شرکت در انتخابات آماده و مشت محکمی به دهان استکبار جهانی و دشمنان نظام بزنید.


بر گذشته‏ها یک سبز سیدی بکشیم

Posted by balouch On May - 21 - 2009

قبلاً در آژانس خبری کوروش منتشر شده


زنبور و سبز

Posted by balouch On May - 21 - 2009

قبلاً در ایران ب. ب. ب منتشر شده


محسن، یک عکس هم با ما بنداز

Posted by balouch On May - 21 - 2009

قبلاً در آ.خ. کوروش منتشر شده


کلمه سبز سید

Posted by balouch On May - 21 - 2009

قبلاً در آژانس خبری کوروش منتشر شده


بسمه تعالی، سبز بشیم حالا

Posted by balouch On May - 21 - 2009

قبلاً در اطلاعات دات نت منتشر شده


دخو هم متحول شده

Posted by balouch On May - 21 - 2009

دیشب دخو را خواب دیدم. پرسیدم دخو اگر یکی چاهی بکند خاکش را چه بکند؟ دخو آن دخو نبود. بلای نظام را دیده بود. دیمی جواب نمی‏داد. گفت: اگر برای حضرات می‏کند خاک را بریزد سر آنها. گفتم دکتر سروش جواب قبلی‏ات را ملاک قرار داده و گفته می‏افتیم به چاه کنی برای خاک‏ها.گفت کسانی که در چهار سال اعدام و سنگسار و شکنجه فیلسوفند و روشنفکر دینی ولی موقع انتخابات می‏شوند سیاستمدار و لابی می‏کنند برای این و آن، متحول هم که بشوند سرنا را از دهان گشادش می‏زنند.

* قبلاً در سایت ایران ب. ب. ب. منتشر شده




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!