Archive for April, 2009
عجب مهندسی
جناب مهندس در مقابل سئوال یک دانشجو در مورد هولوکاست چنین فرمودهاند: نه اسرائیل ملتی دارد که دوست ملت ما باشد نه هولوکاست مسئله ماست.
راست میگوید ملت اسرائیل را دیدهاید با آن دوتا شاخی که وسط سرش دارد! این هم شد ملت. صبحانه و نهار و شام میخورد و درد و رنج و بدبختی دارد. مردهایش زن میگیرند زنهایش شوهر میکنند. تشکیل خانواده میدهند بچه دارند. تلاش میکنند. در مرگ عزیزان خود اندوهگین میشوند. در تلاشند که لقمه نانی به دست بیاورند. هیچ چیزشان مثل یک ملت نیست. این ملت چه دارد که دوست ملت شریف ما بشود؟ هولوکاست هم که اگر مسئله ما بود ما هر سال سمینار هولوکاست راه میانداختیم؟ اصلاً مسئله ما نیست برای همین ما داریم به جهان میگوییم که دروغ است.
حیف از این مهندس که نظام بیست سال او را در آب نمک خوابانده بود. با اینکه ماهی دودیست اما ماشاءالله مثل ماهی تازه از زیر هر سئوالی لیز میخورد و مهندس باقی میماند.
مردک
عیسی بن زاید آل نهیان برادر ولیعهد امارات قسمتی از فرعونیتش برملا شده. خودتان ببینید که چه به روز بخت برگشتهای میآورد که به امید نان و نامی دور و برش بوده یا بخت بد گرفتارش کرده. منطقه پر است از این جانورها. هم خودش میماند هم برادرش اسم و رسم و پول است که میپوشاند این جنایات را. جالب است خلیج فارس را هم عربی میخواهند و دنبال تنبان و ابو موسی هم هستند.
حمله مرگبارعليه زوار در كاظمين
بدون شک کسانی که دست به جنایات کور میزنند و مرگ دسته جمعی مردم بیگناه را فتوا میدهند یا همراهی و همکاری میکنند و به اجرا میرسانند یا از آن شاد میشوند جاهلان بی درک و احساسی هستند که برای بشریت خطرناکند. دولت ایران هم که میداند کشور عراق توانایی بر قراری امنیت را ندارد با دادن اجازه سفر مسئول درد و رنجی است که بر این هموطنان ما میرود و رفته است. با قاطعیت این عمل را محکوم و برای هموطنانم روزهایی بهتر از این و مسئولانی لایقتر و کاردانتر آرزو میکنم.
شغل خوب
کار صندوقداری آنهم در فروشگاه زنجیرهای که سرتاسر قاره آمریکا شعبه دارد گیر هرکسی نمیآید. دورهای دارد. امتحانی میگیرند و بعد اولین هفتهی کار آزمایشی شروع میشود. حسنی که دوره دیدن دارد این است که آدم از قوانین نا نوشته هم مطلع میشود. من که عازم اولین روز کار آزمایشیام بودم میدانستم که دقیقاً رفتار و حرکاتم زیر ذرهبین است و تأثیر به سزایی در ساعات کاریام در هفتههای آینده خواهد داشت. به نظر هم کاملاً درست میآید. صاحب کار چه کل تقیِ بقال چه صاحبانِ کمپانیهای بزرگ همه پول که میدهند میخواهند کارشان انجام بشود.
مشتریها صف کشیده بودند. من با هر کدامشان چنان چاق سلامتی میکردم که انگار ابوی و والدهام از ایران آمدهاند. دندانهایم را علاوه بر مسواک با خاکه ذغال برق انداخته بودم و درلبخند زدن نه تنها از خست حذر میکردم بلکه دست و دلبازانه دهانم را تا هویدا شدن هر سی و یک دندانم باز میکردم. آن یکی دندانم که افتاده بود با نبودش هم عرض ادب میکرد. در همان یکساعت اول احساس کردم کس یا کسانی را که احتمالاً با دوربین مخفی زیر نظرم دارند تحت تأثیر قرار دادهام، چه از لحاظ سرعت چه از لحاظ خوش اخلاقی و خنده رویی. وسط ساعت دوم مغازه روی روالش افتاده بود و مشتریها فوج فوج وارد میشدند و چون سرعت صفی را که من سرویس میدادم ملاحظه میکردند به این صف میپیوستند. جمعیتی جمع شده بود. اول از استقبال خوشحال بودم ولی یکهو فکر کردم ممکن است درازی صف را بگذارند به حساب کند کاری من. سرعتم را افزایش دادم. با دودست، بازو، چانه و هر عضوی که میشد به کار گرفت جنسها را جابجا ومشتریها را راه می انداختم. کدهای زیادی بود که خوشبختانه موردی پیش نمیآمد یکی فراموش شود. همین که این از ذهنم گذشت نوبت به زنی رسید که کنجد خریده بود. کد کنجد را فراموش کرده بودم. اعصابم بهم ریخت. آموزش دیده بودیم، گفته بودند چه بسا بازرسی در نقش یک مشتری ساده بیاید و رفتار شما را مطالعه کند. به آن خانم که با دو قورت نیم باقی بودنش شکی باقی نمیگذاشت که بازرس باشد لبخندی استثنایی تحویل دادم. اخمهایش را در هم کشید. بیشتر عصبی شدم ولی خونسردیم را حفظ کردم. یادمان داده بودند، گوشی را برداشتم تا از طریق بلند گو متصدی کنترل قیمتها را صدا بزنم. به آن راحتی که فکر میکردم نبود. همهی صف با اخمهای تو هم رفته و شاکی از انتظار چشم به دهان من دوخته بود. زن به بغل دستیاش چیزی گفت و هر دو خندیدند. ته صف دو نفر به هم نگاه کردند و برای هم سر نارضایتی تکان دادند. صندوقدار دیگری به دادم رسید. کد کنجدها را زدم و ازشر بازرس خلاص شدم. احساس ادرار شدیدی به من دست داده بود. شدت ادرار به ثانیه شمار گره خورده بود و ثانیهای افزایش پیدا میکرد. قدرتی را که بتوانم احوالپرسی را به همان گرمی ادامه دهم از دست داده بودم. ده دقیقهای بعد حتی توان اینکه نیشم را الکی باز کنم نداشتم. پیشانیام عرق کرده بود و مواظب بودم مشتریها متوجه عرق کف دستهایم نشوند. به بیمهای فکر می کردم که بعد از شیش ماه کار کردن نصیبم میشد. به خودم نهیب می زدم. دوربینها و مأموران کنترل را به خاطر میآوردم اما فشار ادرار بازرس سرش نمیشد و جز آمدن چیز دیگری نمی فهمید.
یواش یواش کار به جایی رسید که مشتریها با کنایه و متلک شروع کردند سلام دادن و حالم را پرسیدن! حتی دادن جوابشان از توانم خارج شده بود. برای یک آن شاید یک هزارم ثانیه چشمهایم برقی زد. ضربان قلبم بالا رفت. دستهایم ایستاد. سردم شد. عرق کف دستهایم بخار شد و ادرارم با چنان فشاری بیرون آمد که تمام کمپانی نمیتوانست جلویش را بگیرد. در جا به پایین کراواتم نگاه کردم، شلوار فرم، سیاه بود و هیچ چیز را نشان نمیداد. آب موقعیت نشناس عزم کفشهایم را کرده بود. لحظاتی بعد چاق سلامتی های کذایی من شروع شد. همهی کدهای دنیا در ذهنم بشکن میزدند. نیشهایم چنان باز بود که همه به وجد میآمدند.
میبی تست
تستی بود که در دو روز انجام شد. روز اول با تزریق مادهای زرد رنگ که کلید پمپ آن زیر نظر دکتر زده میشد به صورت مصنوعی مرا به مرحله خستگی و استرس بردند (اگر درست گفته باشم) بعد از تزریق چهار و نیم دقیقه حالم به شدت خراب شد. نفس تنگی و خفگی و درد در تمام قسمت چپ بدن. پرستارها و دکتر قیافهاشان از نظرم محو شد اما انگار پاسخ آنها را میدادم. تزریق دوباره سوزنی توسط دکتر و صدایش که از من میخواست مرتب نفس عمیق بکشم خیلی زود مرا به حالت عادی برگرداند. روز دوم با تزریق رادیو اکتیو ضعیف (باز هم اگر درست گفته باشم) مدت چهل و پنج دقیقه داخل آن دستگاه استوانهای بودم که گاهی دستگاه میچرخید و گاهی من. در پایان کارتی دادند با تمام مشخصات من که اگر در فرودگاهی یا سر مرز در بنده رادیو اکتیو دیدند همانا بدانند هستهای شدم اما غنی نشدم و ربطی به البرادعی و ایران و آژانس ندارد بلکه بیمارستان عمداً مرا به آن بلا که در آن نعمتی است دچار فرموده. در حال حاضر نه آنکه کبکم خروس بخواند اما نفسی در بدن جاری و به دعاگویی مشغولم و از اینکه بیمار من بیشتر از سالم من مورد توجه و تشویق دوستان قرار گرفته و کامنت گرفته ممنونم. نتیجه این آزمایشات یک هفته دیگر مشخص خواهد شد. و آنگاه معلوم خواهد شد که بای پس لازم هست یا خیر. تا آن زمان و تا زمانی که نفسی در بدن جاریست در خدمت شما و نظام هستم.
شغل خوب
کار صندوقداری آنهم در فروشگاه زنجیرهای که سرتاسر قاره آمریکا شعبه دارد گیر هرکسی نمیآید. دورهای دارد. امتحانی میگیرند و بعد اولین هفتهی کار آزمایشی شروع میشود. حسنی که دوره دیدن دارد این است که آدم از قوانین نا نوشته هم مطلع میشود. من که عازم اولین روز کار آزمایشیام بودم میدانستم که دقیقاً رفتار و حرکاتم زیر ذرهبین است و تأثیر به سزایی در ساعات کاریام در هفتههای آینده خواهد داشت. به نظر هم کاملاً درست میآید. صاحب کار چه کل تقیِ بقال چه صاحبانِ کمپانیهای بزرگ همه پول که میدهند میخواهند کارشان انجام بشود.
مشتریها صف کشیده بودند. من با هر کدامشان چنان چاق سلامتی میکردم که انگار ابوی و والدهام از ایران آمدهاند. دندانهایم را علاوه بر مسواک با خاکه ذغال برق انداخته بودم و درلبخند زدن نه تنها از خست حذر میکردم بلکه دست و دلبازانه دهانم را تا هویدا شدن هر سی و یک دندانم باز میکردم. آن یکی دندانم که افتاده بود با نبودش هم عرض ادب میکرد. در همان یکساعت اول احساس کردم کس یا کسانی را که احتمالاً با دوربین مخفی زیر نظرم دارند تحت تأثیر قرار دادهام، چه از لحاظ سرعت چه از لحاظ خوش اخلاقی و خنده رویی. وسط ساعت دوم مغازه روی روالش افتاده بود و مشتریها فوج فوج وارد میشدند و چون سرعت صفی را که من سرویس میدادم ملاحظه میکردند به این صف میپیوستند. جمعیتی جمع شده بود. اول از استقبال خوشحال بودم ولی یکهو فکر کردم ممکن است درازی صف را بگذارند به حساب کند کاری من. سرعتم را افزایش دادم. با دودست، بازو، چانه و هر عضوی که میشد به کار گرفت جنسها را جابجا ومشتریها را راه می انداختم. کدهای زیادی بود که خوشبختانه موردی پیش نمیآمد یکی فراموش شود. همین که این از ذهنم گذشت نوبت به زنی رسید که کنجد خریده بود. کد کنجد را فراموش کرده بودم. اعصابم بهم ریخت. آموزش دیده بودیم، گفته بودند چه بسا بازرسی در نقش یک مشتری ساده بیاید و رفتار شما را مطالعه کند. به آن خانم که با دو قورت نیم باقی بودنش شکی باقی نمیگذاشت که بازرس باشد لبخندی استثنایی تحویل دادم. اخمهایش را در هم کشید. بیشتر عصبی شدم ولی خونسردیم را حفظ کردم. یادمان داده بودند، گوشی را برداشتم تا از طریق بلند گو متصدی کنترل قیمتها را صدا بزنم. به آن راحتی که فکر میکردم نبود. همهی صف با اخمهای تو هم رفته و شاکی از انتظار چشم به دهان من دوخته بود. زن به بغل دستیاش چیزی گفت و هر دو خندیدند. ته صف دو نفر به هم نگاه کردند و برای هم سر نارضایتی تکان دادند. صندوقدار دیگری به دادم رسید. کد کنجدها را زدم و ازشر بازرس خلاص شدم. احساس ادرار شدیدی به من دست داده بود. شدت ادرار به ثانیه شمار گره خورده بود و ثانیهای افزایش پیدا میکرد. قدرتی را که بتوانم احوالپرسی را به همان گرمی ادامه دهم از دست داده بودم. ده دقیقهای بعد حتی توان اینکه نیشم را الکی باز کنم نداشتم. پیشانیام عرق کرده بود و مواظب بودم مشتریها متوجه عرق کف دستهایم نشوند. به بیمهای فکر می کردم که بعد از شیش ماه کار کردن نصیبم میشد. به خودم نهیب می زدم. دوربینها و مأموران کنترل را به خاطر میآوردم اما فشار ادرار بازرس سرش نمیشد و جز آمدن چیز دیگری نمی فهمید.
یواش یواش کار به جایی رسید که مشتریها با کنایه و متلک شروع کردند سلام دادن و حالم را پرسیدن! حتی دادن جوابشان از توانم خارج شده بود. برای یک آن شاید یک هزارم ثانیه چشمهایم برقی زد. ضربان قلبم بالا رفت. دستهایم ایستاد. سردم شد. عرق کف دستهایم بخار شد و ادرارم با چنان فشاری بیرون آمد که تمام کمپانی نمیتوانست جلویش را بگیرد. در جا به پایین کراواتم نگاه کردم، شلوار فرم، سیاه بود و هیچ چیز را نشان نمیداد. آب موقعیت نشناس عزم کفشهایم را کرده بود. لحظاتی بعد چاق سلامتی های کذایی من شروع شد. همهی کدهای دنیا در ذهنم بشکن میزدند. نیشهایم چنان باز بود که همه به وجد میآمدند.
میبی تست
تستی بود که در دو روز انجام شد. روز اول با تزریق مادهای زرد رنگ که کلید پمپ آن زیر نظر دکتر زده میشد به صورت مصنوعی مرا به مرحله خستگی و استرس بردند (اگر درست گفته باشم) بعد از تزریق چهار و نیم دقیقه حالم به شدت خراب شد. نفس تنگی و خفگی و درد در تمام قسمت چپ بدن. پرستارها و دکتر قیافهاشان از نظرم محو شد اما انگار پاسخ آنها را میدادم. تزریق دوباره سوزنی توسط دکتر و صدایش که از من میخواست مرتب نفس عمیق بکشم خیلی زود مرا به حالت عادی برگرداند. روز دوم با تزریق رادیو اکتیو ضعیف (باز هم اگر درست گفته باشم) مدت چهل و پنج دقیقه داخل آن دستگاه استوانهای بودم که گاهی دستگاه میچرخید و گاهی من. در پایان کارتی دادند با تمام مشخصات من که اگر در فرودگاهی یا سر مرز در بنده رادیو اکتیو دیدند همانا بدانند هستهای شدم اما غنی نشدم و ربطی به البرادعی و ایران و آژانس ندارد بلکه بیمارستان عمداً مرا به آن بلا که در آن نعمتی است دچار فرموده. در حال حاضر نه آنکه کبکم خروس بخواند اما نفسی در بدن جاری و به دعاگویی مشغولم و از اینکه بیمار من بیشتر از سالم من مورد توجه و تشویق دوستان قرار گرفته و کامنت گرفته ممنونم. نتیجه این آزمایشات یک هفته دیگر مشخص خواهد شد. و آنگاه معلوم خواهد شد که بای پس لازم هست یا خیر. تا آن زمان و تا زمانی که نفسی در بدن جاریست در خدمت شما و نظام هستم.
مرخصی استعلاجی
در دنبالهی ناراحتی قلبی قبلی با بیمارستان و آزمایشات مربوطه سر و کار دارم. دردهایی را که دارم انداختهاند به گردن رگ بدبخت بیچارهای که زیادی نازک و تنگ شده و مسئول نارسایی خونیست. نمیدانند دل من و شما از کجا خون است. به خیر بگذرد همین یکی دو روز دوباره اینجا را آب و جارو میکنم. دیرتر شد حتمن دلتنگاتان خواهم شد
شرح اجلاس دوربان از زبان پرزیدنت
فیلمهای اجلاس دوربان و پرتاب دماغ دلقک به پرزیدنت احمدینژاد و هو کردنهای ممتد به او را که دیدید. خروج دسته جمعی رهبران کشورها را هم که ملاحظه فرمودید. خوب در ایران از این خبرها نیست. همه منتظرند که جناب پرزیدنت برگردد و ماجرا را تعریف کند. ایشان هم اگر تعریف کنند چنین خواهند فرمود:
از قبل به ما گفته بودن که یه چیز قرمزی پرت میکنن. محاسبات ما این بود که گوجه هست. گفتم اونش مسئلهای نیست. ولی هو کردن رو نمیشد لاسبیلی رد کرد. من خیلی ناراحت شدم. میدونستم چندین ساله دارن برا این اجلاس کار میکنن و کلی خرج کردن. نمیشد نرفت و خرابش نکرد (هه هه هه هه هه) به منوچهر گفتم: متکی تو چی میگی؟ گفت برو تکیهات باشه به من. تا هو کردن ما اونقدر آدم ورداشتیم که با کف زدن سالن رو بگذاریم رو سرمون. گفتم ما تو مملکت خودمون صلوات میفرستیم اونوقت اینجا کف بزنیم؟ گفت من وزیر امور خارجهام یا تو؟ صلوات برا خارجیها که عربیشون مثل ما خوب نیست مثل هو میمونه! اونوقت فکر میکنن ما هم داریم شما رو هو میکنیم. البته من یک طرح دیگه هم داشتم. میخواستم یک زنبیل گوجه با خودم ببرم. وقتی اونا پرت کردن منم شروع کنم پرت کردن ولی گفتن گوجه واقعاً گرون شده. سیب زمینیها رو هم داده بودیم رفته بود. اینه که با همون طرح دست زدن موافقت کردم ( امیدوارم امام زمان از این گناه من بگذره) .
یک گله کوچولو هم من اینجا بکنم امیدوارم نگذارید به حساب مبارزات انتخاباتی. وقتی ما با این مکافات میریم تو شکم دشمن و تو جلسه مقابله با نژاد پرستی شروع میکنیم نژاد پرستی کردن و تفرقهاندازی. بعد این حاج آقا که خودش هم معممه و مال الیگودرز لرستان هست و ماشین ضد گلوله و محافظ داره و سیصد میلیون تومان هم از جزایری گرفت و تو این سی سال هیچ کاری نکرد حالا چپ و راست نطق میکنه که انقلاب راه میندازه (حالا نمیخوام اسم ببرم) میاد میگه هالوکاست واقعیت داشته دیگه واقعاً آدم چه بکنه. بگذریم پرت شدم از ماجرا خلاصه بعد جلسه هم که همه قهر کرده بودن ولی بحمدلله گروه ما خودش به تنهایی به اندازه کل شرکت کنندهها بود. جاتون خالی رفتیم توی خیابونا. بچهها رو از دور میدیدم. منو به مادراشون نشون میدادن و معلوم بود دارن از آمریکاییها تقلید میکنن به بلوچی میگفتن: محموده. محموده. به متکی گفتم: منوچهر حق اماما بخوره به کمرت که از خیرشون وزیر شدی ولی هنوز اسمت منوچهره. طفلک چیزی نگفت. بهش گفتم میبینی بچهها رو؟ این یعنی عنایت حضرت حق. اونم طفلک که طرح دست زدنش پاتکی بود به حمله دشمن میدوید که به من برسه (من خیلی تند میرفتم که اسرائیلی ها نتونن منو بدزدن. هه هه هه هه هه) میگفت: همینطوره. همینطوره.
کلاً بحمدلله اینجا هم پیروز شدیم. حالا برن هر چی دلشون میخواد بر علیه ایران بکنن.
مرخصی استعلاجی
در دنبالهی ناراحتی قلبی قبلی با بیمارستان و آزمایشات مربوطه سر و کار دارم. دردهایی را که دارم انداختهاند به گردن رگ بدبخت بیچارهای که زیادی نازک و تنگ شده و مسئول نارسایی خونیست. نمیدانند دل من و شما از کجا خون است. به خیر بگذرد همین یکی دو روز دوباره اینجا را آب و جارو میکنم. دیرتر شد حتمن دلتنگاتان خواهم شد
شرح اجلاس دوربان از زبان پرزیدنت
فیلمهای اجلاس دوربان و پرتاب دماغ دلقک به پرزیدنت احمدینژاد و هو کردنهای ممتد به او را که دیدید. خروج دسته جمعی رهبران کشورها را هم که ملاحظه فرمودید. خوب در ایران از این خبرها نیست. همه منتظرند که جناب پرزیدنت برگردد و ماجرا را تعریف کند. ایشان هم اگر تعریف کنند چنین خواهند فرمود:
از قبل به ما گفته بودن که یه چیز قرمزی پرت میکنن. محاسبات ما این بود که گوجه هست. گفتم اونش مسئلهای نیست. ولی هو کردن رو نمیشد لاسبیلی رد کرد. من خیلی ناراحت شدم. میدونستم چندین ساله دارن برا این اجلاس کار میکنن و کلی خرج کردن. نمیشد نرفت و خرابش نکرد (هه هه هه هه هه) به منوچهر گفتم: متکی تو چی میگی؟ گفت برو تکیهات باشه به من. تا هو کردن ما اونقدر آدم ورداشتیم که با کف زدن سالن رو بگذاریم رو سرمون. گفتم ما تو مملکت خودمون صلوات میفرستیم اونوقت اینجا کف بزنیم؟ گفت من وزیر امور خارجهام یا تو؟ صلوات برا خارجیها که عربیشون مثل ما خوب نیست مثل هو میمونه! اونوقت فکر میکنن ما هم داریم شما رو هو میکنیم. البته من یک طرح دیگه هم داشتم. میخواستم یک زنبیل گوجه با خودم ببرم. وقتی اونا پرت کردن منم شروع کنم پرت کردن ولی گفتن گوجه واقعاً گرون شده. سیب زمینیها رو هم داده بودیم رفته بود. اینه که با همون طرح دست زدن موافقت کردم ( امیدوارم امام زمان از این گناه من بگذره) .
یک گله کوچولو هم من اینجا بکنم امیدوارم نگذارید به حساب مبارزات انتخاباتی. وقتی ما با این مکافات میریم تو شکم دشمن و تو جلسه مقابله با نژاد پرستی شروع میکنیم نژاد پرستی کردن و تفرقهاندازی. بعد این حاج آقا که خودش هم معممه و مال الیگودرز لرستان هست و ماشین ضد گلوله و محافظ داره و سیصد میلیون تومان هم از جزایری گرفت و تو این سی سال هیچ کاری نکرد حالا چپ و راست نطق میکنه که انقلاب راه میندازه (حالا نمیخوام اسم ببرم) میاد میگه هالوکاست واقعیت داشته دیگه واقعاً آدم چه بکنه. بگذریم پرت شدم از ماجرا خلاصه بعد جلسه هم که همه قهر کرده بودن ولی بحمدلله گروه ما خودش به تنهایی به اندازه کل شرکت کنندهها بود. جاتون خالی رفتیم توی خیابونا. بچهها رو از دور میدیدم. منو به مادراشون نشون میدادن و معلوم بود دارن از آمریکاییها تقلید میکنن به بلوچی میگفتن: محموده. محموده. به متکی گفتم: منوچهر حق اماما بخوره به کمرت که از خیرشون وزیر شدی ولی هنوز اسمت منوچهره. طفلک چیزی نگفت. بهش گفتم میبینی بچهها رو؟ این یعنی عنایت حضرت حق. اونم طفلک که طرح دست زدنش پاتکی بود به حمله دشمن میدوید که به من برسه (من خیلی تند میرفتم که اسرائیلی ها نتونن منو بدزدن. هه هه هه هه هه) میگفت: همینطوره. همینطوره.
کلاً بحمدلله اینجا هم پیروز شدیم. حالا برن هر چی دلشون میخواد بر علیه ایران بکنن.