Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for April, 2009

پوستر ایشون رقص ایشان

Posted by balouch On April - 24 - 2009


عجب مهندسی

Posted by balouch On April - 24 - 2009

جناب مهندس در مقابل سئوال یک دانشجو در مورد هولوکاست چنین فرموده‏اند: نه اسرائیل ملتی دارد که دوست ملت ما باشد نه هولوکاست مسئله ماست.
راست می‏گوید ملت اسرائیل را دیده‏اید با آن دوتا شاخی که وسط سرش دارد! این هم شد ملت. صبحانه و نهار و شام می‏خورد و درد و رنج و بدبختی دارد. مردهایش زن می‏گیرند زنهایش شوهر می‏کنند. تشکیل خانواده می‏دهند بچه دارند. تلاش می‏کنند. در مرگ عزیزان خود اندوهگین می‏شوند. در تلاشند که لقمه نانی به دست بیاورند. هیچ چیزشان مثل یک ملت نیست. این ملت چه دارد که دوست ملت شریف ما بشود؟ هولوکاست هم که اگر مسئله ما بود ما هر سال سمینار هولوکاست راه می‏انداختیم؟ اصلاً مسئله ما نیست برای همین ما داریم به جهان می‏گوییم که دروغ است.
حیف از این مهندس که نظام بیست سال او را در آب نمک خوابانده بود. با اینکه ماهی دودیست اما ماشاء‏الله مثل ماهی تازه از زیر هر سئوالی لیز می‏خورد و مهندس باقی می‏ماند.


مردک

Posted by balouch On April - 24 - 2009

عیسی بن زاید آل نهیان برادر ولیعهد امارات قسمتی از فرعونیتش برملا شده. خودتان ببینید که چه به روز بخت برگشته‏ای می‏آورد که به امید نان و نامی دور و برش بوده یا بخت بد گرفتارش کرده. منطقه پر است از این جانورها. هم خودش می‏ماند هم برادرش اسم و رسم و پول است که می‏پوشاند این جنایات را. جالب است خلیج فارس را هم عربی می‏خواهند و دنبال تنبان و ابو موسی هم هستند.


حمله مرگبارعليه زوار در كاظمين

Posted by balouch On April - 24 - 2009

بدون شک کسانی که دست به جنایات کور می‏زنند و مرگ دسته جمعی مردم بیگناه را فتوا می‏دهند یا همراهی و همکاری می‏کنند و به اجرا می‏رسانند یا از آن شاد می‏شوند جاهلان بی درک و احساسی هستند که برای بشریت خطرناکند. دولت ایران هم که می‏داند کشور عراق توانایی بر قراری امنیت را ندارد با دادن اجازه سفر مسئول درد و رنجی است که بر این هموطنان ما می‏رود و رفته است. با قاطعیت این عمل را محکوم و برای هموطنانم روزهایی بهتر از این و مسئولانی لایقتر و کاردانتر آرزو می‏کنم.


شغل خوب

Posted by balouch On April - 23 - 2009

کار صندوقداری آنهم در فروشگاه زنجیره‌ای که سرتاسر قاره آمریکا شعبه دارد گیر هرکسی نمی‌آید. دوره‌ای دارد. امتحانی می‌گیرند و بعد اولین هفته‌ی کار آزمایشی شروع می‌شود. حسنی که دوره دیدن دارد این است که آدم از قوانین نا نوشته هم مطلع می‌شود. من که عازم اولین روز کار آزمایشی‌ام بودم می‌دانستم که دقیقاً رفتار و حرکاتم زیر ذره‌بین است و تأثیر به سزایی در ساعات کاری‌ام در هفته‌های آینده خواهد داشت. به نظر هم کاملاً درست می‏آید. صاحب کار چه کل تقیِ بقال چه صاحبانِ کمپانی‌های بزرگ همه پول که می‌دهند می‌خواهند کارشان انجام بشود.
مشتری‌ها صف کشیده بودند. من با هر کدامشان چنان چاق سلامتی می‌کردم که انگار ابوی و والده‌ام از ایران آمده‌اند. دندانهایم را علاوه بر مسواک با خاکه ذغال برق انداخته بودم و درلبخند زدن نه تنها از خست حذر می‌کردم بلکه دست و دلبازانه دهانم را تا هویدا شدن هر سی و یک دندانم باز می‌کردم. آن یکی دندانم که افتاده بود با نبودش هم عرض ادب می‌کرد. در همان یکساعت اول احساس کردم کس یا کسانی را که احتمالاً با دوربین مخفی زیر نظرم دارند تحت تأثیر قرار داده‌ام، چه از لحاظ سرعت چه از لحاظ خوش اخلاقی و خنده رویی. وسط ساعت دوم مغازه روی روالش افتاده بود و مشتری‌ها فوج فوج وارد می‌شدند و چون سرعت صفی را که من سرویس می‌دادم ملاحظه می‌کردند به این صف می‌پیوستند. جمعیتی جمع شده بود. اول از استقبال خوشحال بودم ولی یکهو فکر کردم ممکن است درازی صف را بگذارند به حساب کند کاری من. سرعتم را افزایش دادم. با دودست، بازو، چانه و هر عضوی که می‌شد به کار گرفت جنسها را جابجا ومشتری‌ها را راه می انداختم. کدهای زیادی بود که خوشبختانه موردی پیش نمی‌آمد یکی فراموش شود. همین که این از ذهنم گذشت نوبت به زنی رسید که کنجد خریده بود. کد کنجد را فراموش کرده بودم. اعصابم بهم ریخت. آموزش دیده بودیم، گفته بودند چه بسا بازرسی در نقش یک مشتری ساده بیاید و رفتار شما را مطالعه کند. به آن خانم که با دو قورت نیم باقی بودنش شکی باقی نمی‌گذاشت که بازرس باشد لبخندی استثنایی تحویل دادم. اخمهایش را در هم کشید. بیشتر عصبی شدم ولی خونسردیم را حفظ کردم. یادمان داده بودند، گوشی را برداشتم تا از طریق بلند گو متصدی کنترل قیمتها را صدا بزنم. به آن راحتی که فکر می‌کردم نبود. همه‌ی صف با اخمهای تو هم رفته و شاکی از انتظار چشم به دهان من دوخته بود. زن به بغل دستی‌اش چیزی گفت و هر دو خندیدند. ته صف دو نفر به هم نگاه کردند و برای هم سر نارضایتی تکان دادند. صندوقدار دیگری به دادم رسید. کد کنجدها را زدم و ازشر بازرس خلاص شدم. احساس ادرار شدیدی به من دست داده بود. شدت ادرار به ثانیه شمار گره خورده بود و ثانیه‌ای افزایش پیدا می‌کرد. قدرتی را که بتوانم احوالپرسی را به همان گرمی ادامه دهم از دست داده بودم. ده دقیقه‌ای بعد حتی توان اینکه نیشم را الکی باز کنم نداشتم. پیشانی‌ام عرق کرده بود و مواظب بودم مشتری‌ها متوجه عرق کف دستهایم نشوند. به بیمه‌ای فکر می کردم که بعد از شیش ماه کار کردن نصیبم می‌شد. به خودم نهیب می زدم. دوربینها و مأموران کنترل را به خاطر می‌آوردم اما فشار ادرار بازرس سرش نمی‌شد و جز آمدن چیز دیگری نمی فهمید.
یواش یواش کار به جایی رسید که مشتریها با کنایه و متلک شروع کردند سلام دادن و حالم را پرسیدن! حتی دادن جوابشان از توانم خارج شده بود. برای یک آن شاید یک هزارم ثانیه چشمهایم برقی زد. ضربان قلبم بالا رفت. دستهایم ایستاد. سردم شد. عرق کف دستهایم بخار شد و ادرارم با چنان فشاری بیرون آمد که تمام کمپانی نمی‌توانست جلویش را بگیرد. در جا به پایین کراواتم نگاه کردم، شلوار فرم، سیاه بود و هیچ چیز را نشان نمی‌داد. آب موقعیت نشناس عزم کفشهایم را کرده بود. لحظاتی بعد چاق سلامتی های کذایی من شروع شد. همه‌ی کدهای دنیا در ذهنم بشکن می‌زدند. نیشهایم چنان باز بود که همه به وجد می‌آمدند.


میبی تست

Posted by balouch On April - 23 - 2009

تستی بود که در دو روز انجام شد. روز اول با تزریق ماده‏ای زرد رنگ که کلید پمپ آن زیر نظر دکتر زده می‏شد به صورت مصنوعی مرا به مرحله خستگی و استرس بردند (اگر درست گفته باشم) بعد از تزریق چهار و نیم دقیقه حالم به شدت خراب شد. نفس تنگی و خفگی و درد در تمام قسمت چپ بدن. پرستارها و دکتر قیافه‏اشان از نظرم محو شد اما انگار پاسخ آنها را می‏دادم. تزریق دوباره سوزنی توسط دکتر و صدایش که از من می‏خواست مرتب نفس عمیق بکشم خیلی زود مرا به حالت عادی برگرداند. روز دوم با تزریق رادیو اکتیو ضعیف (باز هم اگر درست گفته باشم) مدت چهل و پنج دقیقه داخل آن دستگاه استوانه‏ای بودم که گاهی دستگاه می‏چرخید و گاهی من. در پایان کارتی دادند با تمام مشخصات من که اگر در فرودگاهی یا سر مرز در بنده رادیو اکتیو دیدند همانا بدانند هسته‏ای شدم اما غنی نشدم و ربطی به البرادعی و ایران و آژانس ندارد بلکه بیمارستان عمداً مرا به آن بلا که در آن نعمتی است دچار فرموده. در حال حاضر نه آنکه کبکم خروس بخواند اما نفسی در بدن جاری و به دعاگویی مشغولم و از اینکه بیمار من بیشتر از سالم من مورد توجه و تشویق دوستان قرار گرفته و کامنت گرفته ممنونم. نتیجه این آزمایشات یک هفته دیگر مشخص خواهد شد. و آنگاه معلوم خواهد شد که بای پس لازم هست یا خیر. تا آن زمان و تا زمانی که نفسی در بدن جاریست در خدمت شما و نظام هستم.


شغل خوب

Posted by balouch On April - 23 - 2009

کار صندوقداری آنهم در فروشگاه زنجیره‌ای که سرتاسر قاره آمریکا شعبه دارد گیر هرکسی نمی‌آید. دوره‌ای دارد. امتحانی می‌گیرند و بعد اولین هفته‌ی کار آزمایشی شروع می‌شود. حسنی که دوره دیدن دارد این است که آدم از قوانین نا نوشته هم مطلع می‌شود. من که عازم اولین روز کار آزمایشی‌ام بودم می‌دانستم که دقیقاً رفتار و حرکاتم زیر ذره‌بین است و تأثیر به سزایی در ساعات کاری‌ام در هفته‌های آینده خواهد داشت. به نظر هم کاملاً درست می‏آید. صاحب کار چه کل تقیِ بقال چه صاحبانِ کمپانی‌های بزرگ همه پول که می‌دهند می‌خواهند کارشان انجام بشود.
مشتری‌ها صف کشیده بودند. من با هر کدامشان چنان چاق سلامتی می‌کردم که انگار ابوی و والده‌ام از ایران آمده‌اند. دندانهایم را علاوه بر مسواک با خاکه ذغال برق انداخته بودم و درلبخند زدن نه تنها از خست حذر می‌کردم بلکه دست و دلبازانه دهانم را تا هویدا شدن هر سی و یک دندانم باز می‌کردم. آن یکی دندانم که افتاده بود با نبودش هم عرض ادب می‌کرد. در همان یکساعت اول احساس کردم کس یا کسانی را که احتمالاً با دوربین مخفی زیر نظرم دارند تحت تأثیر قرار داده‌ام، چه از لحاظ سرعت چه از لحاظ خوش اخلاقی و خنده رویی. وسط ساعت دوم مغازه روی روالش افتاده بود و مشتری‌ها فوج فوج وارد می‌شدند و چون سرعت صفی را که من سرویس می‌دادم ملاحظه می‌کردند به این صف می‌پیوستند. جمعیتی جمع شده بود. اول از استقبال خوشحال بودم ولی یکهو فکر کردم ممکن است درازی صف را بگذارند به حساب کند کاری من. سرعتم را افزایش دادم. با دودست، بازو، چانه و هر عضوی که می‌شد به کار گرفت جنسها را جابجا ومشتری‌ها را راه می انداختم. کدهای زیادی بود که خوشبختانه موردی پیش نمی‌آمد یکی فراموش شود. همین که این از ذهنم گذشت نوبت به زنی رسید که کنجد خریده بود. کد کنجد را فراموش کرده بودم. اعصابم بهم ریخت. آموزش دیده بودیم، گفته بودند چه بسا بازرسی در نقش یک مشتری ساده بیاید و رفتار شما را مطالعه کند. به آن خانم که با دو قورت نیم باقی بودنش شکی باقی نمی‌گذاشت که بازرس باشد لبخندی استثنایی تحویل دادم. اخمهایش را در هم کشید. بیشتر عصبی شدم ولی خونسردیم را حفظ کردم. یادمان داده بودند، گوشی را برداشتم تا از طریق بلند گو متصدی کنترل قیمتها را صدا بزنم. به آن راحتی که فکر می‌کردم نبود. همه‌ی صف با اخمهای تو هم رفته و شاکی از انتظار چشم به دهان من دوخته بود. زن به بغل دستی‌اش چیزی گفت و هر دو خندیدند. ته صف دو نفر به هم نگاه کردند و برای هم سر نارضایتی تکان دادند. صندوقدار دیگری به دادم رسید. کد کنجدها را زدم و ازشر بازرس خلاص شدم. احساس ادرار شدیدی به من دست داده بود. شدت ادرار به ثانیه شمار گره خورده بود و ثانیه‌ای افزایش پیدا می‌کرد. قدرتی را که بتوانم احوالپرسی را به همان گرمی ادامه دهم از دست داده بودم. ده دقیقه‌ای بعد حتی توان اینکه نیشم را الکی باز کنم نداشتم. پیشانی‌ام عرق کرده بود و مواظب بودم مشتری‌ها متوجه عرق کف دستهایم نشوند. به بیمه‌ای فکر می کردم که بعد از شیش ماه کار کردن نصیبم می‌شد. به خودم نهیب می زدم. دوربینها و مأموران کنترل را به خاطر می‌آوردم اما فشار ادرار بازرس سرش نمی‌شد و جز آمدن چیز دیگری نمی فهمید.
یواش یواش کار به جایی رسید که مشتریها با کنایه و متلک شروع کردند سلام دادن و حالم را پرسیدن! حتی دادن جوابشان از توانم خارج شده بود. برای یک آن شاید یک هزارم ثانیه چشمهایم برقی زد. ضربان قلبم بالا رفت. دستهایم ایستاد. سردم شد. عرق کف دستهایم بخار شد و ادرارم با چنان فشاری بیرون آمد که تمام کمپانی نمی‌توانست جلویش را بگیرد. در جا به پایین کراواتم نگاه کردم، شلوار فرم، سیاه بود و هیچ چیز را نشان نمی‌داد. آب موقعیت نشناس عزم کفشهایم را کرده بود. لحظاتی بعد چاق سلامتی های کذایی من شروع شد. همه‌ی کدهای دنیا در ذهنم بشکن می‌زدند. نیشهایم چنان باز بود که همه به وجد می‌آمدند.


میبی تست

Posted by balouch On April - 23 - 2009

تستی بود که در دو روز انجام شد. روز اول با تزریق ماده‏ای زرد رنگ که کلید پمپ آن زیر نظر دکتر زده می‏شد به صورت مصنوعی مرا به مرحله خستگی و استرس بردند (اگر درست گفته باشم) بعد از تزریق چهار و نیم دقیقه حالم به شدت خراب شد. نفس تنگی و خفگی و درد در تمام قسمت چپ بدن. پرستارها و دکتر قیافه‏اشان از نظرم محو شد اما انگار پاسخ آنها را می‏دادم. تزریق دوباره سوزنی توسط دکتر و صدایش که از من می‏خواست مرتب نفس عمیق بکشم خیلی زود مرا به حالت عادی برگرداند. روز دوم با تزریق رادیو اکتیو ضعیف (باز هم اگر درست گفته باشم) مدت چهل و پنج دقیقه داخل آن دستگاه استوانه‏ای بودم که گاهی دستگاه می‏چرخید و گاهی من. در پایان کارتی دادند با تمام مشخصات من که اگر در فرودگاهی یا سر مرز در بنده رادیو اکتیو دیدند همانا بدانند هسته‏ای شدم اما غنی نشدم و ربطی به البرادعی و ایران و آژانس ندارد بلکه بیمارستان عمداً مرا به آن بلا که در آن نعمتی است دچار فرموده. در حال حاضر نه آنکه کبکم خروس بخواند اما نفسی در بدن جاری و به دعاگویی مشغولم و از اینکه بیمار من بیشتر از سالم من مورد توجه و تشویق دوستان قرار گرفته و کامنت گرفته ممنونم. نتیجه این آزمایشات یک هفته دیگر مشخص خواهد شد. و آنگاه معلوم خواهد شد که بای پس لازم هست یا خیر. تا آن زمان و تا زمانی که نفسی در بدن جاریست در خدمت شما و نظام هستم.


مرخصی استعلاجی

Posted by balouch On April - 21 - 2009

در دنباله‏ی ناراحتی قلبی قبلی با بیمارستان و آزمایشات مربوطه سر و کار دارم. دردهایی را که دارم انداخته‏اند به گردن رگ بدبخت بیچاره‏ای که زیادی نازک و تنگ شده و مسئول نارسایی خونیست. نمی‏دانند دل من و شما از کجا خون است. به خیر بگذرد همین یکی دو روز دوباره اینجا را آب و جارو می‏کنم. دیرتر شد حتمن دلتنگ‏اتان خواهم شد


شرح اجلاس دوربان از زبان پرزیدنت

Posted by balouch On April - 21 - 2009

فیلم‏های اجلاس دوربان و پرتاب دماغ دلقک به پرزیدنت احمدی‏نژاد و هو کردنهای ممتد به او را که دیدید. خروج دسته جمعی رهبران کشورها را هم که ملاحظه فرمودید. خوب در ایران از این خبرها نیست. همه منتظرند که جناب پرزیدنت برگردد و ماجرا را تعریف کند. ایشان هم اگر تعریف کنند چنین خواهند فرمود:
از قبل به ما گفته بودن که یه چیز قرمزی پرت می‏کنن. محاسبات ما این بود که گوجه هست. گفتم اونش مسئله‏ای نیست. ولی هو کردن رو نمیشد لاسبیلی رد کرد. من خیلی ناراحت شدم. میدونستم چندین ساله دارن برا این اجلاس کار می‏کنن و کلی خرج کردن. نمی‏شد نرفت و خرابش نکرد (هه هه هه هه هه) به منوچهر گفتم: متکی تو چی می‏گی؟ گفت برو تکیه‏ات باشه به من. تا هو کردن ما اونقدر آدم ورداشتیم که با کف زدن سالن رو بگذاریم رو سرمون. گفتم ما تو مملکت خودمون صلوات می‏فرستیم اونوقت اینجا کف بزنیم؟ گفت من وزیر امور خارجه‏ام یا تو؟ صلوات برا خارجیها که عربیشون مثل ما خوب نیست مثل هو میمونه! اونوقت فکر میکنن ما هم داریم شما رو هو می‏کنیم. البته من یک طرح دیگه هم داشتم. میخواستم یک زنبیل گوجه با خودم ببرم. وقتی اونا پرت کردن منم شروع کنم پرت کردن ولی گفتن گوجه واقعاً گرون شده. سیب زمینی‏ها رو هم داده بودیم رفته بود. اینه که با همون طرح دست زدن موافقت کردم ( امیدوارم امام زمان از این گناه من بگذره) .
یک گله کوچولو هم من اینجا بکنم امیدوارم نگذارید به حساب مبارزات انتخاباتی. وقتی ما با این مکافات میریم تو شکم دشمن و تو جلسه مقابله با نژاد پرستی شروع می‏کنیم نژاد پرستی کردن و تفرقه‏اندازی. بعد این حاج آقا که خودش هم معممه و مال الیگودرز لرستان هست و ماشین ضد گلوله و محافظ داره و سیصد میلیون تومان هم از جزایری گرفت و تو این سی سال هیچ کاری نکرد حالا چپ و راست نطق می‏کنه که انقلاب راه میندازه (حالا نمیخوام اسم ببرم) میاد میگه هالوکاست واقعیت داشته دیگه واقعاً آدم چه بکنه. بگذریم پرت شدم از ماجرا خلاصه بعد جلسه هم که همه قهر کرده بودن ولی بحمدلله گروه ما خودش به تنهایی به اندازه کل شرکت کننده‏ها بود. جاتون خالی رفتیم توی خیابونا. بچه‏ها رو از دور میدیدم. منو به مادراشون نشون میدادن و معلوم بود دارن از آمریکاییها تقلید می‏کنن به بلوچی می‏گفتن: محموده. محموده. به متکی گفتم: منوچهر حق اماما بخوره به کمرت که از خیرشون وزیر شدی ولی هنوز اسمت منوچهره. طفلک چیزی نگفت. بهش گفتم می‏بینی بچه‏ها رو؟ این یعنی عنایت حضرت حق. اونم طفلک که طرح دست زدنش پاتکی بود به حمله دشمن می‏دوید که به من برسه (من خیلی تند می‏رفتم که اسرائیلی ها نتونن منو بدزدن. هه هه هه هه هه) می‏گفت: همینطوره. همینطوره.
کلاً بحمدلله اینجا هم پیروز شدیم. حالا برن هر چی دلشون میخواد بر علیه ایران بکنن.


مرخصی استعلاجی

Posted by balouch On April - 20 - 2009

در دنباله‏ی ناراحتی قلبی قبلی با بیمارستان و آزمایشات مربوطه سر و کار دارم. دردهایی را که دارم انداخته‏اند به گردن رگ بدبخت بیچاره‏ای که زیادی نازک و تنگ شده و مسئول نارسایی خونیست. نمی‏دانند دل من و شما از کجا خون است. به خیر بگذرد همین یکی دو روز دوباره اینجا را آب و جارو می‏کنم. دیرتر شد حتمن دلتنگ‏اتان خواهم شد


شرح اجلاس دوربان از زبان پرزیدنت

Posted by balouch On April - 20 - 2009

فیلم‏های اجلاس دوربان و پرتاب دماغ دلقک به پرزیدنت احمدی‏نژاد و هو کردنهای ممتد به او را که دیدید. خروج دسته جمعی رهبران کشورها را هم که ملاحظه فرمودید. خوب در ایران از این خبرها نیست. همه منتظرند که جناب پرزیدنت برگردد و ماجرا را تعریف کند. ایشان هم اگر تعریف کنند چنین خواهند فرمود:
از قبل به ما گفته بودن که یه چیز قرمزی پرت می‏کنن. محاسبات ما این بود که گوجه هست. گفتم اونش مسئله‏ای نیست. ولی هو کردن رو نمیشد لاسبیلی رد کرد. من خیلی ناراحت شدم. میدونستم چندین ساله دارن برا این اجلاس کار می‏کنن و کلی خرج کردن. نمی‏شد نرفت و خرابش نکرد (هه هه هه هه هه) به منوچهر گفتم: متکی تو چی می‏گی؟ گفت برو تکیه‏ات باشه به من. تا هو کردن ما اونقدر آدم ورداشتیم که با کف زدن سالن رو بگذاریم رو سرمون. گفتم ما تو مملکت خودمون صلوات می‏فرستیم اونوقت اینجا کف بزنیم؟ گفت من وزیر امور خارجه‏ام یا تو؟ صلوات برا خارجیها که عربیشون مثل ما خوب نیست مثل هو میمونه! اونوقت فکر میکنن ما هم داریم شما رو هو می‏کنیم. البته من یک طرح دیگه هم داشتم. میخواستم یک زنبیل گوجه با خودم ببرم. وقتی اونا پرت کردن منم شروع کنم پرت کردن ولی گفتن گوجه واقعاً گرون شده. سیب زمینی‏ها رو هم داده بودیم رفته بود. اینه که با همون طرح دست زدن موافقت کردم ( امیدوارم امام زمان از این گناه من بگذره) .
یک گله کوچولو هم من اینجا بکنم امیدوارم نگذارید به حساب مبارزات انتخاباتی. وقتی ما با این مکافات میریم تو شکم دشمن و تو جلسه مقابله با نژاد پرستی شروع می‏کنیم نژاد پرستی کردن و تفرقه‏اندازی. بعد این حاج آقا که خودش هم معممه و مال الیگودرز لرستان هست و ماشین ضد گلوله و محافظ داره و سیصد میلیون تومان هم از جزایری گرفت و تو این سی سال هیچ کاری نکرد حالا چپ و راست نطق می‏کنه که انقلاب راه میندازه (حالا نمیخوام اسم ببرم) میاد میگه هالوکاست واقعیت داشته دیگه واقعاً آدم چه بکنه. بگذریم پرت شدم از ماجرا خلاصه بعد جلسه هم که همه قهر کرده بودن ولی بحمدلله گروه ما خودش به تنهایی به اندازه کل شرکت کننده‏ها بود. جاتون خالی رفتیم توی خیابونا. بچه‏ها رو از دور میدیدم. منو به مادراشون نشون میدادن و معلوم بود دارن از آمریکاییها تقلید می‏کنن به بلوچی می‏گفتن: محموده. محموده. به متکی گفتم: منوچهر حق اماما بخوره به کمرت که از خیرشون وزیر شدی ولی هنوز اسمت منوچهره. طفلک چیزی نگفت. بهش گفتم می‏بینی بچه‏ها رو؟ این یعنی عنایت حضرت حق. اونم طفلک که طرح دست زدنش پاتکی بود به حمله دشمن می‏دوید که به من برسه (من خیلی تند می‏رفتم که اسرائیلی ها نتونن منو بدزدن. هه هه هه هه هه) می‏گفت: همینطوره. همینطوره.
کلاً بحمدلله اینجا هم پیروز شدیم. حالا برن هر چی دلشون میخواد بر علیه ایران بکنن.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!