رئیس جمهور در خصوص سخنرانی در اجلاس ژنو گفت: یک دهم ثانیه از ذهنم عبور کرد و گفتم امام زمان دماغ اینها را به خاک بمال.
اگر جناب پرزیدنت در آن یک دهم ثانیه از امام زمان درخواست کردهاند که دماغ پلاستیکی دلقکی را به خاک بمالد که کار درستی نکردهاند . آدم هر چند رابطهاش با یکی خوب باشد نباید اورا برای به خاک مالاندن یک دماغ پلاستیکی اذیت کند. اگر برای دماغ اصلی دلقک دعا کرده که ماشاءالله به این انصاف. رئیس جمهورجان اگر بخشش در کارت نیست، حداقل گوجهای به طرفش پرت کن، امام زمان را میاندازی به جانش که چه بشود؟. شرط میبندم برای یک دهم ثانیه از ذهن پرزیدنت خطور هم نکرده که به جای اذیت کردن امام عصر عجالله تعالی فرجهالشریف میتواند از خداوند بخواهد تا آن دلقک را به راه راست هدایت کند. همین سوء استفاده ابزاری از امامان است که آمار اعدام را در مملکت ما بالا برده.
Archive for April, 2009
دعا برای دماغ یک دلقک
دعا برای دماغ یک دلقک
رئیس جمهور در خصوص سخنرانی در اجلاس ژنو گفت: یک دهم ثانیه از ذهنم عبور کرد و گفتم امام زمان دماغ اینها را به خاک بمال.
اگر جناب پرزیدنت در آن یک دهم ثانیه از امام زمان درخواست کردهاند که دماغ پلاستیکی دلقکی را به خاک بمالد که کار درستی نکردهاند . آدم هر چند رابطهاش با یکی خوب باشد نباید اورا برای به خاک مالاندن یک دماغ پلاستیکی اذیت کند. اگر برای دماغ اصلی دلقک دعا کرده که ماشاءالله به این انصاف. رئیس جمهورجان اگر بخشش در کارت نیست، حداقل گوجهای به طرفش پرت کن، امام زمان را میاندازی به جانش که چه بشود؟. شرط میبندم برای یک دهم ثانیه از ذهن پرزیدنت خطور هم نکرده که به جای اذیت کردن امام عصر عجالله تعالی فرجهالشریف میتواند از خداوند بخواهد تا آن دلقک را به راه راست هدایت کند. همین سوء استفاده ابزاری از امامان است که آمار اعدام را در مملکت ما بالا برده.
شیخ مهدی اوباما
به گزارش خبرنگار آفتاب در دانشگاه شریف، هنگامی که کروبی در بخشی از اظهاراتاش گفت: «شعار من تغییر است» دانشجویان فریاد زدند “کروبی اوباما”.
به احتمال زیاد دانشجویان شیخ را دست انداختهاند چون آمریکا را شیطان بزرگ میداند اما شعار رئیس جمهورش را در روز روشن کش میرود. شکی هم نیست که ایشان از خودشان چنین تصویری داشته باشند:
نتیجه آزمایشات اخیر
شیخ مهدی اوباما
به گزارش خبرنگار آفتاب در دانشگاه شریف، هنگامی که کروبی در بخشی از اظهاراتاش گفت: «شعار من تغییر است» دانشجویان فریاد زدند “کروبی اوباما”.
به احتمال زیاد دانشجویان شیخ را دست انداختهاند چون آمریکا را شیطان بزرگ میداند اما شعار رئیس جمهورش را در روز روشن کش میرود. شکی هم نیست که ایشان از خودشان چنین تصویری داشته باشند:
نتیجه آزمایشات اخیر
مسافرهای خانم لیندا وانگ
لیندا وانگ زن جوان مالزیاییای بود که من تا مدتها فکر میکردم چینی است. وقتی بیشتر آشنا شدیم او گفت علاوه بر زبان چینی ژاپنی را هم به خوبی حرف میزند. کارخانهی بسته بندی پودرهای خوراکی که اعلام ورشکستگی کرد من و او بیکار شدیم. در مدت چند سالی که با هم توی آن کارخانه همکار بودیم خانم لیندا پایش به خانهی ما باز شد. دو دختر قد و نیمقد او را، بچه هایمن دوست داشتند.
گرچه بیمهی بیکاری درخواست ما را برای دریافت کمک هزینه میپذیرفت اما برای بخور نمیری که بنا بود بدهد هفتخوانی را جلوی پایمان میگذاشت که بهتر بود عطایش به لقایش بخشیده شود. در تلاش بودیم که سریع کاری دست و پا کنیم. خانم لیندا علاقهی زیادی به آداب و رسوم ما و محیط خانوادگی داشت. علناً میگفت دوست دارد بچههایش در محیط خانهی ما بزرگ شوند. شرایط مالی هر دوی ما خیلی بد بود اما خانم لیندا مشخصاً وضع بدتری داشت و احتمال میرفت که خانه بدوش شود.
شبی او با یک کیک کوچک به خانهی ما آمد. میگفت در یک پانسیون که دانش آموزان خارجی را برای دورههای فشردهی تابستانی اسکان میداد کار پیدا کرده. پایان هفته را برای پرکردن فرمهای دانشآموزان که اکثراً چینی هستند همراهشان در پانسیون میماند و اول صبح دوشنبه با پانصد دلار نقد به خانه بر میگردد. این کار و درآمدش از کار قبلی بهتر بود. درست میگفت کنار این کار که نقد بود اگر درخواست بیمه بیکاری میکردیم باعث نجات هر دو خانواده میشد. قرار شد دو دختر او را ما نگهداری کنیم و برای دو روز و نیم صد و پنجاه دلار از پانصد دلاری که کار میکند به ما برسد.
او عصر جمعه عازم کار میشد و ساعت هشت صبح روز دوشنبه ژولیده و خسته و خواب آلود بر میگشت تا دخترانش را به مدرسه برساند.
اواخر جولای بود. هوا گرم و آفتابی و ونکوور شلوغ و پر ماجرا شده بود. یکی از بچههای پولدار ایرانی در ویلاهای افسانهای وست ونکوور به بهانهی تولدش جشنی راه انداخت. من هم به عشق دیدن داخل آن خانهی طاغوتی با یکی از دوستان همراه شدم و رفتم. انگار وسط یک زمین فوتبال خانه را ساخته بودند. مشروبها و غذاها و ساز و آواز شاید برای من که تا آن موقع آنقدر اسراف ندیده بودم اهمیت داشت اما ساعت یک نیمه شب وقتی دوستان کانادایی پسر ایرانیای که داشت هیجده ساله میشد با کادوی خودشان آمدند انگشت به دهان ماندم. وانت باری از درِ ماشینرو عقب عقب آمد تا به وسط حیاط رسید. جعبهی بسیار بزرگ کادویی را که همقد من بود چهار جوان قوی هیکل جلوی سایر کادوها گذاشتند. وانت بار بیرون رفت و خواندن آهنگ تولدت مبارک به زبان انگلیسی شروع شد. یکی از جوانها با چاقویی جلو رفت، آن را به بالای جعبهی کادو فرو برد و تا پایین جعبه را از عقب و جلو شکافت.
خانم لیندا وانگ لخت مادرزاد از داخلش بیرون آمد و همانطور که میرقصید همپای دیگران آهنگ تولدت مبارک را میخواند.
من در تاریکی شب گم شدم. مدتهاست که از آن ماجرا میگذرد. خانم لیندا وانگ هنوز فکر میکند که ما داستان مسافرهای او و کارش در پانسیون را باور داریم.
مسافرهای خانم لیندا وانگ
لیندا وانگ زن جوان مالزیاییای بود که من تا مدتها فکر میکردم چینی است. وقتی بیشتر آشنا شدیم او گفت علاوه بر زبان چینی ژاپنی را هم به خوبی حرف میزند. کارخانهی بسته بندی پودرهای خوراکی که اعلام ورشکستگی کرد من و او بیکار شدیم. در مدت چند سالی که با هم توی آن کارخانه همکار بودیم خانم لیندا پایش به خانهی ما باز شد. دو دختر قد و نیمقد او را، بچه هایمن دوست داشتند.
گرچه بیمهی بیکاری درخواست ما را برای دریافت کمک هزینه میپذیرفت اما برای بخور نمیری که بنا بود بدهد هفتخوانی را جلوی پایمان میگذاشت که بهتر بود عطایش به لقایش بخشیده شود. در تلاش بودیم که سریع کاری دست و پا کنیم. خانم لیندا علاقهی زیادی به آداب و رسوم ما و محیط خانوادگی داشت. علناً میگفت دوست دارد بچههایش در محیط خانهی ما بزرگ شوند. شرایط مالی هر دوی ما خیلی بد بود اما خانم لیندا مشخصاً وضع بدتری داشت و احتمال میرفت که خانه بدوش شود.
شبی او با یک کیک کوچک به خانهی ما آمد. میگفت در یک پانسیون که دانش آموزان خارجی را برای دورههای فشردهی تابستانی اسکان میداد کار پیدا کرده. پایان هفته را برای پرکردن فرمهای دانشآموزان که اکثراً چینی هستند همراهشان در پانسیون میماند و اول صبح دوشنبه با پانصد دلار نقد به خانه بر میگردد. این کار و درآمدش از کار قبلی بهتر بود. درست میگفت کنار این کار که نقد بود اگر درخواست بیمه بیکاری میکردیم باعث نجات هر دو خانواده میشد. قرار شد دو دختر او را ما نگهداری کنیم و برای دو روز و نیم صد و پنجاه دلار از پانصد دلاری که کار میکند به ما برسد.
او عصر جمعه عازم کار میشد و ساعت هشت صبح روز دوشنبه ژولیده و خسته و خواب آلود بر میگشت تا دخترانش را به مدرسه برساند.
اواخر جولای بود. هوا گرم و آفتابی و ونکوور شلوغ و پر ماجرا شده بود. یکی از بچههای پولدار ایرانی در ویلاهای افسانهای وست ونکوور به بهانهی تولدش جشنی راه انداخت. من هم به عشق دیدن داخل آن خانهی طاغوتی با یکی از دوستان همراه شدم و رفتم. انگار وسط یک زمین فوتبال خانه را ساخته بودند. مشروبها و غذاها و ساز و آواز شاید برای من که تا آن موقع آنقدر اسراف ندیده بودم اهمیت داشت اما ساعت یک نیمه شب وقتی دوستان کانادایی پسر ایرانیای که داشت هیجده ساله میشد با کادوی خودشان آمدند انگشت به دهان ماندم. وانت باری از درِ ماشینرو عقب عقب آمد تا به وسط حیاط رسید. جعبهی بسیار بزرگ کادویی را که همقد من بود چهار جوان قوی هیکل جلوی سایر کادوها گذاشتند. وانت بار بیرون رفت و خواندن آهنگ تولدت مبارک به زبان انگلیسی شروع شد. یکی از جوانها با چاقویی جلو رفت، آن را به بالای جعبهی کادو فرو برد و تا پایین جعبه را از عقب و جلو شکافت.
خانم لیندا وانگ لخت مادرزاد از داخلش بیرون آمد و همانطور که میرقصید همپای دیگران آهنگ تولدت مبارک را میخواند.
من در تاریکی شب گم شدم. مدتهاست که از آن ماجرا میگذرد. خانم لیندا وانگ هنوز فکر میکند که ما داستان مسافرهای او و کارش در پانسیون را باور داریم.
پرتقال فروش را پیدا نکنید
عمهجان که اخیراً آب چند عدد پرتقال را تناول فرموده بعد از معلوم شدن اینکه پرتقالها اسرائیلی هستند سخت بیمار شد. امروز که نتیجه آزمایش DNA مشخص کرد که پرتقالها چینی هستند و مارکها قلابیست دوان دوان خودم را به بستر عمهجان رساندم و به او خوشخبری دادم که پرتقالها اسرائیلی نیستند. الحمدلله حالشان بهتر شده.
از اپوزسیون خواهش میکنم به خاطر سلامت عمهی بنده این دفعه بر خلاف رایج مملکتمان از خیر پیدا کردن پرتقال فروش بگذرند و بگذارند نظام صورت مسئله را پاک کند.
نهی از زندگی
جایتان خالی امروز یک سری زدم وبلاگ گوشزد. خیلی خوش گذشت برای شما هم از آنجا سوغاتی آوردم. اینجا بخوانید اما اگر کامنتی داشتید بروید وبلاگ خودش. مثل من مشتری خواهید شد:
توضیح: شعر در پاسخ حضرات، سروده جناب هادی خرسندی است.
اصل این مطلب هم دراصغرآقای یک هست.
پرتقال فروش را پیدا نکنید
عمهجان که اخیراً آب چند عدد پرتقال را تناول فرموده بعد از معلوم شدن اینکه پرتقالها اسرائیلی هستند سخت بیمار شد. امروز که نتیجه آزمایش DNA مشخص کرد که پرتقالها چینی هستند و مارکها قلابیست دوان دوان خودم را به بستر عمهجان رساندم و به او خوشخبری دادم که پرتقالها اسرائیلی نیستند. الحمدلله حالشان بهتر شده.
از اپوزسیون خواهش میکنم به خاطر سلامت عمهی بنده این دفعه بر خلاف رایج مملکتمان از خیر پیدا کردن پرتقال فروش بگذرند و بگذارند نظام صورت مسئله را پاک کند.
نهی از زندگی
جایتان خالی امروز یک سری زدم وبلاگ گوشزد. خیلی خوش گذشت برای شما هم از آنجا سوغاتی آوردم. اینجا بخوانید اما اگر کامنتی داشتید بروید وبلاگ خودش. مثل من مشتری خواهید شد:
توضیح: شعر در پاسخ حضرات، سروده جناب هادی خرسندی است.
اصل این مطلب هم دراصغرآقای یک هست.