لیندا وانگ زن جوان مالزیاییای بود که من تا مدتها فکر میکردم چینی است. وقتی بیشتر آشنا شدیم او گفت علاوه بر زبان چینی ژاپنی را هم به خوبی حرف میزند. کارخانهی بسته بندی پودرهای خوراکی که اعلام ورشکستگی کرد من و او بیکار شدیم. در مدت چند سالی که با هم توی آن کارخانه همکار بودیم خانم لیندا پایش به خانهی ما باز شد. دو دختر قد و نیمقد او را، بچه هایمن دوست داشتند.
گرچه بیمهی بیکاری درخواست ما را برای دریافت کمک هزینه میپذیرفت اما برای بخور نمیری که بنا بود بدهد هفتخوانی را جلوی پایمان میگذاشت که بهتر بود عطایش به لقایش بخشیده شود. در تلاش بودیم که سریع کاری دست و پا کنیم. خانم لیندا علاقهی زیادی به آداب و رسوم ما و محیط خانوادگی داشت. علناً میگفت دوست دارد بچههایش در محیط خانهی ما بزرگ شوند. شرایط مالی هر دوی ما خیلی بد بود اما خانم لیندا مشخصاً وضع بدتری داشت و احتمال میرفت که خانه بدوش شود.
شبی او با یک کیک کوچک به خانهی ما آمد. میگفت در یک پانسیون که دانش آموزان خارجی را برای دورههای فشردهی تابستانی اسکان میداد کار پیدا کرده. پایان هفته را برای پرکردن فرمهای دانشآموزان که اکثراً چینی هستند همراهشان در پانسیون میماند و اول صبح دوشنبه با پانصد دلار نقد به خانه بر میگردد. این کار و درآمدش از کار قبلی بهتر بود. درست میگفت کنار این کار که نقد بود اگر درخواست بیمه بیکاری میکردیم باعث نجات هر دو خانواده میشد. قرار شد دو دختر او را ما نگهداری کنیم و برای دو روز و نیم صد و پنجاه دلار از پانصد دلاری که کار میکند به ما برسد.
او عصر جمعه عازم کار میشد و ساعت هشت صبح روز دوشنبه ژولیده و خسته و خواب آلود بر میگشت تا دخترانش را به مدرسه برساند.
اواخر جولای بود. هوا گرم و آفتابی و ونکوور شلوغ و پر ماجرا شده بود. یکی از بچههای پولدار ایرانی در ویلاهای افسانهای وست ونکوور به بهانهی تولدش جشنی راه انداخت. من هم به عشق دیدن داخل آن خانهی طاغوتی با یکی از دوستان همراه شدم و رفتم. انگار وسط یک زمین فوتبال خانه را ساخته بودند. مشروبها و غذاها و ساز و آواز شاید برای من که تا آن موقع آنقدر اسراف ندیده بودم اهمیت داشت اما ساعت یک نیمه شب وقتی دوستان کانادایی پسر ایرانیای که داشت هیجده ساله میشد با کادوی خودشان آمدند انگشت به دهان ماندم. وانت باری از درِ ماشینرو عقب عقب آمد تا به وسط حیاط رسید. جعبهی بسیار بزرگ کادویی را که همقد من بود چهار جوان قوی هیکل جلوی سایر کادوها گذاشتند. وانت بار بیرون رفت و خواندن آهنگ تولدت مبارک به زبان انگلیسی شروع شد. یکی از جوانها با چاقویی جلو رفت، آن را به بالای جعبهی کادو فرو برد و تا پایین جعبه را از عقب و جلو شکافت.
خانم لیندا وانگ لخت مادرزاد از داخلش بیرون آمد و همانطور که میرقصید همپای دیگران آهنگ تولدت مبارک را میخواند.
من در تاریکی شب گم شدم. مدتهاست که از آن ماجرا میگذرد. خانم لیندا وانگ هنوز فکر میکند که ما داستان مسافرهای او و کارش در پانسیون را باور داریم.
مسافرهای خانم لیندا وانگ
April - 28 - 2009
بن گرامی هر چه که تو قبولش کنی.
Is this an story, or it is real? I am confused!
سلام اخوی
تا بوده همین بوده و هست. توی همه جا این چیزا هست. حتی توی بهشتی مثل جایی که شما هستید. همه جای دنیا هم بیمه و این چیزا کشکه. دنیای امروز مثل جنگا می مونه.
شاد باد.
امیر
من نظرم را اشتبا ها پائین زیر پست قبلی نوشتم می بخشید
چقدر تاسف بار بود. یک لحظه فکر کردم با بچه ها همراه شدن و به جشن رفتن می تونست شامل بچه های اون خانوم هم بشه. چقدر حال بدی داشت این داستان.
الان ۱۰ دقیقه است که از خندان قصهٔ شما میگذرد از شما چه پنهان که ما هم همینجور انگشت به دهان مانده ایم!
سرو
سلام قادر جان. قلبت پر طپش بادا! دارم فکر میکنم آیا میشه تو رو مجسم کرد در حالتی که داری این سطور رو می نویسی؟! آخه در آن لحظات اگه یکی بهت بگه: قرص فلان و بهمان مربوط به قلبت رو خورده ای یا نه؟! فکر میکنم تمام رشته افکارت پاره خواهد شد! داداش یه خورده به فکر قلب ات باش! حالا درسته که یکی تو استادیوم خونه میسازه، اما نمیشه توی یه خونه استادیوم ساخت؛ قلب تو، فکر کنم بارها و بارها بهت اعتراض کرده که لطفاً به اندازه و یا یه ذره اضافه باری میتونم گردن بذارم، اما اینهمه درد و غم دنیا رو نریز رو سر من! ضمناً برای فید مورد سوال شما، فعلاً آدرس دیگه ای رو این پائین میذارم. نتیجه آزمایش که قرار بود یه هفته بعد گفته بشه رو فراموش نکنی و حتماً اینجا منعکس کن.
( آخه از تو پنهان نباشه، من هم کم و بیش مسیر تو رو البته با ابعاد کمتری دارم دنبال میکنم!)