شخصی چرخی دارد. چرخش نمیچرخد. از هر طرف که فکر میکرده، یا توصیه شده فشار آوزده اما چرخ نه به پیش می رود نه به پس. پیشترها فکر میکرد همینکه به پیش نمیرود پس رفتی است. اما حالا اصلاً فکر نمیکند، کنار چرخ از حال رفته. رمقش را که باز مییابد، چرخ را میکشد اما توانی که صفر باشد نفس را هم به سختی میکشد. یک وجب آنطرفتر، نه، یک قدم آنطرفتر باز میماند. این را نمیشود گفت چرخیدنِ چرخ. این کشیدن چرخ است. فرقش در این است که چرخ را که بکشی ترا می کُشد. انگشت نمایت میکند. در خفت اول شدن افتخاری ندارد. بدی در این است که احساس ساز خود را میزند و عقل راه خود را میرود. درست است که هر بی ستارهای کورسویی را برای خود ستاره میکند اما هر کسی برای هر کسی نمیایستد. بعضیها که میایستند نمیبینند سنگهایی را که لای چرخ دندهها به دنیا آمدهاند.
آه که عجب خجالت آور است این چرخ مزخرف.
درمانده زیاد است در همسایگی یک مانده. اما هر کس در حکایت چرخ خود داستان شده. کاش چرخ که میایستاد عمر هم میایستاد. کاش چرخ که میایستاد، جان که به لب میرسید، مرگ هم میرسید. کاش…
کاش و کاش و کاش
May - 16 - 2005