داستانی دنباله دار از من در شهرگان.
قسمت چهارم:
به محض ورود به کتابخانه ناخودآگاه اول آنجایی را که معمولاً مرجان مینشست نگاه کردم. با کمال تعجب با یکی از دوستانش آنجا بود. نمیخواستم مستقیم روی میزش بروم. به قسمت نشریات که روبروی میز انها بود رفتم. چند دقیقهای نگذشت که سلام مرجان را شنیدم. بر گشتم و به او گفتم که او را دیدهام اما نخواستم مزاحمش بشوم. وقتی روی میزش رسیدم دوستش آماده رفتن بود. مرجان پلیور سبز رنگی با شلوار لی پوشیده بود. از همیشه قدبلندتر به نظر میرسید. او که فهمید صبح درس مهمی ندارم از من خواست که از کتابخانه بیرون برویم. از اینکه به آن راحتی تصمیم میگرفت خوشحال بودم. عوض رفتن به سالنی که کلاسها در آن قرار داشت او راهی را که از بین زمین بسکتبال و محوطه پارکینگ رد میشد در پیش گرفت. برای من شکی نماند که قصد رفتن به طرف زمین فوتبال را دارد. زمین فوتبال در منتها الیه دانشکده پشت درختان انبوه کاج واقع بود. قدم زدن در زمین چمن فوتبال کار پسر و دخترانی بود که روابطشان مدتها بود علنی شده و یا به سرحد نامزدی رسیده بودند. تا وقتی که او به راه مارپیچ درختان کاج نرسیده بود… بقیه را در شهرگان بخوانید.
تقی گرامی با درود و مهر. سپاسگزار دقتتان. بله اشتباه معشوقی است و بس!داستان مریم را قبلاً نوشته ام و به صورت کتاب میتوانید از اینجا دانلود کنید:
http://balouch.blogspot.com/ver3/yekvajab.doc
سلام قادر جان. امیدوارم موضوع پیچیده ای در میان نباشه و احتمالاً اشتباهی معمولی که، در یکی دو جائی در متن، بجای مرجان " مریم " نوشته ای. اگه اشتباه می کنم، ممنون می شوم که تو همین صفحه بنویسی و یا یه جوری ندائی به من بدهی! خب، فعلاً که چندتایی از آن اجنه ها در مناظره جلوی ما قرار میگیرن و در کنارشان هم آن اجنه ساعت بی شماطه! و حرفهایی می زنند که عمدتاً از جهانی آنور دیوار حضور هستش و بس! فکر کنم تا پیش از پایان داستان تو، با اورادی که قراره اینا بعداز بازکردن جعبه های مارگیری شان بخوانند، همه مردم و جامعه و برخی نویسندگان مثل دولت آبادی و غیره رو کلاً شئی ان غدیر، ببرن آنور دیوار حضور! البته این نظم و ترتیب انگار در بلوچستان بد جوری بهم خورده و دیوار حضور و غیاب قاطی شده و اسرای شان را می فرستند آنور آب.