Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for January, 2009

خبر یک خودکشی

Posted by balouch On January - 15 - 2009

هاشم رمضانی چهل و پنج ساله متأهل و صاحب چند فرزند از مهاباد دستگیر و به زندان ارومیه منتقل می‏شود. چهار روز بعد خبر می‏دهند در زندان خودکشی کرده. با اسکورت دو ماشین لباس شخصی به زادگاهش منتقل و دفن می‏شود.
خوب این موضوع چه جای نوشتن دارد؟ این حتی آن شور و هیجان و تازگی را برای آنکه خبر هم باشد ندارد، چه برسد به آنکه کسی راجع به آن بنویسد. حالا اعدام کودکان و سنگسار زنان و مردان هم عادی شده. خبرنامه‏ها مجبورند. کارشان هست. شانسشان بد است و خبرهای جدیدی اتفاق نمی‏افتد تقصیر ما نیست. دلخورند بروند شغلشان را عوض کنند.
شرمنده‏ی هاشم رمضانی. شرمنده چهل و پنج سالگی‏اش. شرمنده زن و فرزندانش ولی ما هم دست و بالمان باز نیست. ماییم و همین یک ستون و چندتا خواننده. نمی‏شود سوژه تکراری بنویسیم. خوانندگان از ما قبول نمی‏کنند. حالشان خراب می‏شود.


خبر یک خودکشی

Posted by balouch On January - 15 - 2009

هاشم رمضانی چهل و پنج ساله متأهل و صاحب چند فرزند از مهاباد دستگیر و به زندان ارومیه منتقل می‏شود. چهار روز بعد خبر می‏دهند در زندان خودکشی کرده. با اسکورت دو ماشین لباس شخصی به زادگاهش منتقل و دفن می‏شود.
خوب این موضوع چه جای نوشتن دارد؟ این حتی آن شور و هیجان و تازگی را برای آنکه خبر هم باشد ندارد، چه برسد به آنکه کسی راجع به آن بنویسد. حالا اعدام کودکان و سنگسار زنان و مردان هم عادی شده. خبرنامه‏ها مجبورند. کارشان هست. شانسشان بد است و خبرهای جدیدی اتفاق نمی‏افتد تقصیر ما نیست. دلخورند بروند شغلشان را عوض کنند.
شرمنده‏ی هاشم رمضانی. شرمنده چهل و پنج سالگی‏اش. شرمنده زن و فرزندانش ولی ما هم دست و بالمان باز نیست. ماییم و همین یک ستون و چندتا خواننده. نمی‏شود سوژه تکراری بنویسیم. خوانندگان از ما قبول نمی‏کنند. حالشان خراب می‏شود.


جرمِ براندازی نرم

Posted by balouch On January - 14 - 2009

سخنگوی قوه قضائیه از کشف یک شبکه‏ی براندازی نرم خبر داده. جرمِ براندازی نرم جرمی است که اخیراً در کشور ما به دنیا آمده. یکی از کارشناسان نرم که بهتر است شما او را نشناسید می‏گوید جالبی این جرم در این است که در آن حتی افرادی که از انداختن، فقط بالا انداختن شانه و پشت گوش انداختن وعده را بلدند هم می‏توانند بگنجند.
صرفنظر از این فرمایش، براندازی جرمی است که علیرغم بودن وزارت اطلاعات توسط قوه‏ی قضائیه کشف می‏شود.
برخلاف براندازیِ سخت که مجرمین معتقدند مرده شور قیافه‏ی نحس نظام را ببرد، در براندازی نرم مجرمین با زدن چندین ضربه‏ی سخت به میخ و یک ضربه‏ی نرم به نعل قصد اصلاح کردن سر و صورت جنگلی نظام را می‏کنند.
خوبی شبکه براندازی نرم این است که بسیار نرم است و به راحتی می‏شود آنرا پر کرد از مجرمینی که جایزه‏ی صلح نوبل را برده‏اند تا مجرمینی که فعالیت اجتماعی و سندیکایی می‏کنند. حتی مجرمان خطرناکی را که فقط در خط امضا جمع کردن هستند هم می‏توان در آن قرار داد.
بدی این جرم هم این است که شبکه‏ی آنرا قبل از انتخابات کشف می‏کنند ولی لیست مجرمینش تا پایان انتخابات و کور شدن چشم دشمنان کم و زیاد می‏شود.


جرمِ براندازی نرم

Posted by balouch On January - 14 - 2009

سخنگوی قوه قضائیه از کشف یک شبکه‏ی براندازی نرم خبر داده. جرمِ براندازی نرم جرمی است که اخیراً در کشور ما به دنیا آمده. یکی از کارشناسان نرم که بهتر است شما او را نشناسید می‏گوید جالبی این جرم در این است که در آن حتی افرادی که از انداختن، فقط بالا انداختن شانه و پشت گوش انداختن وعده را بلدند هم می‏توانند بگنجند.
صرفنظر از این فرمایش، براندازی جرمی است که علیرغم بودن وزارت اطلاعات توسط قوه‏ی قضائیه کشف می‏شود.
برخلاف براندازیِ سخت که مجرمین معتقدند مرده شور قیافه‏ی نحس نظام را ببرد، در براندازی نرم مجرمین با زدن چندین ضربه‏ی سخت به میخ و یک ضربه‏ی نرم به نعل قصد اصلاح کردن سر و صورت جنگلی نظام را می‏کنند.
خوبی شبکه براندازی نرم این است که بسیار نرم است و به راحتی می‏شود آنرا پر کرد از مجرمینی که جایزه‏ی صلح نوبل را برده‏اند تا مجرمینی که فعالیت اجتماعی و سندیکایی می‏کنند. حتی مجرمان خطرناکی را که فقط در خط امضا جمع کردن هستند هم می‏توان در آن قرار داد.
بدی این جرم هم این است که شبکه‏ی آنرا قبل از انتخابات کشف می‏کنند ولی لیست مجرمینش تا پایان انتخابات و کور شدن چشم دشمنان کم و زیاد می‏شود.


داستان شب

Posted by balouch On January - 13 - 2009

داستانهای زیادی در اطراف من دارند به پایان می‌رسند. ضرورت ایجاب می‌کند که داستانی آغاز بشود. تمام ماه گذشته را به دنبال اشخاصی گشتم که حاضر بشوند در داستان من نقشی داشته باشند اما همه فرار می‌کنند. می‌ترسم عصر داستانهای بی شخصیت شروع شده باشد. آهای کوچه‌های پر ماجرا، خیابانهای سرسام گرفته کسی هست که دردش را برای نقاشی شدن به من بدهد؟ می‌بینید چطور هیچ صدایی از هیچ کجا به گوش نمی‌رسد؟
حالا که شخصیتهای داستانها در زندگی‌هایشان مثل خر در گل مانده‌اند و پای آمدن تا داستان را ندارند باید داستانها را پیش آنها برد. شال و کلاه می‌کنم. کلاهم را که کمی مایل به چپ بر سرم می‌گذارم تیپم را نویسنده‌تر احساس می‌کنم. می‌روم بیرون. پشت سیلوی گندم زیر غبارهای آرد، شب روشنتر از جا‌های دیگر است. زنی را از دور می‌بینم دست در جیب می‌کنم خودکار سر جایش هست. چند صفحه کاغذ را لوله می‌کنم و تا فاصله‌ام کم می‌شود سلام می‌کنم. سیگاری در می‌آورد آنرا روشن می‌کند و بلند بلند برای کسانیکه نیستند حرف می‌زند:
– اهه. سلام علیکم! اونم به من! بورررررررررو.
و می‌رود آنطرف خیابان تا ببیند چرا ماشینی بوق زده است.
حالا مثل آن زمانها که یکی بود و یکی نبود و غیر از خدا هیچکس نبود، داستان نوشتن راحت نیست. سوژه‌ها فرار می‌کنند. باید جان کند. چند خیابان آنطرفتر از دور چتر بزرگی را بر ورودی ساختمانی کهنه افتاده می‌بینم. عجب آغاز خوبی: چتری باز، زیر چتر شب! خوشحال می‌شوم. به طرف چتر می‌روم کنارش که می‌ایستم تکانی می‌خورد کله‌ای از زیرش بیرون می‌آید زرورقی در دستانی لرزان. صورتی تکیده، داستانی تمام شده. باید سر صحبت را باز کرد:
– عجب شب زیبایی!
صورت تکیده به آسمان نگاه می‌کند. دستش را اززیر چتر بیرون می‌آورد. انگشت وسط را در عمودی‌ترین حالت و سایر انگشتان را تا جایی که افقی می‌شوند می کشد و به طرفم دراز می‌کند و دوباره زیر چتر، به نیستی می‌رود.
از تهِ کوچه صدایی می‌آید. جوانی بطری به دست تلو تلو می‌خورد. به طرفش می‌روم. رک و پوست کنده می‌گویم نویسنده‌ام می‌خواهم داستانی بنویسم. سعی می‌کند چشمهای نیمه بسته‌اش را باز کند. صورتش را جلو می‌آورد و به من خیره می‌شود با دستانی که کنترلش برایش سخت است کلاهم را راست می‌کند، می‌خندد و جلویم دراز به دراز می‌افتد. باید عجله کنم. تا سوار می‌شوم راننده تاکسی می‌گوید:
– اوضاع خراب است از هشت صبح شروع کرده‌ام تا هشت فردا باید بکوبم. عین جمله را می‌نویسم. راننده تاکسی می‌گوید: اگر داری داستا ن مرا می‌نویسی بیخود می‌نویسی صد نفر تا حالا نوشته‌اند اما من هنوز از هشت صبح تا هشت فردا می‌کوبم. جوابش را نمی‌دهم. راننده حرف نمی‌زند گاهی فقط از آینه نگاهی می‌کند. برای آنکه شرمنده نشوم بیخودی روی کاغذ چیزهایی می‌نویسم. در فلکه‌ای که کارگرها ایستاده‌اند پیاده می‌شوم.
آنهایی که بیل دارند اتکای بیشتری دارند اما کلنگ دارها هم در حال چرت زدنند. سردی جولان می‌هد. هیچکس تکان نمی‌خورد. کلاهم را به سمت چپ مایل می‌کنم. همه با چشم تعقیبم می‌کنند. با صدای بلند که تقریباً همه صدایم را بشنوند می‌گویم یک کارگر خوب که داستانش را بنویسم لازم دارم. یکی دو ماشین آنطرفتر ترمز می‌گیرند و بوق می‌زنند. در یک چشم بهم زدن ماشینها محاصره می‌شوند و فلکه جار و جنجال و خواهش و تمنا و آقا آقا می‌شود. دو ماشین دیگر و سه ماشین دیگر و من می‌مانم و فلکه‌ای پر از خالی با داستانهایی که معلوم نیست برای جان کندن به کجا رفته‌اند.
روی یک تیکه کاغذ می نویسم: داستان شب و منتظر طلوع خورشید می‌مانم.


داستان شب

Posted by balouch On January - 13 - 2009

داستانهای زیادی در اطراف من دارند به پایان می‌رسند. ضرورت ایجاب می‌کند که داستانی آغاز بشود. تمام ماه گذشته را به دنبال اشخاصی گشتم که حاضر بشوند در داستان من نقشی داشته باشند اما همه فرار می‌کنند. می‌ترسم عصر داستانهای بی شخصیت شروع شده باشد. آهای کوچه‌های پر ماجرا، خیابانهای سرسام گرفته کسی هست که دردش را برای نقاشی شدن به من بدهد؟ می‌بینید چطور هیچ صدایی از هیچ کجا به گوش نمی‌رسد؟
حالا که شخصیتهای داستانها در زندگی‌هایشان مثل خر در گل مانده‌اند و پای آمدن تا داستان را ندارند باید داستانها را پیش آنها برد. شال و کلاه می‌کنم. کلاهم را که کمی مایل به چپ بر سرم می‌گذارم تیپم را نویسنده‌تر احساس می‌کنم. می‌روم بیرون. پشت سیلوی گندم زیر غبارهای آرد، شب روشنتر از جا‌های دیگر است. زنی را از دور می‌بینم دست در جیب می‌کنم خودکار سر جایش هست. چند صفحه کاغذ را لوله می‌کنم و تا فاصله‌ام کم می‌شود سلام می‌کنم. سیگاری در می‌آورد آنرا روشن می‌کند و بلند بلند برای کسانیکه نیستند حرف می‌زند:
– اهه. سلام علیکم! اونم به من! بورررررررررو.
و می‌رود آنطرف خیابان تا ببیند چرا ماشینی بوق زده است.
حالا مثل آن زمانها که یکی بود و یکی نبود و غیر از خدا هیچکس نبود، داستان نوشتن راحت نیست. سوژه‌ها فرار می‌کنند. باید جان کند. چند خیابان آنطرفتر از دور چتر بزرگی را بر ورودی ساختمانی کهنه افتاده می‌بینم. عجب آغاز خوبی: چتری باز، زیر چتر شب! خوشحال می‌شوم. به طرف چتر می‌روم کنارش که می‌ایستم تکانی می‌خورد کله‌ای از زیرش بیرون می‌آید زرورقی در دستانی لرزان. صورتی تکیده، داستانی تمام شده. باید سر صحبت را باز کرد:
– عجب شب زیبایی!
صورت تکیده به آسمان نگاه می‌کند. دستش را اززیر چتر بیرون می‌آورد. انگشت وسط را در عمودی‌ترین حالت و سایر انگشتان را تا جایی که افقی می‌شوند می کشد و به طرفم دراز می‌کند و دوباره زیر چتر، به نیستی می‌رود.
از تهِ کوچه صدایی می‌آید. جوانی بطری به دست تلو تلو می‌خورد. به طرفش می‌روم. رک و پوست کنده می‌گویم نویسنده‌ام می‌خواهم داستانی بنویسم. سعی می‌کند چشمهای نیمه بسته‌اش را باز کند. صورتش را جلو می‌آورد و به من خیره می‌شود با دستانی که کنترلش برایش سخت است کلاهم را راست می‌کند، می‌خندد و جلویم دراز به دراز می‌افتد. باید عجله کنم. تا سوار می‌شوم راننده تاکسی می‌گوید:
– اوضاع خراب است از هشت صبح شروع کرده‌ام تا هشت فردا باید بکوبم. عین جمله را می‌نویسم. راننده تاکسی می‌گوید: اگر داری داستا ن مرا می‌نویسی بیخود می‌نویسی صد نفر تا حالا نوشته‌اند اما من هنوز از هشت صبح تا هشت فردا می‌کوبم. جوابش را نمی‌دهم. راننده حرف نمی‌زند گاهی فقط از آینه نگاهی می‌کند. برای آنکه شرمنده نشوم بیخودی روی کاغذ چیزهایی می‌نویسم. در فلکه‌ای که کارگرها ایستاده‌اند پیاده می‌شوم.
آنهایی که بیل دارند اتکای بیشتری دارند اما کلنگ دارها هم در حال چرت زدنند. سردی جولان می‌هد. هیچکس تکان نمی‌خورد. کلاهم را به سمت چپ مایل می‌کنم. همه با چشم تعقیبم می‌کنند. با صدای بلند که تقریباً همه صدایم را بشنوند می‌گویم یک کارگر خوب که داستانش را بنویسم لازم دارم. یکی دو ماشین آنطرفتر ترمز می‌گیرند و بوق می‌زنند. در یک چشم بهم زدن ماشینها محاصره می‌شوند و فلکه جار و جنجال و خواهش و تمنا و آقا آقا می‌شود. دو ماشین دیگر و سه ماشین دیگر و من می‌مانم و فلکه‌ای پر از خالی با داستانهایی که معلوم نیست برای جان کندن به کجا رفته‌اند.
روی یک تیکه کاغذ می نویسم: داستان شب و منتظر طلوع خورشید می‌مانم.


به روزم

Posted by balouch On January - 8 - 2009

زندگی همچنان می‏گذرد. جویای احوالات باشید، به جز کمی خستگی ملالی نیست و الحمد‏لله تا دم نوشتن این مطلب نفسی در بدن جاری و همچنان شکر گذار مراحم دوستان هستم. به نظر بسیاری از دانشمندان جهان که متأسفانه از گرسنگی دار فانی را وداع گفته‏اند آدم اگر از دیگران متشکر باشد بسیار بهتر از آن است که مثل حضرت رهبر(ع) از خودش متشکر باشد. البته اگر هفتاد هزار دانشجوی بسیجی استشهادی امضا می‏کردند و می‏گفتند لبیک یا امام عبدالقادر بعید نبود که من دست از امامت کشیده ادعای پیغمبری نمی‏کردم. باری امروز که عکس‏های رئیس جمهور و هیئت دولت را در حال سوگواری دیدم دلم باز شد و نزدیک بود فنری را که گذاشته‏اند بیفتد بیرون. متأسفانه بنده به علت سنی بودن چندان شور حسینی ندارم و لذا بهتر است در مسائل فقهی سوگواری اظهار عقیده‏ای نکنم مبادا احساسات دوستانی را که کاری به این رژیم و آخوند‏ها ندارند اما دلشان برای سید شهدا کباب و لبانشان خشک است جریحه دار کنم. ضمن تسلیت به این دوستان امیدوارم غم آخرشان باشد و خداوند یزید و شمر و سایر مسببین این جنایت هولناک را به سزای اعمال ننگینشان برساند. جویای اخبار بلوچستان باشید باید به عرضتان برسانم که وقتی در ماه مبارک رمضان که ماه برکت و رحمت بود اعدامها و بگیر و ببندها ادامه داشت خودتان می‏توانید حدس بزنید در این ماه خون و عزا آنجا چه خبر می‏تواند باشد.
مردم غزه هم همچنان با تیر و کمان در مقابل تانکها و موشک‏های اسرائیلی به خاک و خون می‏غلطند و جامعه بین‏المللی را کک نمی‏گزد و نه خداوند و نه شعارهای جمهوری اسلامی و حماس و نه سفرهای سارکوزی و نه نوشته‏های چند وبلاگنویس انسان دوستمان معجزه‏ای برای آنها می‏کند. در این ایامی که در همه‏ی کوچه پسکوچه‏های کشور رژیم سعی دارد ایام سوگواری برای امام حسین را با شکوه برقرار کند پدرمان حسین درخشان و حسن و حسین و فاطمه و زهرا و تقی و نقی‏های گمنام فراوانی در زندانها مثل اسانلوو فرزاد کمانگرو کبودوند کرامت انسانیشان زیر پا گذاشته می‏شود.
در چنین شرایطی تأیید نمی‏فرمایید من از فرصت طلایی ایست قلبی استفاده کرده کمی به آخ و اوخ اضافی متوصل شده قرصهایم را بخورم شاید از این ستون بیماری تا آن ستون سلامتی من فرجی بشود و آقا ظهور کرده دنیا را گلستان بفرمایند؟


به روزم

Posted by balouch On January - 8 - 2009

زندگی همچنان می‏گذرد. جویای احوالات باشید، به جز کمی خستگی ملالی نیست و الحمد‏لله تا دم نوشتن این مطلب نفسی در بدن جاری و همچنان شکر گذار مراحم دوستان هستم. به نظر بسیاری از دانشمندان جهان که متأسفانه از گرسنگی دار فانی را وداع گفته‏اند آدم اگر از دیگران متشکر باشد بسیار بهتر از آن است که مثل حضرت رهبر(ع) از خودش متشکر باشد. البته اگر هفتاد هزار دانشجوی بسیجی استشهادی امضا می‏کردند و می‏گفتند لبیک یا امام عبدالقادر بعید نبود که من دست از امامت کشیده ادعای پیغمبری نمی‏کردم. باری امروز که عکس‏های رئیس جمهور و هیئت دولت را در حال سوگواری دیدم دلم باز شد و نزدیک بود فنری را که گذاشته‏اند بیفتد بیرون. متأسفانه بنده به علت سنی بودن چندان شور حسینی ندارم و لذا بهتر است در مسائل فقهی سوگواری اظهار عقیده‏ای نکنم مبادا احساسات دوستانی را که کاری به این رژیم و آخوند‏ها ندارند اما دلشان برای سید شهدا کباب و لبانشان خشک است جریحه دار کنم. ضمن تسلیت به این دوستان امیدوارم غم آخرشان باشد و خداوند یزید و شمر و سایر مسببین این جنایت هولناک را به سزای اعمال ننگینشان برساند. جویای اخبار بلوچستان باشید باید به عرضتان برسانم که وقتی در ماه مبارک رمضان که ماه برکت و رحمت بود اعدامها و بگیر و ببندها ادامه داشت خودتان می‏توانید حدس بزنید در این ماه خون و عزا آنجا چه خبر می‏تواند باشد.
مردم غزه هم همچنان با تیر و کمان در مقابل تانکها و موشک‏های اسرائیلی به خاک و خون می‏غلطند و جامعه بین‏المللی را کک نمی‏گزد و نه خداوند و نه شعارهای جمهوری اسلامی و حماس و نه سفرهای سارکوزی و نه نوشته‏های چند وبلاگنویس انسان دوستمان معجزه‏ای برای آنها می‏کند. در این ایامی که در همه‏ی کوچه پسکوچه‏های کشور رژیم سعی دارد ایام سوگواری برای امام حسین را با شکوه برقرار کند پدرمان حسین درخشان و حسن و حسین و فاطمه و زهرا و تقی و نقی‏های گمنام فراوانی در زندانها مثل اسانلوو فرزاد کمانگرو کبودوند کرامت انسانیشان زیر پا گذاشته می‏شود.
در چنین شرایطی تأیید نمی‏فرمایید من از فرصت طلایی ایست قلبی استفاده کرده کمی به آخ و اوخ اضافی متوصل شده قرصهایم را بخورم شاید از این ستون بیماری تا آن ستون سلامتی من فرجی بشود و آقا ظهور کرده دنیا را گلستان بفرمایند؟


داستان سکته کردن

Posted by balouch On January - 5 - 2009

در حالیکه عزمم را جزم کرده بودم تا انتهای سال رکورد خودم را شکسته و تعداد پستهایم را به سیصد و شصت و پنج برسانم جریانات چنان سرعت گرفت‏ که من از آنها عقب افتادم. همزمان اواخر دسامبر دوهزار و هشت مقدار متنابهی از مشکلات مالی و روحی و روانی دست به یکی کرده به صورت ناگهانی حمله‏ور شدند. اینجانب که اهل خشونت و مبارزه مسلحانه نبوده و نمی‏باشم بلافاصله به شتر خود در وبلاگ دستور ایست داده. کرکره‏ها را پایین کشیده علامت «تا اطلاع ثانوی» را آویزان و خودم را از دنیای مجازی به دنیای اصلی رساندم تا با تمام قوا جلوی مشکلات بایستم. مشکلات که دیدند من از تمام چیز خود یعنی وبلاگ گذشته و به جنگشان رفته‏ام با تغییر موضع و تجدید قوا از جبهه‏ی اقتصادی که در ضعف به آن از شهرتی جهانی برخوردارم حمله‏ور شدند. اینجانب که عملاً متوجه شدم اقتصاد به جز خر به الاغهای دیگری هم تعلق دارد مثل خر در گل فرو مانده به روح رهبر فقید درودهای مخصوص فرستادم و با تمام انرژی مشغول زد و خورد با مشکلات به وجود آمده شدم.
متأسفانه در اوج این زد و خورد،اخبار زد و خوردهای بلوچستان و بگیر و ببندهای ایران و فریادهای غزه به ماجرا افزوده شد. «فکر» که من خیلی روی آن حساب کرده بودم به جایی قد نداد و درست موقعی که باید کار کند دست از کار کشید. از شما چه پنهان دست به دامان الهی هم شدم اما وقتی متوجه شدم که ایشان ز رحمت بر درهایی که از حکمت بسته‏اند قفل‏های محکمی هم می‏زنند احساس تنهایی کردم. انسان وقتی متوجه می‏شود موجودی تنهاست دردی در سینه‏اش می‏پیچد. دراز کشیدم تا درد سینه‏ام را اشغال کند. و شاعرانه من و درد با هم درد دل کنیم، اما ناگهان متوجه شدم این درد دوستانه نیست. دارد ماهیچه‏های هستی را از کار می‏اندازد. خودم را به تلفن رساندم و به بخش اورژانس زنگ زدم. من سکته کرده بودم.

تشکر و قدردانی

از یکی دوساعت بعد از بیرون آمدن از اتاق عمل و انتقال به بخش مراقبتها از محبتهای بیکران تک تک شما با خبر می‏شدم. به قدری برای من اینهمه محبت غیر قابل باور و در عین حال شیرین و با ارزش هست که زیاد از سکته کردن ناراحت نیستم. تا وقتی که به وبلاگ تک تکتان برای تشکر سر بزنم همینجا از همه شما تشکر می‏کنم مخصوصاً از دوستان عزیز ناشناس و گمنام و بی وبلاگ.


داستان سکته کردن

Posted by balouch On January - 4 - 2009

در حالیکه عزمم را جزم کرده بودم تا انتهای سال رکورد خودم را شکسته و تعداد پستهایم را به سیصد و شصت و پنج برسانم جریانات چنان سرعت گرفت‏ که من از آنها عقب افتادم. همزمان اواخر دسامبر دوهزار و هشت مقدار متنابهی از مشکلات مالی و روحی و روانی دست به یکی کرده به صورت ناگهانی حمله‏ور شدند. اینجانب که اهل خشونت و مبارزه مسلحانه نبوده و نمی‏باشم بلافاصله به شتر خود در وبلاگ دستور ایست داده. کرکره‏ها را پایین کشیده علامت «تا اطلاع ثانوی» را آویزان و خودم را از دنیای مجازی به دنیای اصلی رساندم تا با تمام قوا جلوی مشکلات بایستم. مشکلات که دیدند من از تمام چیز خود یعنی وبلاگ گذشته و به جنگشان رفته‏ام با تغییر موضع و تجدید قوا از جبهه‏ی اقتصادی که در ضعف به آن از شهرتی جهانی برخوردارم حمله‏ور شدند. اینجانب که عملاً متوجه شدم اقتصاد به جز خر به الاغهای دیگری هم تعلق دارد مثل خر در گل فرو مانده به روح رهبر فقید درودهای مخصوص فرستادم و با تمام انرژی مشغول زد و خورد با مشکلات به وجود آمده شدم.
متأسفانه در اوج این زد و خورد،اخبار زد و خوردهای بلوچستان و بگیر و ببندهای ایران و فریادهای غزه به ماجرا افزوده شد. «فکر» که من خیلی روی آن حساب کرده بودم به جایی قد نداد و درست موقعی که باید کار کند دست از کار کشید. از شما چه پنهان دست به دامان الهی هم شدم اما وقتی متوجه شدم که ایشان ز رحمت بر درهایی که از حکمت بسته‏اند قفل‏های محکمی هم می‏زنند احساس تنهایی کردم. انسان وقتی متوجه می‏شود موجودی تنهاست دردی در سینه‏اش می‏پیچد. دراز کشیدم تا درد سینه‏ام را اشغال کند. و شاعرانه من و درد با هم درد دل کنیم، اما ناگهان متوجه شدم این درد دوستانه نیست. دارد ماهیچه‏های هستی را از کار می‏اندازد. خودم را به تلفن رساندم و به بخش اورژانس زنگ زدم. من سکته کرده بودم.

تشکر و قدردانی

از یکی دوساعت بعد از بیرون آمدن از اتاق عمل و انتقال به بخش مراقبتها از محبتهای بیکران تک تک شما با خبر می‏شدم. به قدری برای من اینهمه محبت غیر قابل باور و در عین حال شیرین و با ارزش هست که زیاد از سکته کردن ناراحت نیستم. تا وقتی که به وبلاگ تک تکتان برای تشکر سر بزنم همینجا از همه شما تشکر می‏کنم مخصوصاً از دوستان عزیز ناشناس و گمنام و بی وبلاگ.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!