پسر پنج سال دارد و عاشق ماشین است. نمیداند بعد از آن تصادف، ماشین جدید را با چه قرض و قولهای ردیف کردهام. میگوید ماشین دیگهای که خریدی این ماشینو بده به ما! میگویم اگر میلیونر شدم حتماً. دست بر قضا چند روز بعد یکی کوبید به در ماشین. صبح که آمد و دید گفت: دوباره این ماشینو بزنی جایی پدرتو در مییارم! مثل برق گرفتهها نگاهش کردم و گفتم حرف خیلی بدی زدی. با همان اخم و عصبانیت در جا گفت: هیچم حرف بدی نیس بابام همیشه به من میگه.