چهار تا معلم دارند نظامی را تهدید میکنند که آمریکا را ببر کاغذی و غنی شدن را حق مسلم خود میداند. این خانمها و آقایان غیر از بابا آب داد، ماما نان داد چه کردهاند که حالا درخواست هم دارند؟ اگرضَرَبَ ضربا ضربو یا فلسفه شهادت تدریس میکردند، چه میکردند؟ اصلاً دبستان و دبیرستان به چه درد مملکتی میخورد که از بالا تا پایینش به دست اهل عباست؟ وزارت آموزش و پرورش چه صیغهایست؟ پرورش دست خداست و بس. میماند آموزش. از این همه خانم و آقا یکی جرأت دارد بیاید جلو بگوید از حوزه بهتر آموزش میدهد؟
Archive for March, 2007
تهدید امنیت ملی
تعدادی از زنان در روز روشن امنیت ملی را تهدید کردهاند و نظام آنها را دستگیر کرده. واقعاً امنیت ملی عجب گیری افتاده، از بلوچستان گرفته تا آدربایجان کسی نمانده که برایش خط و نشان نکشد. رانده از همه جا آمده تهران اینجا هم مثل بید میلرزانندش. کشور ما از این کشورهای کافر نیست که امنیت ملیاش برای خودش سوت بزند و زرتی تهدید نشود. نظام به آن گره خورده و آیات عظام به آن تکیه دادهاند. خدا را خوش میآید که زنان عوض آنکه بروند با بهشتی که زیر پایشان هست حال کنند با پلاکارت افتادهاند دنبال امنیت ملی؟
حالا من شدم مسلمان
عمهجان ایمیل زده و از اینکه به لال شدن فکر میکنم اظهار خوشحالی کرده. از خوشحالیاش تشکر نموده نوشتم عمهجان بدبختانه کسی که زبان دارد هر چقدر آرزو داشته باشد نمیشود که لال بشود. امروز ایمیلش آمد:
به عنوان یک بسیجی برآورد آرزوی یک مسلمان وظیفهی من است. اگر واقعاً آرزو داری حاضرم بیایم و زبانت را ببرم.
معلمان هم بعله؟
چهار تا معلم دارند نظامی را تهدید میکنند که آمریکا را ببر کاغذی و غنی شدن را حق مسلم خود میداند. این خانمها و آقایان غیر از بابا آب داد، ماما نان داد چه کردهاند که حالا درخواست هم دارند؟ اگرضَرَبَ ضربا ضربو یا فلسفه شهادت تدریس میکردند، چه میکردند؟ اصلاً دبستان و دبیرستان به چه درد مملکتی میخورد که از بالا تا پایینش به دست اهل عباست؟ وزارت آموزش و پرورش چه صیغهایست؟ پرورش دست خداست و بس. میماند آموزش. از این همه خانم و آقا یکی جرأت دارد بیاید جلو بگوید از حوزه بهتر آموزش میدهد؟
تهدید امنیت ملی
تعدادی از زنان در روز روشن امنیت ملی را تهدید کردهاند و نظام آنها را دستگیر کرده. واقعاً امنیت ملی عجب گیری افتاده، از بلوچستان گرفته تا آدربایجان کسی نمانده که برایش خط و نشان نکشد. رانده از همه جا آمده تهران اینجا هم مثل بید میلرزانندش. کشور ما از این کشورهای کافر نیست که امنیت ملیاش برای خودش سوت بزند و زرتی تهدید نشود. نظام به آن گره خورده و آیات عظام به آن تکیه دادهاند. خدا را خوش میآید که زنان عوض آنکه بروند با بهشتی که زیر پایشان هست حال کنند با پلاکارت افتادهاند دنبال امنیت ملی؟
حالا من شدم مسلمان
عمهجان ایمیل زده و از اینکه به لال شدن فکر میکنم اظهار خوشحالی کرده. از خوشحالیاش تشکر نموده نوشتم عمهجان بدبختانه کسی که زبان دارد هر چقدر آرزو داشته باشد نمیشود که لال بشود. امروز ایمیلش آمد:
به عنوان یک بسیجی برآورد آرزوی یک مسلمان وظیفهی من است. اگر واقعاً آرزو داری حاضرم بیایم و زبانت را ببرم.
لال شدن
مثل همیشه ساکت بود. حرفها را با احتیاط انتخاب میکردم. آنها را از صافی دوستی میگذراندم و برای منطقی و منصفانه بودنشان وسواس نشان میدادم. اطمینان حاصل میکردم که آرام و بدون به هم زدن آرامش دانه دانه در گوشش فرو بروند، اما حرفها کنار او به زمین میریخت. جمعشان میکردم. فرمشان را عوض میکردم. او را جای خودم، خودم را جای او مینشاندم. باز حرف بود که در اطراف او به زمین میریخت. میترسیدم که حرفهای او هم دور و بر من به زمین ریخته باشند. گفتم هیچ حرفی از تو به گوشم نمیرسد. آرام گفت من حرفی نمیزنم.
کنار سکوتش ساکت نشستم. سکوت که طولانی شد، بلند شد و رفت. حرفهای من بی صدا روی هم در جای خالیش تلنبار شده بودند. صدایشان در سکوت گم شده بود. همه را جمع کردم. از خانه بیرون رفتم. در گوشهای از تنهایی قبری به اندازهی حرفهای نشنیدهام کندم و آرام خاکها را بر سرشان ریختم. قبل از آنکه آهی بکشم حرفها روی خاک آمدند. بی جان اما پر درد. تا کلمهی آخر را برداشتم. رودخانه آنطرفتر پر خروش میرفت. با احتیاط که مرا نبرد کنارش ایستادم و تا حرف آخر را در آن ریختم. همانجا جلوی من ماندند و با جریان آب نرفتند. درازای شب را که نمیشد به پای حرف نشست. جمعشان کردم به خانه برگشتم. پر بود از یاد او. یادهایش از همه جا دور من جمع شدند. حرفها را کنار خودم خالی کردم. دراز کشیدم و همانطور که غصه میخوردم دانه دانه حرفهای بیصدای نشنیدهام را قورت میدادم.
من به لال شدن میاندیشم.
فوتبال خونریزی
توپ نسبتاً بلندی رو که جندالله فرستاده بود تو زمین نظام، نظام مهار میکنه. بلافاصله از راستترین کرنر با یک ضربه اعدام انقلابی توپو بر میگردونه تو زمین جندالله. جندالله صاحبه توپه. از وسط شهر میره که با دوتا آر پی جی نظامو دو در کنه، اما میخوره به ترانسفاماتور برق. قسمتی از زمین برای لحظهای تاریک میشه.
توپ دست به دست میچرخه. نکو نام عمامهشو صاف میکنه. استاندار داره دستی به ته ریشش میکشه. حالا جندالله صاحبه توپه. یک حمله گاز انبری لب خط میانه. دو شهید و چهار گروگان. توپ میفته زیر پای نظام. نظام داره یار گیری میکنه. فشار آورده روی روحانیون و ریش سپیدا. بازیکنای نظام ترکیب ضد حمله گرفتن. باید منتظر بود و دید به کجا شوت میکنن…
بازی مرگ ادامه داره.
قطار و من و عمه جان
رئیس جمهور فرمودند قطار هستهای ترمز و دنده عقب ندارد.
خواب دیدم با عمه جان سوار قطاری هستیم که نه ترمز دارد نه دنده عقب. قطار دیوانهوار میرفت و عمه جان شکل پریزیدنت حال میکرد. به دو راهی بهشت و جهنم که رسیدیم قطار عازم جهنم شد.
عمهجان فریاد زد یا قمر بنی هاشم ترمز!
الله اکبر، قطار جابجا ایستاد. فرشتهای آمد و گفت بالای قطار شما هالهای از نور هست، آتش جهنم بر شما حرام است. دنده عقب بگیرید که از بهشت رد شدهاید. گفتم دنده عقب ما را کندهاند. گفت پس مبارکتان باشد برزخ.
لال شدن
مثل همیشه ساکت بود. حرفها را با احتیاط انتخاب میکردم. آنها را از صافی دوستی میگذراندم و برای منطقی و منصفانه بودنشان وسواس نشان میدادم. اطمینان حاصل میکردم که آرام و بدون به هم زدن آرامش دانه دانه در گوشش فرو بروند، اما حرفها کنار او به زمین میریخت. جمعشان میکردم. فرمشان را عوض میکردم. او را جای خودم، خودم را جای او مینشاندم. باز حرف بود که در اطراف او به زمین میریخت. میترسیدم که حرفهای او هم دور و بر من به زمین ریخته باشند. گفتم هیچ حرفی از تو به گوشم نمیرسد. آرام گفت من حرفی نمیزنم.
کنار سکوتش ساکت نشستم. سکوت که طولانی شد، بلند شد و رفت. حرفهای من بی صدا روی هم در جای خالیش تلنبار شده بودند. صدایشان در سکوت گم شده بود. همه را جمع کردم. از خانه بیرون رفتم. در گوشهای از تنهایی قبری به اندازهی حرفهای نشنیدهام کندم و آرام خاکها را بر سرشان ریختم. قبل از آنکه آهی بکشم حرفها روی خاک آمدند. بی جان اما پر درد. تا کلمهی آخر را برداشتم. رودخانه آنطرفتر پر خروش میرفت. با احتیاط که مرا نبرد کنارش ایستادم و تا حرف آخر را در آن ریختم. همانجا جلوی من ماندند و با جریان آب نرفتند. درازای شب را که نمیشد به پای حرف نشست. جمعشان کردم به خانه برگشتم. پر بود از یاد او. یادهایش از همه جا دور من جمع شدند. حرفها را کنار خودم خالی کردم. دراز کشیدم و همانطور که غصه میخوردم دانه دانه حرفهای بیصدای نشنیدهام را قورت میدادم.
من به لال شدن میاندیشم.
فوتبال خونریزی
توپ نسبتاً بلندی رو که جندالله فرستاده بود تو زمین نظام، نظام مهار میکنه. بلافاصله از راستترین کرنر با یک ضربه اعدام انقلابی توپو بر میگردونه تو زمین جندالله. جندالله صاحبه توپه. از وسط شهر میره که با دوتا آر پی جی نظامو دو در کنه، اما میخوره به ترانسفاماتور برق. قسمتی از زمین برای لحظهای تاریک میشه.
توپ دست به دست میچرخه. نکو نام عمامهشو صاف میکنه. استاندار داره دستی به ته ریشش میکشه. حالا جندالله صاحبه توپه. یک حمله گاز انبری لب خط میانه. دو شهید و چهار گروگان. توپ میفته زیر پای نظام. نظام داره یار گیری میکنه. فشار آورده روی روحانیون و ریش سپیدا. بازیکنای نظام ترکیب ضد حمله گرفتن. باید منتظر بود و دید به کجا شوت میکنن…
بازی مرگ ادامه داره.
قطار و من و عمه جان
رئیس جمهور فرمودند قطار هستهای ترمز و دنده عقب ندارد.
خواب دیدم با عمه جان سوار قطاری هستیم که نه ترمز دارد نه دنده عقب. قطار دیوانهوار میرفت و عمه جان شکل پریزیدنت حال میکرد. به دو راهی بهشت و جهنم که رسیدیم قطار عازم جهنم شد.
عمهجان فریاد زد یا قمر بنی هاشم ترمز!
الله اکبر، قطار جابجا ایستاد. فرشتهای آمد و گفت بالای قطار شما هالهای از نور هست، آتش جهنم بر شما حرام است. دنده عقب بگیرید که از بهشت رد شدهاید. گفتم دنده عقب ما را کندهاند. گفت پس مبارکتان باشد برزخ.