Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch


بیست و پنج بهمن هر طور که برگزار شود سرنوشت‌ساز است. از بدترین حالتهایش برای جنبش سبز که پس گرفتن فراخوان توسط موسوی و کروبی و حضور بسیار کمرنگ معترضان در خیابان باشد تا حالتهایی رویایی مثل آمدن چند میلیون نفر به خیابان و ماندن در میدان آزادی و عقب زدن حکومت. تغییرش البته به شیوه‌های چند هفته‌ای محال است. اگر با ارتشی کلاسیک مواجه بودیم شاید، با سپاه و بسیج نه. در رمان قلعه حیوانات جرج ارول، یکی از دو خوکی که بعد از مردن خوک پیری که رهبر انقلاب حیوانات علیه مزرعه‌دار ظالم است، رهبری حیوانات را به دست گرفته‌اند در همان اوایل کار انقلاب، چند توله تازی را بی سر و صدا جدا می‌کند و به گوشه‌ای می‌برد. مدت‌ها بعد، موقع تسویه حساب اصلی که فرا می‌رسد ده دوازده تا تازی مهیب از گوشه و کنار سر می‌رسند و در یک حرکت برق‌آسا چنان نسقی از مخالفان می‌گیرند که همه ماستها را کیسه می‌کنند. جرج اورول انگلیسی البته آن رمان را در هجو نظام‌های کمونیستی و توتالیتر چپ نوشته بود.

سال‌هاست که در هر اداره‌ای، هر دانشگاهی، هر مدرسه‌ای، هر پادگانی، یا دفتر بسیج وجود دارد یا نهاد نمایندگی ولی‌فقیه یا دفتر حراست و معمولا هر سه به اضافه طفیلی‌هایی مثل جامعه اسلامی فلان و هیات محبان بهمان. اولی را سپاه شارژ می‌کند دومی را بیت ولی‌امر مسلمین جهان و سومی را وزارت اطلاعات. این یعنی آنکه چند میلیون نفر از بیکاره‌ترین و عقده‌ای‌ترین آدمهایی که ذهنشان با تئوری فاشیستی-توتالیتر ولایت مطلقه فقیه پر است در دفاتری نشسته‌اند که کاری جز گرفتن بودجه‌های هنگفت و پر کردن… بقیه را اینجا بخوانید


February - 6 - 20111 COMMENT

Under Construction


تا مدتی

February - 5 - 2011ADD COMMENTS


یاد باد

February - 5 - 2011ADD COMMENTS


دادستان عمومی و انقلاب زاهدان گفت که 20 نفر از عوامل انفجار تاسوعا در چابهار بازداشت شده اند! ایشان برای چهار نفر تقاضای اعدام فرموده‏اند؛ شما هم می‏دانید که کسی روی ایشان رابه زمین نخواهد انداخت، پس از همین حالا می‏شود برای آن چهار نفر فاتحه خواند. در مورد بقیه، جنابشان فرموده‏اند: افرادی که در ارتباط با واقعه تروریستی تاسوعای چابهار بازداشت شده‏اند با مباشران جرم و عوامل اصلی در جابجایی و حمل جلیقه‏های انفجاری و نگهداری و اسکان آنها همکاری داشته‏اند!

حالا فرض می‏کنیم همه‏ی ما یاد‏امان رفته که بلافاصله بعد از آن انفجار نظام دوازده نفر را به همان جرم دستگیر و یک روزه اعدام کرد .اصل را بگذاریم بر همین فرمایش و فرض کنیم متین است. بر اساس این فرمایشِ «متین»، با این حساب، سی و چهار نفر دو جلیقه را جابجا و نگهداری کرده‏اند! چطور؟ چون دادستان استان ما وقت ندارد که توضیح بدهد، من خدمتتان عرض می‏کنم:

گروه جندالله که دوتا جلیقه را آماده می‏کند سی و چهار نفر را صدا می‏زند و می‏گوید: جلیقه‏ها آماده‏اند. آنها یک عدد کجاوه مصری شبیه آنهایی که فرعون را حمل و نقل می‏کردند، ساخته و جلیقه‏ها را روی‏اش می‏گذارند و همه زیر‏اش را گرفته اقدام به «جابجایی» و «حمل» و «نگهداری» آن می‏کنند. در پایان راه طولانی دو نفر از آنها می‏گوید این چه کاری است که ما می‏کنیم بدهید ما دو نفر آنها را بپوشیم. بقیه چون خسته بودند موافقت می‏کنند و آن دو وقتی آنها را می‏پوشند می‏روند و آنها را آزمایش می‏کنند که ببینند کار می‏کند یا نه. شوربختانه آن جلیقه‏ها کار کرد. نظام به همان دلیل دوازده نفر از بقیه را! که زندان بودند! بلافاصله دستگیر محاکمه و اعدام کرد! بیست نفر دیگر از آن موقع تا حالا همانجا منتظر ماندند تا همین دیروز که دادستان آدم فرستاد آنها را هم دستگیر کرد. چهار نفر از آنها که حین دستگیری تصادفی کشته شدند چاره‏ای برای دادستان باقی نمی‏گذارند تا برایشان درخواست اعدام بکند که به زودی نمایش نمادین محاکمه و اعدام آنها انجام خواهد گرفت.

بقیه بناست به عنوان گروگان در زندان بمانند تا اگر جند‏الله اقدامی کرد مأموران هوشیار نظام بتوانند طی عملیاتی پیچیده آنها را از داخل زندان دستگیر و محاکمه و محکوم به اعدام و سپس اعدام کنند.

ترجمه بلوچی


علی نگهبان منتقد ادبی و نویسنده ساکن ونکوور رمان جدیدی به نامِ مهاجر، و سودای پریدن به دیگر سو که دویست و ده صفحه دارد منتشر کرده.

اسمِ رمان مرا به عالم نوشته‏های دکتر کاستاندال و تعالیم دونخوان پرت کرد. اما این رمان، داستان مهاجرت است. مهاجرانی رانده از آنجا و مانده از اینجا. من که بخش‏هایی از رمان را در جلسات متعددی که جناب نگهبان برنامه داشته شنیده‏ام خیلی خوشحالم که حالا آنرا یکجا در اختیار دارم. شخصیت‏های داستان قابل لمسند و در اطراف همین امروز ما زندگی می‏کنند. بابک، راوی داستان است. پدر او که کتابفروشی است چپ گرا، طلبه‏ای بوده بریده از آموزه‏های دینی.

مادر درویش مسلک‏اش از پدر جدا شده.

حکایت، حکایتِ کار نیافتن دگر اندیشان است در مملکت خود و سپس مهاجرت است و نبردی پیوسته با خود و محیط خود.

شخصیت دیگر، زبگنیو است. اسمی که ابوالحسن برای خود برگزیده. بر خلاف بابک تحصیل‏کرده نیست. در ونکوور سیگار فروش است. دروغگو، متقلب و خلاف‏کار. بدون آنکه خودش بداند!

نویسنده تلاش دارد این را به تصویر بکشد که چگونه بعد از انقلاب پنجاه و هفت بنیان‏های هویت فردی و اجتماعی به هم ریخت. درختانی را به تصویر می‏کشد که کسی آنها را ریشه کن کرد اما آنها هم در هیچ زمینی تنوانستند ریشه بدوانند.

از علی نگهبان قبلاً رمان سهراوش منتشر شده است : سهراووش نویسنده‌ای است كه گم شده‌است. راوی و پرندیش، همسر سهراووش، می‌كوشند كه نوشته‌های او را تدوین كنند. با سیری در دست‌نوشته‌های سهراووش، راوی با دنیای اسرار‌آمیز و هراس‌انگیزی آشنا می‌شود كه سهراووش و گروهی از نویسندگان و شاعران آن را تجربه كرده‌اند.

ترجمه بلوچی


ونکوور، 31 ژانویه 2011

امروز، شورای حقوق بشر بلوچ (کانادا) و صدای بین المللی برای افراد بلوچ گمشده، برای ابراز نگرانی خود نسبت به نقض فاحش حقوق بشر در بلوچستان ایران و پاکستان جلوی کنسولگری آمریکا در ونکوور تجمع مسالمت آمیزی برگزار کرد.
فعالان
IVBMP و حقوق بشر بلوچ پلاکاردهایی حمل می‏کردند که از آمریکا درخواست داشت کمکهای نظامی و مالی خود را به پاکستان قطع کند و از سازمان ملل متحد و دموکراسی های غربی درخواست داشتند تا برای پایان دادن به قتل های فرا قضائی و اعدام های خودسرانه از غیرنظامیان بی گناه بلوچ توسط ایران و پاکستان و جوخه های مرگ شبه نظامی‏اشان دخالت کنند.

شرکت کنندگان در این تجمع از جمله زنان و کودکان علیرغم هوای نامساعد کانادا نارضایتی ها و غم و اندوه خود را نسبت به شرایط ملال انگیز حقوق بشر در بلوچستان ایران و پاکستان که به دلیل سکوت نهادهای سازمان ملل و غرب اکنون فزاینده و از کنترل خارج می‏شود بیان کردند

فعالان حقوق بشر تابلوهایی با این مضمون حمل می‏کردند:

بلوچ از برده‏داری متنفر است؛ جهان را از گسترش اتمی پاکستان و ایران نجات دهید، طالبان + القاعده ، پاکستان + ایران = تروریسم جهانی ، چه کسی مسبب 911 است= پاکستان…

یکی از افسران روابط عمومی کنسولگری ایالات متحده آمریکا در صحبت با عزیز بلوچ از ابراز نظر شرکت کنندگان تشکر کرد.

IVBMP نامه ای از نگرانی را که خطاب به سفیر ایالات متحده ، دیوید ژاکوبسن و کنسولگری ایالات متحده ونکوور صادر شده بود تسلیم مقامات کنسولگری کردند.

این تجمع بخشی از مبارزات بین المللی ‘نجات بلوچستان’ است که در آن بلوچ ‏های ایران، افغانستان و پاکستان در همه نقاط دنیا شرکت دارند.

عزیز بلوچ

پرزیدنتBHRC(Canada)

معاون هماهنگی (Canada)IVBMP


ترجمه بلوچی


در هوای چند درجه زیر صفر که رمق و نایی برای حرف زدن باقی نگذاشته زنان و مردان بلوچ از راه می‏رسند.

فرامر پورنوروز شاعر و نویسنده غیر بلوچ، از طریق وبلاگ من خبر شده با اینکه به خاطر دیسک کمر تجویز استراحت مطلق دارد قبل از ما خود‏اش را جلوی کنسولگری آمریکا رسانده. خیلی از بلوچ‏های شهر به خاطر روز دوشنبه بودن و نیافتن کسی برای جایگزین کردن خویش در سر کار نتوانسته‏اند بیایند.

پلاکارتهایی را که عزیز بلوچ و دختر و پسر جوان‏اش با زحمت فراوان از ماشین به کنار پیاده رو منتقل کرده‏اند نگاه می‏کنم. عکس افرادی که از طنابهایی آویزانند. عکس جسدهایی که معلوم است قبل از کشته شدن شکنجه شده‏اند. دنبال متن و شعار و پلاکارد مناسبی می‏گردم تا به تنها غیر بلوچی که همراه ما آمده بدهم.

فرامرز پورنوروز اما دلخور است که چرا افراد رأس ساعت نیامده‏اند. تظاهرات ما که شروع می‏شود افسر پلیسی می‏آید و بسیار محترمانه توضیح می‏دهد به خاطر کنسولگری آمریکا بودن موظف است از ما بپرسد که کیستیم و چه می‏خواهیم. عزیز بلوچ از طرف جامعه مبارزین حقوق بشر بلوچ، اول متنی را که در حجم زیادی منتشر شده و از ساعت یازده در همان خیابان بین عابرین پخش می‏شد به پلیس می‏دهد و می‏گوید این برای اطلاع شخصی خودت و بعد انگار می‏داند که پلیس چه می‏خواهد: اسم و مشخصات خودش و انجمن را می‏دهد و به پلیس اطمینان می‏دهد که این یک اعتراض آرام و مسالمت آمیز است که در پایان با دادن یک نامه اعتراض آمیز به پایان خواهد رسید. پلیس آنچه را که می‏خواهد یادداشت می‏کند. دست می‏دهد و تشکر می‏کند و می‏رود.

عابرین می‏ایستند و تک تک پلاکارتها را می‏خوانند. بعضی سئوالاتی در مورد بلوچستان می‏پرسند که عزیز بلوچ و من و خدابخش رئیسی و فقیر بلوچ جوابهایی می‏دهیم. گاردهای امنیتی کنسولگری می‏آیند و از برگه‏های اطلاعاتی ما تعدادی می‏خواهند تا در جریان قرار بگیرند. خدابخش رئیسی تعداد بیشتری می‏دهد و با طنزی خاص می‏گوید برای کارمندان کنجکاوی که می‏خواهند بدانند چرا اینجا هستیم.

پایان بخش اول اعتراض ماست. کمر درد فرامرز پورنوروز امان‏اش را می‏برد. خداحافظی می‏کند و می‏رود. پلاکارتها را جمع می‏کنیم. یکی دو مادر که نتوانسته‏اند کودکان کوچک خود را به مهد کودکی بسپارند آنها را با خود آورده‏اند. عزیز بلوچ و خدا بخش رئیسی و فقیر بلوچ و عایشه و فرزانه نارویی همراه من جلوی در کنسولگری می‏رویم و در خواست می‏کنیم یکی از مسئولین پایین تشریف بیاورد تا ما نامه را شخصاً به دست‏اش بدهیم. ده دقیقه بعد شخصی قد بلند و چهرشانه با همراهی یک گارد بیرون می‏آید. عزیز بلوچ جلو می‏رود با او دست می‏دهد خلاصه‏ای از آنچه را که در بلوچستان ایران و پاکستان می‏گذرد می‏گوید و نامه اعتراضی را ارائه می‏دهد. مرد نامه را می‏پذیرد و قول می‏دهد آنرا به مقامات ذیربط برساند.

در حالیکه دلگرمیم، به شدت از سرما می‏لرزیم و از هم خداحافظی کرده هر کدام با عجله در زندگی‏های خودمان گم می‏شویم.

ترجمه به بلوچی


پرنسیپ

January - 30 - 2011ADD COMMENTS

گلوله که می‏خورد به شکم میجر کُرک دستش را می‏گذارد روی شکم‏اش و بعد به دست‏اش نگاه می‏کند. چشم‏اش که به خون می‏افتد، صورتش برآشفته می‏شود. به سمت میدان دشمن نگاه می‏کند؛ دندانهای‏اش را محکم به هم می‏فشارد؛ اسلحه را می‏اندازد و ضامن نارنجکی را با دندان می‏کشد و در حالیکه داد می‏زند: حرامزاده! با سرعتی باور نکردنی مثل باد به سمت سنگر دشمن می‏دود. نرسیده به آنجا دشمن سوراخ سوراخ‏اش می‏کند…

آقای دیوید پسر مرحوم میجر کُرک که حالا سکته کرده و روی تخت بیمارستان است می‏گوید:

مسئله این نیست که پدر من در جنگ جهانی دوم این کار را کرده. اگر یک غریبه هم این کار را می‏کرد برای من همینقدر قابل احترام بود.

آقای دیوید که داستان پدرش را از زبان همسنگر‏های پدرش شنیده بود. می‏گوید:

من هشت ساله بودم. هشت ساله آنموقع‏ها برای خودش مردی بود.اگر جنگ به درازا می‏کشید، من هم یونیفورم می‏پوشیدم. همه‏ی شهر از شجاعت و سرعت پدرم تعریف می‏کرد. دوندگی و سرعت در خون خانواده‏ی ماست. احتیاجی به تقلب نبوده و نیست.

هر چه همسر دیوید سعی دارد پیرمرد هشتاد ساله را آرام کند به خرج او نمی‏رود. به مدال‏های طلا و نقره و برنزی که خودش از جوانی تا زمان کناره‏گیری از دو گرفته اشاره می‏کند و می‏گوید:

مادرم تا مرد، گردنش را راست نگاه می‏داشت. همه او را با دست نشان می‏دادند و می‏گفتند بیوه‏ی میجر کُرکِ قهرمان هست. خود من اینهمه مدال را با سری برافراشته و به افتخار پدرم به دست آوردم. خانواده‏ی ما خانواده‏ی تقلب نبوده. این مدال‏ها مدال‏های پرنسیپ هست نه تقلب.

صورت گوشتالود آقای دیوید می‏لرزد. بغض‏اش می‏ترکد و هر دو چشم‏اش خیس می‏شود.

پرستاری که تازه وارد اتاق شده نمی‏داند جریان چیست، با تن صدای‏اش خانم دیوید را مورد سرزنش قرار می‏دهد و یادآوری می‏کند که شرایط جسمی آقای دیوید مناسب فشارهایی که به او می‏آید نیست. خانم دیوید زن صبوری است اما ملامت شدن بیخود را تحمل نمی‏کند. با احترام اما محکم می‏گوید:

اخبار پسرمان رابرت دیوانه‏اش دارد…

پرستار که شیفت‏اش را تازه شروع کرده جیغی می‏کشد و می‏گوید:

آُ رابرت کُرک… قهرمان دو… خدای من چقدر تلخه همین حالا کمیته …

آقای دیوید نیمخز می‏شود. شیلنگ لوله اکسیژن که در دماغ‏اش بود بیرون می‏آید و سوزن سرم از رگ دستش کشیده می‏شود و با صدایی همراه تعجب می‏پرسد:

چی ی ی ی ی ی ی ی…

خانم دیوید سعی می‏کند با ایما و اشاره به پرستار بفهماند که نباید خبری را که دارد بر زبان بیاورد. حتی دستهای‏اش را در هوا بلند می‏کند و تقریباً با صدای فریادگونه می‏گوید:

نه ه ه ه ه ه

اما پرستار جمله‏اش را تکمیل می‏کند:

همین حالا کمیته نظارت بر المپیک اعلام کرد رابرت دوپینگ کرده و مدال طلای‏اش…

دسته‏ای از پرستاران و دکتر که از راه دور و از طریق دستگاه‏ها نوسانات قلب آقای دیوید را زیر نظر داشتند به اتاق ریختند.

آقای دیوید با دار فانی وداع کرده بود.

ترجمه به بلوچی


اعظم علی و صداشو دوست دارم. او که جمهوری اسلامی موفق نشده اعدامش کند از زنان ایرانی است که به شهرت جهانی رسیده است. دلیل اینکه نظام خون و جنون نتوانسته او را اعدام کند این است که او از کودکی به هند فرستاده شده. از زبان خودش بشنوید:

من در تهران به دنیا آمدم و از چهارسالگی مادرم من را به هندوستان فرستاد به مدت یازده سال در یک مدرسه شبانه روزی در آن کشور بودم تا اینکه در سال 1985 با مادرم به آمریکا آمدم . بعد از ورود به آمریکا با استاد منوچهر صادقی که شاگرد صبا بود کار موسیقی کردم و هشت سال از او تعلیم گرفتم . بعد موسیقی کلاسیک غربی خواندم و از آنجا وارد کار موسیقی شدم . سال 1997 اولین سی دی ام را بیرون دادم

ترجمه به بلوچی


رژیم نامبارکِ مبارک، دچار دردسر شده است. اینکه آیا ملت مصر از چاله در می‏آید و در چاه می‏افتد، بحث امروز نیست. چرا که کل منطقه، اشتها و عزمی راسخ به افتادن در این چاه را دارد. هزار تابلوی اعدام هم که جلوی روشنفکران و متفکرین منطقه بلند کنیم و فریاد بزنیم: «این رنگی نشوید»، آنها فرعونهای خود را فقط به کمک خداوند می‏توانند به زیر بکشند. موفقیت آنها در سقوط به چاه حتمی است. نباید به تماشای آنها نشست و از توانستن آنها و نتوانستن خود حرف زد. آنها از واقعیت به رویا می‏روند. ما داریم از خواب بیدار می‏شویم. همین امروز هم ده نفر را اعدام کردند. بحث امروز ما می‏تواند این باشد: دیو چون از در بیرون رفت، باید مواظب بود فرشته‏ای که می‏آید بارش کشک و زرشک نباشد. بحث امروز ما می‏تواند توافق بر سر تعریف «میراث امام» باشد:

هر اداره چند آخوند، هر خانه چند اعدامی.

ترجمه به بلوچی


زهره جویا هنرمند افتاده و خاکی‏ای است که دوست‏اش دارم و از صدای‏اش لذت می‏برم.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!