مارک یک نوع حشره کش کشف کرده که وقتی اونو به دوست دخترش اسپری میکنه دوست دخترش نامریی میشه!
این را بلندا که طبقه بالای ما زندگی میکند میگفت. بی مقدمه هم نگفت. ساختمان ما سه طبقه بود و مارک پایین زندگی میکرد. ساختمان چون چوبی بود هر وقت مارک پات میکشید من که طبقه دوم و بالای او زندگی میکردم باید در و پنجرههای آپارتمانم را باز میکردم. دیشب داد و بیدادهای مارک با دوست دخترش و پرت شدن دو سه ظرف چینی و شکسته شدنشان باعث شد بلندا بیاید به آپارتمان من. گرچه بلندا یک مدت دوست دختر مارک بود اما حالا مثل من تنها بود . دعوت قهوهام را پذیرفت. وقتی در بالکنی داشتیم سیگار میکشیدیم از بالا دیدیم که مارک آمد بیرون و ماشینش را روشن کرد. بلندا گفت:
– داره میره ال.سی.دی بخره.
با تعجب و اعتراض گفتم:
– نه. فکر نمیکنم اونقدر داغون باشه…
حرفمو قطع کرد و گفت:
– مثل اینکه من باش زندگی کردم. البته منم ال. سی . دی میخورم. نه، اونقدرا که میگن دیوونه نمیکنه…
من به بلندا گفتم هیچوقت دوست دختر جدید مارک رو ندیدم.
بلندا سرش رو جلو آورد و آهسته گفت:
– چون به مدیر ساختمون نگفته با هم زندگی میکنن. یارو بفهمه کرایهاشون میشه دوبرابر.
اینجا بود که بلندا جریان کشف بزرگ مارک رو گفت. پرسیدم:
– اون یه حشرهکش مخصوصه؟
بلندا گفت:
– نه، از همین حشرهکشهای بازاری که سوسک و مورچهها رو میکشه.
پرسیدم:
– تو دوست دخترش رو دیدی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– مث اینکه حواست به من نیست! گفتم که اونا هر وقت میان بیرون او دوست دخترش رو نامریی میکنه.
پرسیدم:
– تو تونستی با دوست دخترش حرف بزنی؟
گفت:
– آره! همین نیمساعت قبل با هم کریستال زدیم. خیلی با مزهاس وقتی ببینی یه سیگار تو هوا خودش بالا و پایین بره و دودش بره هوا! یا یه نفر که نیس حرف بزنه!
هنوز من و بلندا تو بالکنی داشتیم با هم حرف میزدیم که مارک برگشت. من دیدم که در عقب را باز کرد و منتظر ماند تا یک یک نفر پیاده بشود. بلندا گفت:
– دوست دخترشه!
گفتم من همیشه میبینم که او موقع رفتن و آمدن در عقب را باز میکند، اما چرایش را نمیدانستم.
بلندا سرش را به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت:
– دختره حامله است! برا همین صندلی جلو نمینشینه.
کمی بعد دوباره بوی شدید پات آپارتمان رو پر کرد. بلندا گفت:
– خوبه تو مجانی کیف میکنی!
من یادم آمد که همیشه بوی حشره کش برایم معمایی شده بود.
هنوز نیمساعتی نگذشته بود که یکهو صدای چند گلوله پی در پی باعث شد من و بلندا وحشت کنیم. بلافاصله صدای داد و بیداد و فحش گریه از آپارتمان مارک بلند شد.
بلندا گفت باید فوراً به پلیس زنگ بزنیم و به طرف تلفن دوید. من به سرعت تلفن را از دستش گرفتم. نمیخواستم دو ساعت جواب سئوالهای عجیب و غریب پلیس را بدهم. به بلندا گفتم:
– بیا ببین بیرون ساختمان چه خبر شده.
همه همسایهها بیرون ریخته بودند و هر کدام با تلفن دستی در حال صحبت کردن بود.
رو به بلندا گفتم:
– همه دارن به پلیس خبر میدن. ما بهتره بریم سری به مارک بزنیم.
بلندا به طرف در دوید و گفت:
– آخرش کار خودشو کرد. گفته بود هفتا گلوله خالی میکنه تو مخ دختره!
من به دنبال بلندا دویدم. او پلهها را دوتا یکی پایین رفت و با مشت و لگد میکوبید به در آپارتمان مارک. من هم رسیدم. بلندا داد زد:
– مارک درو باز کن. من بلندا هستم.
مارک در را باز کرد و در حالی که داد میزد:
– تقصیرای خودشه! صدبار بهش گفتم با من جر و بحث نکن…
بعد های های زد زیر گریه و خودش را انداخت در آغوش بلندا.
پلیسها هم رسیدند. مارک دستهایش را چسبانده بود به هم و در حالی که گریه میکرد به پلیسها گفت:
– منو دستگیر کنین. من قاتلم. من اونو کشتم. اونجاست. تو اون اتاق…
خودش دوید. در اتاق خواب را باز کرد. بلندا نگاهی به داخل انداخت. جیغی کشید و بیهوش شد. من و پلیسها که به تخت نگاه کردیم با تعجب به هم نگریستیم. روی تختخواب کسی نبود.
کشف مارک
October - 2 - 2009