دخترک اگر بتواند تکان نخورد با عروسک اشتباه گرفته میشود.
کمربند ایمنیاش را میبندم و میپرسم: حاضری؟ با شوخ طبعی همیشگیاش میگوید: بعله آقا. ماشین را روشن میکنم و راه میافتم. پدر و مادرش اختلاف دارند. درعین اختلاف به توافقی رسیدهاند. پدر پسر را برداشته رفته ایران. مادر با دخترک ماندهاند اینجا. میپرسم: چطوری؟ چه خبر؟
میگوید: برای داداشی و باباجون دلم تنگ شده. میپرسم مگر تلفنی حرف نمیزنید؟ میگوید دیشب زدم. با لحنی طلبکارانه میگویم: خب؟ ساکت میشود. دوباره توضیح میدهم که هر وقت دلتنگ شد میتواند تلفنی با آنها حرف بزند و برای آنکه خوشحالش بکنم میگویم شماره تلفنشان را از مادرش خواهم گرفت تا از مهد کودک هم به آنها زنگ بزنیم. باز هم ساکت است. میپرسم دوست نداری؟ چرا ساکتی؟میگوید: آخه من صداهارو نمیخوام خود آدمارو میخوام
دلتنگی
May - 20 - 2008
داستان جالبي بود
دلم نیامد این خاطره را ننویسم
همسرم و دخترم ( که فقط 8 ساله بود) به آلمان آمدند ولی من نتوانستم تا 40 ماه بعد به آنها ملحق شوم
تنها با تلفن هر شب صحبت میکردیم که یکبار دخترم گفت :بابا چرا نمیای؟
نمیتوانستم از تنگ نظریهای حاکم و شرایط تلخ بگویم که ذهنش آشفته شود
تنها به این بسنده کردم که ویزا ندارم
گفت : اقلا به خوابم بیا ، خواب که ویزا نمیخواد
وقتی سرانجام به او رسیدم ، فقط گفتم ، بابا ، تو منو پیر کردی.
بلوچ عزیز
کودکان را به تمنا آورده ایم و به خودخواهی رانده
در بلاگ نیوز و بالاترین لینک دادم
سلام … کاملا قابل درک هست …
سلام قادر جان.
این جمله عالی است: من صداها رو نمیخوام، من آدما رو میخوام!
در دنیایی که بودن آدما، به صداهائی محدود میشه که ازشون در میاد، واقعاً که این دخترک باید بزنه زیر همه اینها رو… تق تق کیبردت برقرار باد!
قربانت
عجب دنیای بزرگ وپاکی دارند این بچه ها