ایمیلی رسیده که تشویقم میکند راجع به جنایت هولناک سینما رکس آبادان بنویسم. تاریخ را نگاه میکنم و میبینم تا بیست و هشتم امرداد ماه که سالگرد این اتفاق شوم هست ده روز بیشتر نمانده. به سال پنجاه و هفت پرت میشوم و فلج شدن نظام شاهنشاهی در مقابل ملتی در صحنه.
بیش از چهارصد نفر در سینما سوختهاند. شاه و شیخ همدیگر را متهم میکنند و دوباره ماجرایی جلو چشمان ما چون دهها ماجرای مملکتمان وارد برمودای ابهام میشود.
حالا من ماندهام واین ایمیل و این ده روزی که مانده به سالگرد فاجعه.
گوگل جای آرشیو قدیم را گرفته و لازم نیست برای دسترسی به اطلاعات شال و کلاه کنم و به کتابخانه بروم. دهها صفحه و عکس میآید اما سایه ابهام بر همه آنها افتاده. ساعت ده شب بوده. تعداد قربانیان را تا هفتصد نفر هم گزارش کردهاند.
به زن و مرد جوانی فکر میکنم که تازه ازدواج کردهاند. به دختر و پسری فکر میکنم که اولین ملاقاتشان بوده. به کودکان نوجوانی فکر میکنم که با التماس از پدر و مادر خود اجازه رفتن به سینما را گرفتهاند. به مادر و پدر پیری می اندیشم که به خاطر فرزندشان آنجا بودهاند و ناگهان جیغ و داد و فریاد هفتصد نفرشان که جنونی مرگ را بر آنها دمیده دیوانهام میکند. راستی ما کجا گم شدیم؟ این دیوانگان چه کسانی هستند و به چه حق هنوز در شهرها دختران و پسران ما را حلقآویز میکنند؟ چرا هفتصد نفر هنوز در ابهام ذغال شدهاند؟ حق با فرستنده ایمیل بود. سیما رکس و آنهمه انسان ارزش دارد که سالگرد داشته باشند.
تسلیت به بازماندگان آن نازنیان.