Archive for September, 2009
توضیح کاریکاتوری و فنی
همانطور که مهران و اینجانب و خوانندگان این وبلاگ میدانند و بنده هم برای تأکید در قسمت لیبل قید میکنم کاریکاتورهای این وبلاگ کار داوطلبانه هنرمندی است گمنام که من هم چون شما فقط او را به نام مهران میشناسم. اخیراً میبینم دوستانی که به این کاریکانورها لینک میدهند مینویسند: کاریکاتور از بلوچ. من بسیار بسیار این دوستان را دوست میدارم و قصد داشتم مسئله را ندیده بگیرم اما خاک بر سر این وجدان بکنند که زیادی بیدار میماند و آدم را اذیت میکند. دوستان گرامی اگر هم نخواستید اسم مهران بینوا را بنویسید لا اقل بنویسید کاریکاتور از وبلاگ بلوچ تا نه سیخ بسوزد و نه کباب و من هم بادی به غبغب سابق که بیماریهای اخیر آبش کرده بیندازم.
بعد از تحریر: در قسمت کامنتهای بالاترین دیدم که چند نفری شاکی بودند موقع ورود به وبلاگ من به آنها هشدار داده میشود که وبلاگ من ویروس دارد. جناب وبمستر دامت افاضاته فرمودند این پیام فقط برای دوستانی فرستاده میشود که از گوگل کُرُم استفاده میکنند. آنهم به خاطر یک لینک مشکوک بود که توسط وبمستر از لینکها حذف شد و حالا دوستان نباید چنین هشداری دریافت کنند. خداوند در همه زمینهها آدم را صاحب وبمستر بکند و به آنها توفیق و توانایی بدهد تا ویروسهایی را که آدم و دوستانش را اذیت میکنند شناسایی و از کار بیندازند.
ماجرای هولانگیز
در سمت راست، ساختمانی در دور دست بود که آدمهایش خیلی خیلی کوچک به نظر میآمدند، اما تقریباً از هر پنجرهای سری بیرون بود.
جلوتر در پیاده رو یک خیابان چند نفر که کار تعمیرات میکردند با حالتی بهتزده به سمت راست اما بالا نگاه میکردند و از نیمرخ چهرهاشان میشد متوجه شد که سخت ترسیده یا تعجب کردهاند.
درست جلوی جلو، چهار پنج نفر بودند. زنی که چشمهایش از حدقه درآمده بود و یکدستش را روی سرش گذاشته بود کنار مردی ایستاده بود که حالتی نیمه نشسته داشت و دهانش بازمانده بود و با دو دست سرش را گرفته بود.
آقایی که کیف سامسونتی در دست داشت چنان ناگهانی از مسیری که میرفت سر و ته کرده بود که کراواتش هنوز در هوا بود. در همان حال که سرش را برگردانده بود در چشمانش وحشت نشسته بود.
زنی کاملاً رویش رابرگردانده بود و با دو دستش انگار به سمت مرد دیگری هجوم میبرد که یکدستش در هوا بود و دست دیگرش را جلوی دهانش نگاه داشته بود.
سمت چپ هر چند تیره و تار اما مشهود بود که یکی در حال دویدن هست.
زیر عکس نوشته شده بود: یازده سپتامبر دو هزار و یک نیویورک
ماجرای هولانگیز
در سمت راست، ساختمانی در دور دست بود که آدمهایش خیلی خیلی کوچک به نظر میآمدند، اما تقریباً از هر پنجرهای سری بیرون بود.
جلوتر در پیاده رو یک خیابان چند نفر که کار تعمیرات میکردند با حالتی بهتزده به سمت راست اما بالا نگاه میکردند و از نیمرخ چهرهاشان میشد متوجه شد که سخت ترسیده یا تعجب کردهاند.
درست جلوی جلو، چهار پنج نفر بودند. زنی که چشمهایش از حدقه درآمده بود و یکدستش را روی سرش گذاشته بود کنار مردی ایستاده بود که حالتی نیمه نشسته داشت و دهانش بازمانده بود و با دو دست سرش را گرفته بود.
آقایی که کیف سامسونتی در دست داشت چنان ناگهانی از مسیری که میرفت سر و ته کرده بود که کراواتش هنوز در هوا بود. در همان حال که سرش را برگردانده بود در چشمانش وحشت نشسته بود.
زنی کاملاً رویش رابرگردانده بود و با دو دستش انگار به سمت مرد دیگری هجوم میبرد که یکدستش در هوا بود و دست دیگرش را جلوی دهانش نگاه داشته بود.
سمت چپ هر چند تیره و تار اما مشهود بود که یکی در حال دویدن هست.
زیر عکس نوشته شده بود: یازده سپتامبر دو هزار و یک نیویورک