Archive for September, 2009
بادبادک گمشده
آقایی به آسمان نگاه میکرد. زن و مردی که از روبرو میآمدند ایستادند. کمی به آسمان نگاه کردند اما چیزی ندیدند. مرد قبلی هنوز به آسمان خیره بود. دوباره ابتدا مرد و بعد زن ایستادند و با دقت بیشتری به آسمان چشم دوختند. باز هم چیز خاصی ندیدند. مرد گفت:
– چیزی نیست.
زن که زودتر نگاهش را از آسمان گرفته بود به مردی که هنوز غرق نگاه کردن به آسمان بود اشاره کرد و پرسید:
– پس اون دیوونه شده؟
مرد که راه افتاده بود با دلخوری گفت:
– خودت هم که چشم داری! چیزی بود؟
زن در حالی که آهستهتر و خونسردتر گام بر میداشت شانههایش را بالا انداخت و گفت:
– شاید بود!
مرد چیزی نگفت. زن و مرد با فاصله به مردی که به آسمان نگاه میکرد رسیدند و از او رد شدند. مرد چنان محو تماشا بود که کوچکترین توجهی به زن و مردی که از کنارش رد شدند نکرد. کمی دورتر زن ایستاد. برگشت و گفت:
– هنوز داره نگاه میکنه!
مرد هم ایستاد. دوباره و با توجه بیشتری به آسمان نگاه کرد. این دفعه واقعاً تا جاییکه میتوانست همه جا را از نظر گذراند. آنقدر که حوصله زن سر رفت و گفت:
– مهم نیست، بریم.
مرد برگشت به مردی که هنوز به آسمان نگاه میکرد نگاه کرد و گفت:
– گردنش هم خشک نمیشه!
و بعد بدون آنکه منتظر جواب باشد ادامه داد:
– به نظر نمیاد دیوونه باشه.
زن در حالی که راه افتاد گفت:
– مهم نیست، بریم.
مرد گفت:
– نه! حالا دیگه برا من مسئلهای شده.
و به طرف مردی که به آسمان خیره بود رفت. زن هم دنبال او راه افتاد. مرد کنارِ مردِ چشم به آسمان دوخته ایستاد. کمی به آسمان نگاه کرد. زن هم این کار را کرد اما گفت:
– ما که چیزی نمیبینیم.
مرد اول گفت:
– چیز مهمی نیست. بادبادکی از دست کودکی رها شد. من تا جایی مواظبش بودم اماحالا گمش کردم.
زن گفت:
– ولی حالا کودکی این دور و برا نیست، رفته.
مرد اول گفت:
– بله! حالا بادبادک مسئله من شده.
مرد دوم همانطور که به آسمان خیره شده بود به مرد اول گفت:
– این، این چیزا سرش نمیشه!
مردها سر به هوا بودند. زن سرش را پایین انداخت و رفت.
بادبادک گمشده
آقایی به آسمان نگاه میکرد. زن و مردی که از روبرو میآمدند ایستادند. کمی به آسمان نگاه کردند اما چیزی ندیدند. مرد قبلی هنوز به آسمان خیره بود. دوباره ابتدا مرد و بعد زن ایستادند و با دقت بیشتری به آسمان چشم دوختند. باز هم چیز خاصی ندیدند. مرد گفت:
– چیزی نیست.
زن که زودتر نگاهش را از آسمان گرفته بود به مردی که هنوز غرق نگاه کردن به آسمان بود اشاره کرد و پرسید:
– پس اون دیوونه شده؟
مرد که راه افتاده بود با دلخوری گفت:
– خودت هم که چشم داری! چیزی بود؟
زن در حالی که آهستهتر و خونسردتر گام بر میداشت شانههایش را بالا انداخت و گفت:
– شاید بود!
مرد چیزی نگفت. زن و مرد با فاصله به مردی که به آسمان نگاه میکرد رسیدند و از او رد شدند. مرد چنان محو تماشا بود که کوچکترین توجهی به زن و مردی که از کنارش رد شدند نکرد. کمی دورتر زن ایستاد. برگشت و گفت:
– هنوز داره نگاه میکنه!
مرد هم ایستاد. دوباره و با توجه بیشتری به آسمان نگاه کرد. این دفعه واقعاً تا جاییکه میتوانست همه جا را از نظر گذراند. آنقدر که حوصله زن سر رفت و گفت:
– مهم نیست، بریم.
مرد برگشت به مردی که هنوز به آسمان نگاه میکرد نگاه کرد و گفت:
– گردنش هم خشک نمیشه!
و بعد بدون آنکه منتظر جواب باشد ادامه داد:
– به نظر نمیاد دیوونه باشه.
زن در حالی که راه افتاد گفت:
– مهم نیست، بریم.
مرد گفت:
– نه! حالا دیگه برا من مسئلهای شده.
و به طرف مردی که به آسمان خیره بود رفت. زن هم دنبال او راه افتاد. مرد کنارِ مردِ چشم به آسمان دوخته ایستاد. کمی به آسمان نگاه کرد. زن هم این کار را کرد اما گفت:
– ما که چیزی نمیبینیم.
مرد اول گفت:
– چیز مهمی نیست. بادبادکی از دست کودکی رها شد. من تا جایی مواظبش بودم اماحالا گمش کردم.
زن گفت:
– ولی حالا کودکی این دور و برا نیست، رفته.
مرد اول گفت:
– بله! حالا بادبادک مسئله من شده.
مرد دوم همانطور که به آسمان خیره شده بود به مرد اول گفت:
– این، این چیزا سرش نمیشه!
مردها سر به هوا بودند. زن سرش را پایین انداخت و رفت.
نسل دلتنگ
پدرم قبر پدرش را گم کرده بود. برای من چندان مهم نبود، اما این برایم مهم بود که او نگران نباشد. برعکس، او از این قضیه سخت نگران بود. پیشانیش پر چروک میشد. دستش را میگذاشت جلوی دهانش و به یک نقطه خیره میشد. فقط گاهی، آهی میکشید. به او گفتم نباید نگران باشد ما به قبرستان خواهیم رفت و به هر قیمتی شده قبر پدرش را پیدا خواهیم کرد. پدر گفت قبر پدرش در قبرستان قدیمی بوده که سیل آنرا برده. از خشکسالی گفت و خست آسمان و پر دردی زمین. پدرم پای پیاده به دنبال پدرش دویده بود تا بیرون شهر. برای نماز در طلب باران. باران تا مردن پدرش نباریده بود. بعد مرگ پدرش چنان باریده بود که قبرستان را سیل برده بود.
قلم و کاغذی آوردم. قبرستانی در مسیر سیلی کشیدم. بعد نشانش دادم که وقتی سیل میآید فقط کوپههای روی قبرها را با خود میبرد. قبرها و مردهها سر جایشان میمانند. با ناباوری به کاغذ نگاهی انداخت. به رودخانه و کپههای خاکی که میبرد خیره شد. چروکهای پیشانیش مثل قبرستانی که سیل برده بود صاف شد. به من نگاه کرد و خندید.
حالا فانوس به دست آن موقع شب من و او داشتیم به قبرستان قدیمی میرفتیم. او از جلو میرفت. باید هم میرفت. چراغ در دست او بود. من از عقب میدیدم که چراغ او دود میزند.
اما هر چه داد میزدم باد صدا را میبرد. میخواستم به او بگویم زور باد همیشه به فانوس چربیده، اما به قبرستان رسیده بودیم. باد چراغ را هم خاموش کرد. نمیدانستم کجای قبرستان ایستادهایم. کمی با پدر جر و بحثمان شد. او هم نمیدانست کجای قبرستان ایستادهایم. خفاشها میپریدند. سگها از نزدیک و دور پارس میکردند و صدای زوزه گرگها میآمد. من داد زدم: اینجا قبرستان پدر تست چطور نمیدانی کجایش ایستادهایم؟ چهره پدر را نمیدیدم اما از سکوتش میدانستم نگران است. گاهی به چراغ بد و بیراه میگفت. گاهی به باد و گاهی به شانس بد خودش. من با صدای پشیمانی و دلجویی گفتم پدر به خانه برویم. صبح که بشود بهتر میشود هر قبری را پیدا کرد. پدر با صدای خستگی و امید گفت تو چراغ خاموش را بردار و برو من منتظر میمانم تا ماه بیرون بیاید. قبر پدرم را که پیدا کردم نشانی خواهم گذاشت و خواهم آمد.
از آن روز تا حالا هر صبح که بیدار میشوم نگاه میکنم. پدرم هنوز نیامده. من دلتنگ و نگران پدرم هستم.