Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for September, 2009

روز قدس اتفاق افتاد

Posted by balouch On September - 18 - 2009


خودم کردم

Posted by balouch On September - 18 - 2009


خودم کردم

Posted by balouch On September - 18 - 2009


کابینه در آینده‏ای نزدیک

Posted by balouch On September - 17 - 2009


کابینه در آینده‏ای نزدیک

Posted by balouch On September - 16 - 2009


بادبادک گمشده

Posted by balouch On September - 16 - 2009

آقایی به آسمان نگاه می‏کرد. زن و مردی که از روبرو می‏آمدند ایستادند. کمی به آسمان نگاه کردند اما چیزی ندیدند. مرد قبلی هنوز به آسمان خیره بود. دوباره ابتدا مرد و بعد زن ایستادند و با دقت بیشتری به آسمان چشم دوختند. باز هم چیز خاصی ندیدند. مرد گفت:
– چیزی نیست.
زن که زودتر نگاهش را از آسمان گرفته بود به مردی که هنوز غرق نگاه کردن به آسمان بود اشاره کرد و پرسید:
– پس اون دیوونه شده؟
مرد که راه افتاده بود با دلخوری گفت:
– خودت هم که چشم داری! چیزی بود؟
زن در حالی که آهسته‏تر و خونسردتر گام بر می‏داشت شانه‏هایش را بالا انداخت و گفت:
– شاید بود!
مرد چیزی نگفت. زن و مرد با فاصله به مردی که به آسمان نگاه می‏کرد رسیدند و از او رد شدند. مرد چنان محو تماشا بود که کوچکترین توجهی به زن و مردی که از کنارش رد شدند نکرد. کمی دورتر زن ایستاد. برگشت و گفت:
– هنوز داره نگاه می‏کنه!
مرد هم ایستاد. دوباره و با توجه بیشتری به آسمان نگاه کرد. این دفعه واقعاً تا جاییکه می‏توانست همه جا را از نظر گذراند. آنقدر که حوصله زن سر رفت و گفت:
– مهم نیست، بریم.
مرد برگشت به مردی که هنوز به آسمان نگاه می‏کرد نگاه کرد و گفت:
– گردنش هم خشک نمیشه!
و بعد بدون آنکه منتظر جواب باشد ادامه داد:
– به نظر نمیاد دیوونه باشه.
زن در حالی که راه افتاد گفت:
– مهم نیست، بریم.
مرد گفت:
– نه! حالا دیگه برا من مسئله‏ای شده.
و به طرف مردی که به آسمان خیره بود رفت. زن هم دنبال او راه افتاد. مرد کنارِ مردِ چشم به آسمان دوخته ایستاد. کمی به آسمان نگاه کرد. زن هم این کار را کرد اما گفت:
– ما که چیزی نمی‏بینیم.
مرد اول گفت:
– چیز مهمی نیست. بادبادکی از دست کودکی رها شد. من تا جایی مواظبش بودم اماحالا گمش کردم.
زن گفت:
– ولی حالا کودکی این دور و برا نیست، رفته.
مرد اول گفت:
– بله! حالا بادبادک مسئله من شده.
مرد دوم همانطور که به آسمان خیره شده بود به مرد اول گفت:
– این، این چیزا سرش نمیشه!
مردها سر به هوا بودند. زن سرش را پایین انداخت و رفت.


روز قدس

Posted by balouch On September - 16 - 2009


بادبادک گمشده

Posted by balouch On September - 15 - 2009

آقایی به آسمان نگاه می‏کرد. زن و مردی که از روبرو می‏آمدند ایستادند. کمی به آسمان نگاه کردند اما چیزی ندیدند. مرد قبلی هنوز به آسمان خیره بود. دوباره ابتدا مرد و بعد زن ایستادند و با دقت بیشتری به آسمان چشم دوختند. باز هم چیز خاصی ندیدند. مرد گفت:
– چیزی نیست.
زن که زودتر نگاهش را از آسمان گرفته بود به مردی که هنوز غرق نگاه کردن به آسمان بود اشاره کرد و پرسید:
– پس اون دیوونه شده؟
مرد که راه افتاده بود با دلخوری گفت:
– خودت هم که چشم داری! چیزی بود؟
زن در حالی که آهسته‏تر و خونسردتر گام بر می‏داشت شانه‏هایش را بالا انداخت و گفت:
– شاید بود!
مرد چیزی نگفت. زن و مرد با فاصله به مردی که به آسمان نگاه می‏کرد رسیدند و از او رد شدند. مرد چنان محو تماشا بود که کوچکترین توجهی به زن و مردی که از کنارش رد شدند نکرد. کمی دورتر زن ایستاد. برگشت و گفت:
– هنوز داره نگاه می‏کنه!
مرد هم ایستاد. دوباره و با توجه بیشتری به آسمان نگاه کرد. این دفعه واقعاً تا جاییکه می‏توانست همه جا را از نظر گذراند. آنقدر که حوصله زن سر رفت و گفت:
– مهم نیست، بریم.
مرد برگشت به مردی که هنوز به آسمان نگاه می‏کرد نگاه کرد و گفت:
– گردنش هم خشک نمیشه!
و بعد بدون آنکه منتظر جواب باشد ادامه داد:
– به نظر نمیاد دیوونه باشه.
زن در حالی که راه افتاد گفت:
– مهم نیست، بریم.
مرد گفت:
– نه! حالا دیگه برا من مسئله‏ای شده.
و به طرف مردی که به آسمان خیره بود رفت. زن هم دنبال او راه افتاد. مرد کنارِ مردِ چشم به آسمان دوخته ایستاد. کمی به آسمان نگاه کرد. زن هم این کار را کرد اما گفت:
– ما که چیزی نمی‏بینیم.
مرد اول گفت:
– چیز مهمی نیست. بادبادکی از دست کودکی رها شد. من تا جایی مواظبش بودم اماحالا گمش کردم.
زن گفت:
– ولی حالا کودکی این دور و برا نیست، رفته.
مرد اول گفت:
– بله! حالا بادبادک مسئله من شده.
مرد دوم همانطور که به آسمان خیره شده بود به مرد اول گفت:
– این، این چیزا سرش نمیشه!
مردها سر به هوا بودند. زن سرش را پایین انداخت و رفت.


روز قدس

Posted by balouch On September - 15 - 2009


نسل دلتنگ

Posted by balouch On September - 15 - 2009

پدرم قبر پدرش را گم کرده بود. برای من چندان مهم نبود، اما این برایم مهم بود که او نگران نباشد. برعکس، او از این قضیه سخت نگران بود. پیشانیش پر چروک می‏شد. دستش را می‏گذاشت جلوی دهانش و به یک نقطه خیره می‏شد. فقط گاهی، آهی می‏کشید. به او گفتم نباید نگران باشد ما به قبرستان خواهیم رفت و به هر قیمتی شده قبر پدرش را پیدا خواهیم کرد. پدر گفت قبر پدرش در قبرستان قدیمی بوده که سیل آنرا برده. از خشکسالی گفت و خست آسمان و پر دردی زمین. پدرم پای پیاده به دنبال پدرش دویده بود تا بیرون شهر. برای نماز در طلب باران. باران تا مردن پدرش نباریده بود. بعد مرگ پدرش چنان باریده بود که قبرستان را سیل برده بود.
قلم و کاغذی آوردم. قبرستانی در مسیر سیلی کشیدم. بعد نشانش دادم که وقتی سیل می‏آید فقط کوپه‏های روی قبرها را با خود می‏برد. قبرها و مرده‏ها سر جایشان می‏مانند. با ناباوری به کاغذ نگاهی انداخت. به رودخانه و کپه‏های خاکی که می‏برد خیره شد. چروکهای پیشانیش مثل قبرستانی که سیل برده بود صاف شد. به من نگاه کرد و خندید.
حالا فانوس به دست آن موقع شب من و او داشتیم به قبرستان قدیمی می‏رفتیم. او از جلو می‏رفت. باید هم می‏رفت. چراغ در دست او بود. من از عقب می‏دیدم که چراغ او دود می‏زند.

اما هر چه داد می‏زدم باد صدا را می‏برد. می‏خواستم به او بگویم زور باد همیشه به فانوس چربیده، اما به قبرستان رسیده بودیم. باد چراغ را هم خاموش کرد. نمی‏دانستم کجای قبرستان ایستاده‏ایم. کمی با پدر جر و بحثمان شد. او هم نمی‏دانست‏ کجای قبرستان ایستاده‏ایم. خفاشها می‏پریدند. سگ‏ها از نزدیک و دور پارس می‏کردند و صدای زوزه گرگ‏ها می‏آمد. من داد زدم: اینجا قبرستان پدر تست چطور نمیدانی کجایش ایستاده‏ایم؟ چهره پدر را نمی‏دیدم اما از سکوتش می‏دانستم نگران است. گاهی به چراغ بد و بیراه می‏گفت. گاهی به باد و گاهی به شانس بد خودش. من با صدای پشیمانی و دلجویی گفتم پدر به خانه برویم. صبح که بشود بهتر می‏شود هر قبری را پیدا کرد. پدر با صدای خستگی و امید گفت تو چراغ خاموش را بردار و برو من منتظر میمانم تا ماه بیرون بیاید. قبر پدرم را که پیدا کردم نشانی خواهم گذاشت و خواهم آمد.
از آن روز تا حالا هر صبح که بیدار می‏شوم نگاه می‏کنم. پدرم هنوز نیامده. من دلتنگ و نگران پدرم هستم.


مشکلات

Posted by balouch On September - 15 - 2009


برو گمشو

Posted by balouch On September - 15 - 2009




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!