نیمه شب دیشب که بالاخره روز در دنیای واقعی با ماندن یکی دو کار به پایان رسید، آمدم سراغ روز در دنیای مجازی. سری به خبرها، جوابی به ایمیلها، پسغامی به پیغامها و بردن فیضی از دوستان فیس بوک آبادی. وقتی رسیدم به ماجرای شیرین به روزکردن وبلاگ چندین موضوع با هم هجوم آوردند. فکرم رفت به مسیح علینژاد و ف.م.سخن که باز مدتیست به روز نشدهاند. دیدم در این هیر و ویر انفجار و انزجار و مرده باد و زنده باد، ناگهانی از این دونفر بنویسم میشود ماجرای دوستی خاله خرسه. از خیرش گذشتم. حسین درخشان که روزهای تاریکی را میگذراند هم به ذهنم آمد اما یادم آمد که سفارش رئیس جمهور اصولگرا هم گره کورش را نتوانست باز کند. گفتم راست بروم سراغ مطلبی انسانی که خانم فرشته قاضی نوشته و من هم آستینها را در پستی بالا بزنم و از اطرافیان بخواهم کمک کنند تا جان زنی را بخریم. یادم افتاد که مسئولان نظام مثل بچههای دو ساله لج میکنند. چه بسا شما مبلغ را به حسابها ریخته باشید و همین حمایت باعث بشود پولها در زمین بماند و ایشان را به هوا ببرند. غیر از اینها در چنته، چیزی نیست جز شعر و داستان. آخرین بار که شعر پست کردم در کامنتدانی، رندی مچم را گرفت و سری تکان داد و نچ نچ نچی کرد کهAffair دارم. میماند داستان. برای ملتی که خودش داستانها دارد مگر میشود مرتب داستان تعریف کرد؟
لذا امروز به روز نمیشود. خلاص.
خلاص
June - 1 - 2009