داستانی دنباله دار از من که هر هفته در شهروند ونکوور منتشر میشود:
قسمت سوم:
چشمهایم را که باز کردم آفتاب نصف اتاق را پر کرده بود و من میدانستم که ساعت از ده صبح گذشته. جمعهها انگار مغز برای هیچکدام از اعضاء بدن دستور خاصی صادر نمیکند. پلکهایم حتی نمیخواستند باز بشوند. دست و پایم بر عکس هر روز در رها شدن سنگین شده بودند و خودم بعد از بیداری، تازه اشتهای خوابم تحریک شده بود. اتاقِ بیش از اندازه کثیف و بهم ریخته، اولین واقعیتی بود که در بیداری خودش را به ذهنم رساند. همانطور که میغلتیدم با خودم تصمیم گرفتم تا از شر اتاق خلاص نشدهام هیج جا نروم. بلافاصله مرجان به ذهنم آمد. یادم آمد شب قبل در آخرین دقایق زد و خورد خواب و بیداری، تصمیم گرفته بودم که صبح به کتابخانه دانشکده بروم و ببینم در مورد دنیاهای ناشناخته چیزی پیدا خواهم کرد یا نه. بقیه را در سایت شهرگان بخوانید