دخترم شهرزاد با دوستانش کیلا و اِرِن درخواست داشتند که اجازهی استفاده از انبار زیر پلهها را برای کلوپی که میساختند به آنها بدهم. شهرزاد ده سال داشت اما کیلا و اِرِن هشت ساله و نه ساله بودند. روزی یکبار کلوپ جدیدی میساختند و بهم میزدند. کلوپ دوستی، کلوپ دختران خورشید، کلوپ جنگندههای بی باک … ولی هیچوقت کلوپهایشان به جایی احتیاج پیدا نمیکرد. هر سه نفر منتظر جواب بودند. زیر پلهها، بعد راهرویِ کوچکی، فضایی بود دو در سه که قفل و دستگیره نداشت و دیوارهایش را از دو طرف نردهها تشکیل میداد. هیچ نوع خطری نمیتوانست داشته باشد. موافقت کردم. فکر میکردم این کلوپِ “مادر بزرگ” هم همان روز ماجرایش تمام خواهد شد. ولی چند روزی مرتب اسمش را میشنیدم. حتی تک و توکی از دخترهای مجموعهی کنار ما هم به آن پیوسته بودند. خیلی خوشحال بودم، اکثراً زیر پلهها داخل راهرو ی کوچک مینشستند و این مرا که روزی چند بار از پنجره داد میزدم که از کنار خیابان به داخل مجموعه بیایند خوشحال میکرد. فکر کردم که برای کلوپ جدید کارهایی بکنم تا بیشتر جذب آن بشوند.
هفتهای بعد که یادم رفته بود بعدازظهری باز هر سه نفر آمدند سراغم و خواهش کردند به کلوپ آنها سری بزنم. نگرانیای که در صورتشان موج میزد نگرانم کرد. به زیر پلهها رفتم. وقتی به سختی در را باز کردم حیرت زده شدم. تقریباً انبار پر بود از انواع و اقسام قوطیهای خالی نوشابه، ظرفهای خالی شیر، جعبههای خالی پودر لباسشویی و غیره که با حوصله از هم جدا و هر کدام در قسمت خودش داخل نایلونهای بزرگ جا سازی شده بود. کاری که به سختی از عهدهی افراد بزرگ بر میآمد. از من خواستند که قیمت آنها را حدس بزنم. کار مشکلی بود. برای آنکه خوشحالشان بکنم گفتم حتم دارم صد دلار خواهند شد و صد دلار را واقعاً کشیدم. کیلا به صورت مشخصی تکانی خورد و کنار رفت. دختر من با تعجب پرسید:
– صد دلار؟!
ولی از تون صدایش خوشحالی نمیبارید. من در حالیکه به خانه برمیگشتم رو کردم به اِرِن و گفتم:
– آره صد دلار! به هر نفر شما بیشتر از سی دلار میرسه. و سریع پلهها را دو تا یکی بالا رفتم تا قبل از اینکه زنگ تلفن قطع شود خودم را به آن برسانم. دقایقی بعد که صحبت تلفنیام تمام شد احساس کردم کسی گریه میکند. از پایین پلهها بود. صدای کیلا بود. به آنجا رفتم. داخل راهرو هر سه پکر نشسته بودند. کیلا هنوز گریه میکرد. کنارشان نشستم. شهرزاد و به دنبالش اِرِن هم شروع کردند گریه کردن. شهرزاد گفت:
– ما فکر میکردیم اینها ده هزار دلار خواهند شد!
با تعجب پرسیدم: – ده هزار دلار؟!
و بعد ادامه دادم:
– چرا ده هزار دلار؟ ده هزار دلار خیلی پوله.
کیلا که به هق هق افتاده بود گفت:
– مادر بزرگم وصیت کرده که قبرش کنن. پولش همینقدر میشه.
شهرزاد گفت:
– مادر کیلا گفته اگه این پول و نتونه پیدا کنه مجبوره…
اِرِن دنبالهی حرفشو گرفت:
– اون و آتیش بزنن و خاکسترشو قبر کنن.
کیلا با صدای بلند زار میزد که: انصاف نیست. من نمیخوام مادر بزرگ و من و آتیش بزنن.
برادر شهید شما و مجروح شیمیائی
در طول 14 سال اقامت من در کانادا و چه هنگامی که مشغول درس خواندن بودم. نخواسته اند حتی یک مداد خریداری کرده و به هنرمند خودشان کمک نمایند
هر بار شخصی و یا دولتی بخواهد جلوی آزادی بیان فردی را بگیرد در حقیقت آن فرد را در پیمودن راهش استوار تر کرده است.
لعنت بر حکومت فاسد حکومتی که ار دهان مردم خودش می قاپد تا بیگانه را سیر کند حکومت فاسد و دزدان بیت المال.
نخستوزیر فلسطین از کمک 250 میلیون دلاری ایران به تشکیلات خودگردان و فلسطینیان خبر داد.
چه حقیقتی را برای من روشن کردید. من تا بحال فکر می کردم اینهایی که اینجا می خواهند که نعششان خاکستر شود بخاطر زیان نزدن به محیط زیست است (هرچند که خودم هم نتوانستم این دلیل را قبول کنم). حالا می بینم که نخیر!
شروین
آخـــی
طفلکی چقدر خورده تو ذوقش
براش زود بود که واقعیات زندگی تکونش بده
کـیانوش