اولین باری که شنیدم «مجسمه آزادی» خیلی تعجب کردم. برای من مجسمه تا آن زمان مجسمه شاه بود که وسط شهر روی ستونی، سوار براسبی بود که دستهایش درهوا بود. خیلی علاقمند شدم که هر طور شده عکسی از «آقای آزادی» را ببینم. مانده بودم که بین ایشان و شاه کدام بهتر است. چند بار از پدر پرسیدم:
آزادی بهتر است یا شاه؟
اما او ناراحت میشد و میپرسید که این حرفها را از کجا یاد گرفتهام. بعد پرخاش کنان میگفت نباید این سوال را بپرسم.
تعجب من بیشتر شده بود. یک روز با احتیاط از مادر پرسیدم: آزادی عکس داره؟
مادر یکه خورد. کمی فکر کرد و گفت: بعله، فکرکنم عکس آزادی زندان بشه! داشتم شاخ در میآوردم. پرسیدم: چرا؟ خیلی بیشتر از من تعجب کرد و گفت: چرا نداره، عکس آزادی زندان میشه.
مطمئن بودم مادر از من بیشتر میداند. چند روزی روی این که عکس آزادی زندان میشه فکر کردم. آخرش طاقت نیاوردم و خیلی با احتیاط از پدر پرسیدم:
پدر وقتی عکس آزادی زندان میشه، خود آزادی چی میشه؟
پدر از کوره در رفت و گفت:
یکبار دیگه از آزادی حرف بزنی چنان میزنم تو گوشات که برق از چشات بپره!
بعد از آن روز میترسیدم از آزادی حرف بزنم، اما مرتب به آن فکر میکردم.
آخرش جوابهای پدر و مادر را که کنار هم گذاشتم به این نتیجه رسیدم که آزادی هر چه هست نمیتواند آفتابی بشود. تازه عکسش را هم که ببینند زندانی میکنند. در ضمن طرفدارانی هم دارد که مجسمهاش را درست کردهاند. ولی حرف زدن از آن با صدای بلند آنقدر خطرناک است که مادر آدم چشمهایش گرد میشود وپدر آدم حاضر میشود بزند توی گوش آدم!
* از مجموعه داستان: فرمایش و غیره