Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for March, 2009

بیانات گهربار

Posted by balouch On March - 16 - 2009

در آستانه‏ی چهارشنبه سوری و عید باستانی نوروز به بیانات «گهربار» عالم بزرگ استاد مطهری گوش فرا دهید.


بیانات گهربار

Posted by balouch On March - 16 - 2009

در آستانه‏ی چهارشنبه سوری و عید باستانی نوروز به بیانات «گهربار» عالم بزرگ استاد مطهری گوش فرا دهید.


پیدا شدن سخن

Posted by balouch On March - 12 - 2009

طنز نویس چیره دست که با نام مستعار ف.م.سخن، می‏نویسد و نشان داده طنز فقط یکی از توانایی‏های اوست بعد از مدتی بی‏خبری پیدا شد. من هم مثل شما از این خبر شاد شدم. اگر همه‏ی گم شدنها به چنین شادی‏ای منتهی می‏شدند آرزو می‏کردم همه‏ی شما گم بشوید! طنز خوب آن است که طنز نویسی آرزو کند آن را خودش نوشته باشد. کاش این طنز محکم سخن را من نوشته بودم:

خاتمی می آيد

خاتمی می‏آيد. خاتمی با عبای شکلاتی می‏آيد. خاتمی با الفاظ سنگين و رنگين و کلمات اهل فرهنگ می‏آيد. خاتمی با طمانينه می‏آيد. خاتمی با کفش شيک و عينک شيک می‏آيد. خاتمی می‏آيد تا خرابکاری‏های دولت آقای احمدی نژاد را درست کند. خاتمی می‏آيد تا روپوش دخترها بالاتر و روسری هايشان عقب تر برود. خاتمی می‏آيد تا صف کتاب در وزارت ارشاد کوتاه‏تر شود. خاتمی می‏آيد تا گروه‏های فشار و کفن پوشان دوباره فعال شوند و سر و کله‏ی دانشجويان را بشکنند. خاتمی می‏آيد تا از اين سر شکستن‏ها ابراز تاسف کند و بگويد که کاری از دست او بر نمی‏آيد.
خاتمی می‏آيد. خاتمی برای اميد دادن می‏آيد. خاتمی می‏آيد تا هشت سال ديگر… ادامه را اینجا بخوانید


پیدا شدن سخن

Posted by balouch On March - 12 - 2009

طنز نویس چیره دست که با نام مستعار ف.م.سخن، می‏نویسد و نشان داده طنز فقط یکی از توانایی‏های اوست بعد از مدتی بی‏خبری پیدا شد. من هم مثل شما از این خبر شاد شدم. اگر همه‏ی گم شدنها به چنین شادی‏ای منتهی می‏شدند آرزو می‏کردم همه‏ی شما گم بشوید! طنز خوب آن است که طنز نویسی آرزو کند آن را خودش نوشته باشد. کاش این طنز محکم سخن را من نوشته بودم:

خاتمی می آيد

خاتمی می‏آيد. خاتمی با عبای شکلاتی می‏آيد. خاتمی با الفاظ سنگين و رنگين و کلمات اهل فرهنگ می‏آيد. خاتمی با طمانينه می‏آيد. خاتمی با کفش شيک و عينک شيک می‏آيد. خاتمی می‏آيد تا خرابکاری‏های دولت آقای احمدی نژاد را درست کند. خاتمی می‏آيد تا روپوش دخترها بالاتر و روسری هايشان عقب تر برود. خاتمی می‏آيد تا صف کتاب در وزارت ارشاد کوتاه‏تر شود. خاتمی می‏آيد تا گروه‏های فشار و کفن پوشان دوباره فعال شوند و سر و کله‏ی دانشجويان را بشکنند. خاتمی می‏آيد تا از اين سر شکستن‏ها ابراز تاسف کند و بگويد که کاری از دست او بر نمی‏آيد.
خاتمی می‏آيد. خاتمی برای اميد دادن می‏آيد. خاتمی می‏آيد تا هشت سال ديگر… ادامه را اینجا بخوانید


بابا

Posted by balouch On March - 12 - 2009

چهارتا طناب کوچک و باریک و خوش‏رنگ را که از چهار بسته‏ی کادو باز کرده‏ام به چهار تا از بچه‏ها می‏دهم. همانطور که حدس زده‏ام رنگ زیبا و بافت خوش فرم آنها چشم کودکان را می‏گیرد. یکی سعی دارد آن را گردنبند بکند، اما کوتاه است. دیگری قصد دستبند می‏کند، اما بزرگ است. یکی بدون تعارف آن را می‏اندازد جلوی من و می‏گوید:
– این که هیچی نیست!
چهارمی مثل پاندول ساعت جلوی من تکانش می‏دهد و می‏گوید:
– سلیپی… سلیپی… گِت سلیپی.
همراه طناب خودم را تکان می‏دهم. چشمانم را می‏چرخانم و نهایتاً آن‏ها را می‏بندم و به خور و پف می‏افتم.
آن یکی طنابش را از روی زمین برمی‏دارد. حالا هر چهار نفر به رقابت می‏افتند. یکی آن را طناب جادو می‏کند و با زدنش به من ٬مرا تبدیل به خرس می‏کند. یکی به خروس. گربه. سگ. ساختمان. ربات. درخت.
تمام هنر نداشته‏ی هنرپیشگی‏ام را به کار می‏گیرم. حالتی، صدایی، حرکتی از خودم در می‏آورم. مهد کودک پر می‏شود از جیغ و داد و قهقهه. یکی یک دفعه با طناب جادویش مرا تبدیل می‏کند به بابا! سریع فکر می‏کنم و با صدایی پر مهر می‏گویم:
– بیا عزیزم. بیا قربونت برم، ببینم چی تو دستته.
می‏ایستد. می‏گوید اونجوری نه. اینجوری:
– برو بچه حوصله ندارم!


بابا

Posted by balouch On March - 11 - 2009

چهارتا طناب کوچک و باریک و خوش‏رنگ را که از چهار بسته‏ی کادو باز کرده‏ام به چهار تا از بچه‏ها می‏دهم. همانطور که حدس زده‏ام رنگ زیبا و بافت خوش فرم آنها چشم کودکان را می‏گیرد. یکی سعی دارد آن را گردنبند بکند، اما کوتاه است. دیگری قصد دستبند می‏کند، اما بزرگ است. یکی بدون تعارف آن را می‏اندازد جلوی من و می‏گوید:
– این که هیچی نیست!
چهارمی مثل پاندول ساعت جلوی من تکانش می‏دهد و می‏گوید:
– سلیپی… سلیپی… گِت سلیپی.
همراه طناب خودم را تکان می‏دهم. چشمانم را می‏چرخانم و نهایتاً آن‏ها را می‏بندم و به خور و پف می‏افتم.
آن یکی طنابش را از روی زمین برمی‏دارد. حالا هر چهار نفر به رقابت می‏افتند. یکی آن را طناب جادو می‏کند و با زدنش به من ٬مرا تبدیل به خرس می‏کند. یکی به خروس. گربه. سگ. ساختمان. ربات. درخت.
تمام هنر نداشته‏ی هنرپیشگی‏ام را به کار می‏گیرم. حالتی، صدایی، حرکتی از خودم در می‏آورم. مهد کودک پر می‏شود از جیغ و داد و قهقهه. یکی یک دفعه با طناب جادویش مرا تبدیل می‏کند به بابا! سریع فکر می‏کنم و با صدایی پر مهر می‏گویم:
– بیا عزیزم. بیا قربونت برم، ببینم چی تو دستته.
می‏ایستد. می‏گوید اونجوری نه. اینجوری:
– برو بچه حوصله ندارم!


روز زن مبارک باد

Posted by balouch On March - 7 - 2009


روز زن مبارک باد

Posted by balouch On March - 7 - 2009


ای نام تو بهترین سرآغاز

Posted by balouch On March - 4 - 2009

برای دومین بار که اسپری را زیر زبانم زدم و دردِ سینه تسکین پیدا نکرد به حرف دکتر، سومین را در راه بیمارستان زیر زبانم اسپری کردم. به محض رسیدن چنانم قاپیدند در هوا و درازم کردند به زمین که آهسته اشهدم را خواندم.
اکسیژن بود و استیکرهایی که به سختی به سینه‏ی پر پشمم می‏چسبید. درد که از توان خارج شد تزریق پیاپی مرفین هم به میدان آمد. چشمهایم از رمق افتاده بود اما آنقدر بی احساس نبودم که لبخند پرستارهای زیبا را نبینم و جان تازه نکنم.
خلاصه که بکنم چهار شب ماندم و به مراتب سخت‏تر و دردناک‏تر از بار اول گذراندم. کار به آنژیو دوباره کشید و بار دیگر حمد مرخدای را عز وجل نفسی در سینه جاری و به دعاگویی مشغولم.
من گروهبان‏زاده‏ام. با نان جوین و این شیادانِ دین نمی‏سازم. سالم که باشم منم و شما و همین وبلاگ و همان روال. یقه‏ی خود امام و ولی فقیه.
سپاس بیکران به علم که رگ‏های بسته را باز می‏کند و به شما که با محبت خود میل به زیستن را زیاد.


ای نام تو بهترین سرآغاز

Posted by balouch On March - 4 - 2009

برای دومین بار که اسپری را زیر زبانم زدم و دردِ سینه تسکین پیدا نکرد به حرف دکتر، سومین را در راه بیمارستان زیر زبانم اسپری کردم. به محض رسیدن چنانم قاپیدند در هوا و درازم کردند به زمین که آهسته اشهدم را خواندم.
اکسیژن بود و استیکرهایی که به سختی به سینه‏ی پر پشمم می‏چسبید. درد که از توان خارج شد تزریق پیاپی مرفین هم به میدان آمد. چشمهایم از رمق افتاده بود اما آنقدر بی احساس نبودم که لبخند پرستارهای زیبا را نبینم و جان تازه نکنم.
خلاصه که بکنم چهار شب ماندم و به مراتب سخت‏تر و دردناک‏تر از بار اول گذراندم. کار به آنژیو دوباره کشید و بار دیگر حمد مرخدای را عز وجل نفسی در سینه جاری و به دعاگویی مشغولم.
من گروهبان‏زاده‏ام. با نان جوین و این شیادانِ دین نمی‏سازم. سالم که باشم منم و شما و همین وبلاگ و همان روال. یقه‏ی خود امام و ولی فقیه.
سپاس بیکران به علم که رگ‏های بسته را باز می‏کند و به شما که با محبت خود میل به زیستن را زیاد.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!