به مناسبت بیست و دوم بهمن و سی سالگی انقلاب برای شماره مخصوص شهروند ونکوور نوشته شد.
انقلاب که به دنیا آمد حامله بود. جنگ را زایید. کمی بعد شاخ کشید. شانه کشید. طلبکار افتاد به جان ما. خیلیها گم شدند. خیلیها خل و مجنون. دست بعضیها از گلزار خاوران پای خیلیها از کفرآباد آمد بیرون. بت شد امام بتشکن. نه برق مجانی شد نه آب. بهار آزادی شد سراب. درِ فیضیه شکسته شد. کل ایران فیضیه شد. زن چادری شد. مرد ریشی و مکتبی شد. کودکِ بیگناه، برادرِ بسیجی شد. ایران ایران رگبار مسلسلها، گلولهها نصیبِ همه شد. خون شد. خون جنون شد. لالهگون شد. همه چیز سرنگون شد. آزادی و امنیت تموم شد. سوراخ موش هم گرون شد. مردم دلخون بودن. زن و مرد پریشون بودن. از انقلاب مثل سگ پشیمون بودن. سیاسیها حیرون بودن. از خود ایران تا ته جهنم ویلون بودن. همه جا لنگ آب و نون بودن. از زندگی گریزون بودن…
های.
های.
های.
چی بگم…
خلاصه کنم، انقلاب بدی بود. حالا که سی ساله شده تازه مثل گوساله شده.