در محله ی ما کوچه ای هست که درختانش دلتنگند
و خود کوچه شاهکارش این است که بن بست است
من در پیاده روهای این کوچه
به اندازهی انگشتان دستان خدا
برگ افتاده دیده ام
در درون من جایی هست که در آن آرزو ها دلتنگند
و شاهکار آنجا این است که:
غمگینِ غمگینِ غمگین است
من در لابلای آنجا
به اندازهی دعاهایی که خدا نمی شنود
زخم باز دیدهام
و در کنار هر زخم
آرزویی در اوج جوانی
رو به خدا مرده است