سه نفر دور یک میز نشسته بودند. باران به شدت میبارید و در کافه جای سوزن انداختن نبود. هوایِ همیشه بارانیِ کوکیتلام آنها را به کافه تیم هورتن معتاد کرده بود. صحبت کشید به خودکشیِ هفته قبل مردی که هر سه میشناختند. مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود گفت:
– او یک احمق به تمام معنا بود.
بعد نگاه سریعی به دوستانش کرد و با قاطعیت کمتری گفت:
– نمی دونم. به نظر من، خودکشی یک جور فراره.
مردی که بلوز آستین کوتاه داشت همچنان به قهوهاش خیره بود و لیوان قهوه را سر جایش میچرخاند.
مردی که ته ریش داشت گفت:
– خوب شکی نیست که خودکشی یک نوع فراره.
مردی که بلوز آستین کوتاه داشت گفت:
– گاهی، تنها راهی که میمونه همین راهه.
مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود با تأکید گفت:
– نه آقا! او هزار تا راه داشت. و بعد ادامه داد:
– میگن وضع مالیاش خراب بود. کمی مکث کرد و رو به بقیه پرسید:
– درسته؟
مردی که ته ریش داشت گفت:
– من هم همینو شنیدم.
مردی که صحبت را شروع کرده بود گفت:
– به هر حال ما هم داریم زندگی میکنیم. گرفتاری داریم؛ اما میریم با دوستی، رفیقی حرف میزنیم. درسته آدم پیش هرکی سفره ی دل اشو باز نمی کنه، اما یه وقتایی دیگه لازمه.
مرد ریش و سبیل تراشیده با حرارت حرف میزد. او مدام داشت در مورد چند راهی که مردِ خودکشی کرده میتوانست برود توضیح میداد. حرفهایش منطقی بود. معلوم بود برای مردی که خودش را کشته ناراحت است و دلش میسوزد. حرفهایش که تمام شد شروع به نوشیدن قهوهاش کرد؛ اما معلوم بود که منتظر عکسالعمل دوستاناش هم هست.
مردی که ته ریش داشت حواساش به بحث نبود؛ دوسه خاطره بی ربط تعریف کرد و خودش که متوجه شد پرت و پلا میگوید، دوباره حرفهای مرد قبلی را تکرار کرد.
مردی که بلوز آستین کوتاه داشت آهسته و با تأنی گفت:
– قضیه کمی پیچیدهتر میشه.
مرد ریش و سبیل تراشیده با حالتی اعتراضی و پرخاشگر گفت:
– کدوم پیچیدگی؟
مردی که داشت حرف میزد، کمی تن صدایش را بالا برد و گفت:
– زیر لایهای از چیزایی که میگی یه دنیای تو درتو هم دهن باز میکنه…
بعد ساکت شد و همانطور آرام مثل قبل ادامه داد:
– وقتی زمین زیر پای آدم سفتیشو از دست میده…
مرد دیگر، به تلفن دستیاش که زنگی خورد و قطع شد نگاهی کرد و گفت:
– گوشام با تویه.
مرد که انگار حرف زدن را بیهوده میدید، برای آنکه سر و ته قضیه را بهم بیاورد گفت:
– منظور اینه که گاهی، راهی جز فرار نمیمونه…
و بعد همانطور که صدایش آرام مانده بود یک نفس ادامه داد:
– گاهی دریا هم جلو چشمات سراب میشه و جفت شیشات هم یک و دو! باور کنین؛ گاهی روز روشن هم میشه شب سیاه…
تلفن دستی مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود زنگ زد. مردی که حرف میزد ساکت شد و قهوهاش را تمام کرد.
مکالمه تلفنی مرد که تمام شد. اعلام کرد که باید دنبال دخترش برود. جمع، مرد خودکشی کرده را رها کرد و حال و هوایشان رفتنی شد. در حالی که بلند میشدند که بروند، قرار هفته بعد در همان ساعت را هم گذاشتند.
*****
کوکتیلام باز هم حسابی بارانی بود . مرد ریش و سبیل تراشیده که چند روزی است ریش و سبیلش را نتراشیده با مردی که ته ریشی دارد با هم رسیدند. نیمساعتی است که دو مرد، دور میز، نشستهاند و تقریباً لام تا کام حرف نمیزنند. مرد ریش و سبیل تراشیده که چند روزی است ریش و سبیلش را نتراشیده دارد قهوهاش را سر جایش میچرخاند. مردی که ته ریش دارد میگوید:
– واقعاً عجب احمقی بود! خودکشی یک راه فراره!
مرد ریش و سبیل تراشیده که حالا هم ریش و هم سبیلش را نتراشیده همانطور که به قهوهاش خیره است می گوید:
گاهی، تنها راهی که میمونه همین راهه.