تنها حسنی که داشت این بود که من میدانستم که دارم خواب میبینم اما این واقعیت، ترس و وحشتی را که با آن مواجه بودم از بین نمیبرد. دیوارهای اتاقی که در آن زندگی میکردم یکی یکی به من نزدیک میشدند و برای آنکه به هم نچسبند و من در میانشان له نشوم مجبور بودم با هر دو دست و تمام قوا هر بار یکی را آنقدر به عقب فشار بدهم که سرجایش قرار بگیرد. دیوارهای اتاق بی قرار بودند. برای من اینطور به نظر میرسید که با این کارِ من، هر دفعه اتاق از محل اصلی خودش جا بجا میشود. کافی بود اتاق را به همین نحو چند متر آنطرفتر ببرم. سقوط من از تپهای که خانهام روی آن قرار داشت حتمی بود. خانه من حتی در بیداری واقعاً روی تپه بود. در ونکوور زیاد دست به ترکیب طبیعت نمیزنند آنرا همانطور که هست خراب میکنند و خانه میسازند.
وقتی ماشین پشت سری بوق زد و من متوجه شدم چراغ سبز شده با عجله راه افتادم. خیلی تعجب کردم که در اوج بیداری پشت چراغ قرمز چنان حالتی به من دست داده. با خودم فکر کردم برنامهای را که دارم کنسل کنم و مستقیم پیش پزشکم بروم. هر چه فکر کردم که من چرا بیرون آمدهام و چرا رانندگی میکنم چیزی یادم نمیآمد. نه سابقهی فراموشی داشتم و نه سابقه جنون. در همین فکر بودم که رسیدم به بزرگراه بارنت. جاده در دست تعمیر بود و علائم جاده سازی از یک طرف و مأمور تابلو به دست و اشارههایش که اصلاً معنی آنها را نمیدانستم باعث شدند گیج بشوم و بپیچم در بزرگراه لوهید. لحظاتی بعد با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت داشتم به جلو میراندم. همانطور که به جلو خیره بودم با کمال تعجب مشاهده کردم شیشه جلوی ماشین صفحهای است تلویزیونی!. درست در همان لحظه فیلمی از پرواز عقاب در حال پخش شدن بود. به طور ناگهانی پایم را کوبیدم روی پدال ترمز. از شدت فشاری که خودم را به صندلی میدادم کمرم درد گرفته بود. ماشین بدون کوچکترین تکانی ایستاد. عقاب در اوج آسمان آبی بر فراز قلهها چنان زیبا و آرام و پر آرامش پرواز میکرد که ابتدا پای فشرده بر پدالم و سپس از شدت فشار کمرم بر پشتی کم شد و من با کمال تعجب متوجه شدم که در منطقه مبل نشین داخل یک پاساژ نشستهام و به تلویزیونی که برنامه پخش میکند خیره شدهام. دستهایم را که هنوز به حالت نگاه داشتن فرمان بود پایین آوردم. به اطراف نگاه کردم. دختر و پسر تین ایجری که به من خیره شده بودند به شدت به قهقهه افتادند طوری که ترجیح دادند بلند شوند و بروند. شرمنده بودم. آهسته به اطراف نگاه کردم. خوشبختانه مغازههای روبروی محل مبله شلوغ بود و کسی حواساش به من نبود. دخترک و پسرک از همان دور باز هم نگاهی به پشت سر انداختند و همچنان میخندیدند. سخت نگران شدم. اصلاً نشستن در چنان مکانهایی به روحیه و خلق و خوی من نمیخورد.
داغ شده بودم و قطرات عرق از سر و رویم میریخت. کمی سرگیجه داشتم. مرد و زنی روبروی من نشستند. زن به شدت سرفه میکرد. یک خانواده که زنِ واقعاً پیری را روی صندلی چرخدار هل میدادند بقیه صندلی های خالی را پر کردند. یکی اسم مرا صدا کرد. تکانی خوردم اما متوجه نشدم که چه کسی است. بعد از مدتی زنی جلوی من ایستاد و اسمم را بر زبان آورد فقط به او خیره شدم. بعد از آن فقط لبهای او را میدیدم که تکان میخورد. به اطراف نگاه کردم. همه آنهایی که آنجا نشسته بودند مرا نگاه میکردند. چیز نرمِ بسیار سردی دور مچ دستم فشرده شد و مرا بلند کرد. به دنبالش راه افتادم. همان زن مرا در اتاقی نشاند. لحظاتی بعد دکتر رابرت بلر، رو به رویم نشسته بود. نمیدانم خطاب به من بود یا زنی که مرا به اتاق راهنمایی کرده بود اما گفت: دارد آتش میگیرد.
بعد به زن گفت:
به اورژانس زنگ بزن.
من داشتم فکر میکردم که تلویزیون و پاساژ و فضای مبلهاش کجا غیبشان زد.